Forugh Farrokhzad – فروغ فرخزاد
از تنگنای محبس تاریکی
از تنگنای محبس تاریکی از منجلاب تیرهٔ این دنیا بانگ پر از نیاز مرا بشنو آه ، ای خدای قادر بی همتا یک دم ز…
یک شب ز ماورای سیاهی ها
یک شب ز ماورای سیاهی ها چون اختری به سوی تو می آیم بر بال بادهای جهان پیما شادان به جستجوی تو می آیم سرتا…
نمی دانم چه می خواهم
نمی دانم چه می خواهم خدایا به دنبال چه می گردم شب و روز چه می جوید نگاه خستهٔ من چرا افسرده است این قلب…
لخت شدم تا در آن هوای دل
لخت شدم تا در آن هوای دل انگیز پیکر خود را به آب چشمه بشویم وسوسه می ریخت بر دلم شب خاموش تا غم دل…
شوق
شوق یاد داری که زمن خنده کنان پرسیدی چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز ؟ چهره ام را بنگر تا به تو…
دیده ام سوی دیار تو و در
دیده ام سوی دیار تو و در کف تو از تو دیگر نه پیامی نه نشانی نه به ره پرتو مهتاب امیدی نه به دل…
خفته بودیم و شعاع آفتاب
خفته بودیم و شعاع آفتاب بر سراپامان به نرمی می خزید روی کاشی های ایوان دست نور سایه هامان را شتابان می کشید موج رنگین…
به زمین می زنی و می شکنی
به زمین می زنی و می شکنی عاقبت شیشهٔ امیدی را سخت مغروری و می سازی سرد در دلی ، آتش جاویدی را دیدمت ،…
ای ستاره ها که بر فراز
ای ستاره ها که بر فراز آسمان با نگاه خود اشاره گر نشسته اید ای ستاره ها که از ورای ابرها بر جهان نظاره گر…
از پیش من برو که دل
از پیش من برو که دل آزارم ناپایدار و سست و گنه کارم در کنج سینه یک دل دیوانه در کنج دل هزار هوس دارم…
یک روز بلند آفتابی
یک روز بلند آفتابی در آبی بیکران دریا امواج تو را به من رساندند امواج ترانه بار تنها چشمان تو رنگ آب بودند آن دم…
نگه دگر به سوی من چه می
نگه دگر به سوی من چه می کنی ؟ چو در بر رقیب من نشسته ای به حیرتم که بعد از آن فربیها تو هم…
لای لای ، ای پسر کوچک من
لای لای ، ای پسر کوچک من دیده بربند ، که شب آمده است دیده بر بند ، که این دیو سیاه خون به کف…
شهریست در کنار آن شط پر
شهریست در کنار آن شط پر خروش با نخلهای در هم و شبهای پر ز نور شهریست در کنارهٔ آن شط و قلب من آنجا…
دیدگان تو در قاب اندوه
دیدگان تو در قاب اندوه سرد و خاموش خفته بودند زودتر از تو ناگفته ها را با زبان ِ نگه گفته بودند از من و…
چون نگهبانی که در کف
چون نگهبانی که در کف مشعلی دارد می خرامد شب در میان شهر خواب آلود خانه ها با روشنایی های رویایی یک به یک در…
به آفتاب سلامی دوباره
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد به جویبار که در من جاری بود به ابرها که فکرهای طویلم بودند به رشد دردناک سپیدارهای باغ که…
آه ای زندگی منم که هنوز
آه ای زندگی منم که هنوز با همه پوچی از تو لبریزم نه به فکرم که رشته پاره کنم نه بر آنم که از تو…
از بیم و امید عشق رنجورم
از بیم و امید عشق رنجورم آرامش جاودانه می خواهم بر حسرت دل دگر نیفزایم آسایش بیکرانه می خواهم پا بر سر دل نهاده می…
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای دیدن یک پنجره برای شنیدن یک پنجره که مثل حلقهٔ چاهی در انتهای خود به قلب زمین می رسد و باز می…
نگاه کن که غم درون دیده
نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود چگونه سایهٔ سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود نگاه کن تمام…
گر خدا بودم ملائک را شبی
گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم سکهٔ خورشید را در کورهٔ ظلمت رها سازند خادمان باغ دنیا را ز روی خشم می…
شب سیاهی کرد و بیماری
شب سیاهی کرد و بیماری گرفت دیده را طغیان بیداری گرفت دیده از دیدن نمی ماند ، دریغ دیده پوشیدن نمی داند ، دریغ رفت…
دلم گرفته است
دلم گرفته است دلم گرفته است به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشیدهٔ شب می کشم چراغ های رابطه تاریکند چراغ های…
چه گریزیت ز من ؟
چه گریزیت ز من ؟ چه شتابیت به راه ؟ به چه خواهی بردن در شبی این همه تاریک پناه ؟ مرمرین پلهٔ آن غرفهٔ…
بعد از آن دیوانگی ها ای
بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ باورم ناید که عاقل گشته ام گوییا (او) مُرده در من کاینچنین خسته و خاموش و باطل گشته…
آه ، ای مردی که لبهای
آه ، ای مردی که لبهای مرا از شرار بوسه ها سوزانده ای هیچ در عمق دو چشم خامُشم راز این دیوانگی را خوانده ای…
آرزو
آرزو کاش بر ساحل رودی خاموش عطر مرموز گیاهی بودم چو بر آنجا گذرت می افتاد به سرا پای تو لب می سودم کاش چون…
یاد بگذشته به دل ماند و
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ نیست یاری که مرا یاد کند دیده ام خیره به ره ماند و نداد نامه ای تا دل…
نغمهٔ درد
نغمهٔ درد در منی و این همه ز من جدا با منی و دیده ات به سوی غیر بهر من نمانده راه گفتگو تو نشسته…
گنه کردم گناهی پر ز لذت
گنه کردم گناهی پر ز لذت کنار پیکری لرزان و مدهوش خداوندا چه می دانم چه کردم در آن خلوتگه ِ تاریک و خاموش در…
شب چو ماه آسمان پر راز
شب چو ماه آسمان پر راز گرد خود آهسته می پیچد حریر راز او چو مرغی خسته از پرواز می نشیند بر درخت خشک پندارم…
دل گمراه من چه خواهد کرد
دل گمراه من چه خواهد کرد با بهاری که می رسد از راه ؟ با نیازی که رنگ می گیرد درتن شاخه های خشک و…
چون سنگها صدای مرا گوش
چون سنگها صدای مرا گوش می کنی سنگی و ناشنیده فراموش می کنی رگبار نو بهاری و خواب دریچه را از ضربه های وسوسه مغشوش…
بر گور ِ لیلی عشق
بر گور ِ لیلی آخر گشوده شد ز هم آن پرده های راز آخر مرا شناختی ای چشم آشنا چون سایه دیگر از چه گریزان…
آن گاه
آن گاه خورشید سرد شد و برکت از زمین ها رفت و سبزه ها به صحراها خشکیدند و ماهیان به دریاها خشکیدند و خاک مردگانش…
آخر گشوده شد ز هم آن
آخر گشوده شد ز هم آن پرده های راز آخر مرا شناختی ای چشم آشنا چون سایه دیگر از چه گریزان شوم ز تو من…