پیشکش به حضور اعلیحضرت امیرامان الله خان فرمانروای دولت مستقلهٔ افغانستان خلد الله ملکه و اجلاله

ای امیر کامگار ای شهریار نوجوان و مثل پیران پخته کار چشم تو از پردگیهای محرم است دل میان سینه ات جام جم است عزم…

ادامه مطلب

به یکی از صوفیه نوشته شد

هوس منزل لیلی نه تو داری و نه من جگر گرمی صحرا نه تو داری و نه من من جوان ساقی و تو پیر کهن…

ادامه مطلب

بساطم خالی از مرغ کباب است

بساطم خالی از مرغ کباب است نه در جامم می آئینه تاب است غزال من خورد برگ گیاهی ولی خون دل او مشک ناب است…

ادامه مطلب

این گنبد مینائی این پستی و بالائی

این گنبد مینائی این پستی و بالائی در شد بدل عاشق با این همه پهنائی اسرار ازل جوئی بر خود نظری وا کن یکتائی و…

ادامه مطلب

وفا ناآشنا بیگانه خو بود

وفا ناآشنا بیگانه خو بود نگاهش بیقرار از جستجو بود چو دید او را پرید از سینهٔ من ندانستم که دست آموز او بود حضرت…

ادامه مطلب

نه تو اندر حرم گنجی نه در بتخانه می آئی

نه تو اندر حرم گنجی نه در بتخانه می آئی ولیکن سوی مشتاقان چه مشتاقانه می آئی قدم بیباکتر نه در حریم جان مشتاقان تو…

ادامه مطلب

من ای دانشوران در پیچ و تابم

من ای دانشوران در پیچ و تابم خرد را فهم این معنی محال است چسان در مشت خاکی تن زند دل که دل دشت غزالان…

ادامه مطلب

مرا از پردهٔ ساز آگهی نیست

مرا از پردهٔ ساز آگهی نیست ولی دانم نوای زندگی چیست سرودم آنچنان در شاخساران گل از مرغ چمن پرسد که این کیست؟ حضرت علامه…

ادامه مطلب

کرا جوئی چرا در پیچ و تابی

کرا جوئی چرا در پیچ و تابی که او پیداست تو زیر نقابی تلاش او کنی جز خود نبینی تلاش خود کنی جز او نیابی…

ادامه مطلب

عجم از نغمه های من جوان شد

عجم از نغمه های من جوان شد ز سودایم متاع او گران شد هجومی بود ره گم کره در دشت ز آواز درایم کاروان شد…

ادامه مطلب

سکندر با خضر خوش نکته ئی گفت

سکندر با خضر خوش نکته ئی گفت شریک سوز و ساز بحر و بر شو تو این جنگ از کنار عرصه بینی بمیر اندر نبرد…

ادامه مطلب

زندگی – 1

پرسیدم از بلند نگاهی حیات چیست گفتا مئی که تلخ تر او نکوتر است گفتم که کرمک است و ز کل سر برون زند گفتا…

ادامه مطلب

ز پیش من جهان رنگ و بو رفت

ز پیش من جهان رنگ و بو رفت زمین و آسمان و چار سو رفت تو رفتی ای دل از هنگامهٔ او و یا از…

ادامه مطلب

دل بیباک را ضرغام رنگ است

دل بیباک را ضرغام رنگ است دل ترسنده را آهو پلنگ است اگر بیمی نداری بحر صحراست اگر ترسی بهر موجش نهنگ است حضرت علامه…

ادامه مطلب

خرد گفت او بچشم اندر نگنجد

خرد گفت او بچشم اندر نگنجد نگاه شوق در امید و بیم است نمیگردد کهن افسانهٔ طور که در هر دل تمنای کلیم است حضرت…

ادامه مطلب

چو نرگس این چمن نادیده مگذر

چو نرگس این چمن نادیده مگذر چو بو در غنچهٔ پیچیده مگذر ترا حق دیدهٔ روشنتری داد خرد بیدار و دل خوابیده مگذر حضرت علامه…

ادامه مطلب

جهان یارب چه خوش هنگامه دارد

جهان یارب چه خوش هنگامه دارد همه را مست یک پیمانه کردی نگه را با نگه آمیز دادی دل از دل جان ز جان بیگانه…

ادامه مطلب

تو گوئی طایر ما زیر دام است

تو گوئی طایر ما زیر دام است پریدن بر پر و بالش حرام است ز تن بