Ahmad Shamlou – احمد شاملو
تو را دوست میدارم
طرفِ ما شب نیست صدا با سکوت آشتی نمیکند کلمات انتظار میکشند من با تو تنها نیستم، هیچکس با هیچکس تنها نیست شب از ستارهها…
حدیث بیقراری ماهان, ما فریاد میزدیم
ما فریاد میزدیم: «چراغ! چراغ!» و ایشان درنمییافتند. سیاهی چشمِشان سپیدی کدری بود اسفنجوار شکافته لایهبر لایهبر شباهت برده از جسمیّتِ مغزشان. گناهیشان نبود: از…
در آستانه, آن روز در اين وادی
به یادِ زندهی جاودان مرتضا کیوان آن روز در این وادی پاتاوه گشادیم که مردهیی اینجا در خاک نهادیم. چراغش به پُفی مُرد و ظلمت…
در آستانه, طرحهای زمستانی
۱ چرکمردگیِ پُرجوش و جنجالِ کلاغان و سپیدیِ درازگوی برف… تهسُفرهی تکانیده به مرزِ کَرت تنها حادثه است. مردِ پُشتِ دریچهی زردتاب به خورجینِ کنارِ…
در شب
فردا تمام را سخن از او بود. ــ گفتند: «ــ بر زمینهی تاریکِ آسمان تنها سیاهی شنلش نقش بسته است، و تا زمانِ درازی جز…
رنجِ دیگر
خنجرِ این بد، به قلبِ من نزدی زخم گر همه از خوب هیچ با دلِتان بود، دستِ نوازش به خونِ من نشدی رنگ ناخنِتان گر…
سلاخی میگريست
سلاخی میگريست به قناری کوچکی دل باخته بود. ۱۳۶۳ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو احمد شاملو
شعر گمشده
تا آخرین ستارهی شب بگذرد مرا بیخوف و بیخیال بر این بُرجِ خوف و خشم، بیدار مینشینم در سردچالِ خویش شب تا سپیده خواب نمیجنبدم…
طرح
بر سکوتی که با تنِ مرداب بوسه خیسانده گشته دستآغوش وز عمیقِ عبوس میگوید راز با او، به نغمهیی خاموش، رقصِ مهتابِ مهرگان زیباست با…
ققنوس در باران, پاییز
برای غلامحسین ساعدی گویِ طلای گداخته بر اطلسِ فیروزهگون [سراسرِ چشمانداز در رؤیایی زرین میگذرد.] و شبحِ آزادْگَردِ هَیونی یالافشان، که آخرین غبارِ تابستان را…
لحظهها و همیشه, انگیزههای خاموشی
پس آدم، ابوالبشر، به پیرامنِ خویش نظاره کرد و بر زمینِ عُریان نظاره کرد و به آفتاب که روی درمیپوشید نظاره کرد و در این…
ماهی
من فکر میکنم هرگز نبوده قلبِ من اینگونه گرم و سُرخ: احساس میکنم در بدترین دقایقِ این شامِ مرگزای چندین هزار چشمهی خورشید در دلم…
مرثیههای خاک, هملت
بودن یا نبودن… بحث در این نیست وسوسه این است. □ شرابِ زهرآلوده به جام و شمشیرِ بهزهر آبدیده در کفِ دشمن. ــ همه چیزی…
نشانه
شغالی گَر ماهِ بلند را دشنام گفت ــ پیرانِشان مگر نجات از بیماری را تجویزی اینچنین فرموده بودند. فرزانه در خیالِ خودی را لیک که…
اتفاق
مردی ز بادِ حادثه بنشست مردی چو برقِ حادثه برخاست آن، ننگ را گُزید و سپر ساخت وین، نام را، بدونِ سپر خواست. ابری رسید…
با برونیيفسکی، شاعر لهستانی
آنگاه که شماطهی مقدر به صدا درآید شیون مکن سوگندت میدهم شیون مکن که شیونات به تردیدم میافکند. رقصِ لنگری در فضای مقدّر و، آنگاه…
برای خون و ماتیک
گر تو شاه دخترانی، من خدای شاعرانم مهدی حمیدی ـ «این بازوانِ اوست با داغهای بوسهی بسیارها گناهاش وینک خلیجِ ژرفِ نگاهش کاندر کبودِ مردمکِ…
بیتوتهی کوتاهیست جهان
بیتوتهی کوتاهیست جهان در فاصلهی گناه و دوزخ خورشید همچون دشنامی برمیآید و روز شرمساری جبرانناپذیریست. آه پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی…
ترانهی کوچک
ــ تو کجایی؟ در گسترهی بیمرزِ این جهان تو کجایی؟ ــ من در دورترین جای جهان ایستادهام: کنارِ تو. □ ــ تو کجایی؟ در گسترهی…
چهار سرود برای آيدا
۱ سرودِ مردِ سرگردان مرا میباید که در این خمِ راه در انتظاری تابسوز سایهگاهی به چوب و سنگ برآرم، چرا که سرانجام امید از…
حدیث بیقراری ماهان, میدانستند دندان برای
میدانستند دندان برای تبسم نیز هست و تنها بردریدند. □ چند دریا اشک میباید تا در عزای اُردواُردو مُرده بگرییم؟ چه مایه نفرت لازم است…
در آستانه, آن روی ديگرت
آن روی دیگرت زشتی هلاکتباریست ای نیمرخِ حیاتبخشِ ژانوس! ۱۳۷۳ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو احمد شاملو
در آستانه, ظلماتِ مطلقِ نابینایی
به ایرج کابلی ظلماتِ مطلقِ نابینایی. احساسِ مرگزای تنهایی. «ــ چه ساعتیست؟ (از ذهنت میگذرد) چه روزی چه ماهی از چه سالِ کدام قرنِ کدام…
در کوچهی آشتیکُنان
پیش میآید و پیش میآید به ضربْآهنگِ طبلی از درون پنداری، خیره در چشمانت بیپروای تو که راه بر او بربستهای انگاری. در تو میرسد…
زبانِ دیگر
مگو کلام بیچیز و نارساست بانگِ اذان خالیِ نومید را مرثیه میگوید، ــ وَیْلٌ لِلْمُکَذّبین! □ . . . . . . . . ….
سمفونی تاريک
غنچههای یاسِ من امشب شکفته است. و ظلمتی که باغِ مرا بلعیده، از بویِ یاسها معطر و خوابآور و خیالانگیز شده است. با عطرِ یاسها…
شعر ناتمام
سالم از سی رفت و، غلتکسان دَوَم از سراشیبی کنون سوی عدم. پیشِ رو میبینمش، مرموز و تار بازوانش باز و جانش بیقرار. جان ز…
عاشقانه
آنکه میگوید دوستت میدارم خنیاگرِ غمگینیست که آوازش را از دست داده است. ای کاش عشق را زبانِ سخن بود هزار کاکُلی شاد در چشمانِ…
ققنوس در باران, چشماندازی دیگری
با کلیدی اگر میآیی تا به دستِ خود از آهنِ تفته قفلی بسازم. گر باز میگذاری در را، تا به همتِ خویش از سنگپارهسنگ دیواری…
لحظهها و همیشه, پایتختِ عطش
آب کمجو. تشنگی آور به دست! مولای روم ۱ آفتاب، آتشِ بیدریغ است و رؤیای آبشاران در مرزِ هر نگاه. بر درگاهِ هر ثُقبه سایهها…
مثلِ اين است
مثلِ این است، در این خانهی تار، هرچه، با من سرِ کین است و عناد: از کلاغی که بخواند بر بام تا چراغی که بلرزاند…
مردِ مجسمه
در چشمِ بینگاهش افسرده رازهاست اِستاده است روز و شب و، از خموشِ خویش با گنجهایِ رازِ درونش نیازهاست. □ میکاود از دو چشم در…
نگاه کن
۱ سالِ بد سالِ باد سالِ اشک سالِ شک. سالِ روزهای دراز و استقامتهای کم سالی که غرور گدایی کرد. سالِ پست سالِ درد سالِ…
از این گونه مردن
میخواهم خوابِ اقاقیاها را بمیرم. خیالگونه در نسیمی کوتاه که به تردید میگذرد خوابِ اقاقیاها را بمیرم. □ میخواهم نفسِ سنگینِ اطلسیها را پرواز گیرم….
با سماجتِ يک الماس
و عشقِ سُرخِ یک زهر در بلورِ قلبِ یک جام و کشوقوسِ یک انتظار در خمیازهی یک اقدام و نازِ گلوگاهِ رقصِ تو بر دلدادگیِ…
برای شما که عشق ِتان زندهگیست
شما که عشقِتان زندگیست شما که خشمِتان مرگ است، شما که تاباندهاید در یأسِ آسمانها امیدِ ستارگان را شما که به وجود آوردهاید سالیان را…
پریا
به فاطیِ ابطحیِ کوچک و رقصِ معصومانهیِ عروسکهایِ شعرش یکی بود یکی نبود زیرِ گنبذِ کبود لُخت و عور تنگِ غروب سه تا پری نشسّه…
تردید
او را به رؤیای بخارآلود و گنگِ شامگاهی دور، گویا دیده بودم من… لالاییِ گرمِ خطوطِ پیکرش در نعرههای دوردست و سردِ مه گم بود….
حدیث بیقراری ماهان, The Day After
در واپسین دم واپسین خردمندِ غمخوارِ حیات ارابهی جنگی را تمهیدی کرد که از دودِ سوختِ رانه و احتراقِ خرجِ سلاحش اکسیری میساخت که خاک…
حدیث بیقراری ماهان, نخستين از غلظهی پنيرک
نخستین از غلظهی پنیرک و مامازی سر برآورد. (نخستین خورشید… بیخبر…) و دومین از جیفهزارِ مداهنت سر برکرد. (دیگر روز… از جیفهزارِ مداهنت… خورشیدِ روزِ…
در آستانه, ببر
آن دَلاّدَلِّ حیات که استتارِ مراقبتش در زخمِ خاک سراسر نفسی فروخورده را مانَد. سایه و زرد مرگِ خاموش را مانَد، مرگِ خفته را و…
در آستانه, قصهی مردی که لب نداشت
یه مردی بود حسینقلی چشاش سیا لُپاش گُلی غُصه و قرض و تب نداشت اما واسه خنده لب نداشت. ــ خندهی بیلب کی دیده؟ مهتابِ…
در میدان
آنچه به دید میآید و آنچه به دیده میگذرد. آنجا که سپاهیان مشقِ قتال میکنند گسترهی چمنی میتواند باشد، و کودکان رنگینکمانی رقصنده و پُرفریاد….
زن خفته
کنارِ من چسبیده به من در عظیمتر فاصلهیی از من سینهاش به آرامی از حبابهای هوا پُر و خالی میشود. چشمهایش که دوست میدارم ــ…
سِمیرُمی
برای هوشنگ کشاورز با سُمضربهی رقصانِ اسبش میگذرد از کوچهی سرپوشیده سواری، بر تَسمهبندِ قَرابینش برقِ هر سکّه ستارهیی بالای خرمنی در شبِ بینسیم در…
شعرِِ ناتمام
خُرد و خراب و خسته جوانیِ خود را پُشتِ سر نهادهام با عصای پیران و وحشت از فردا و نفرت از شما . . ….
عشق عمومی
اشک رازیست لبخند رازیست عشق رازیست اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود. □ قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی…
ققنوس در باران, سفر
به بانوی صبر و ایثار آنوش سرکیسیان کَتز خدای را مسجدِ من كجاست ای ناخدای من؟ در كدامین جزیرهی آن آبگیرِ ایمن است كه راهش…
لحظهها و همیشه, حماسه؟
در چارراهها خبری نیست: یک عده میروند یک عده خسته بازمیآیند و انسان ــ که کهنهرند خداییست بیگمان ــ بیشوق و بیامید برای دو قرصِ…
مترسک
برای آنی و تقی مدرسی جایی پنهان در این شبِ قیرین اِستاده به جا، مترسکی باید؛ نهش چشم، ولی چنان که میبیند نهش گوش، ولی…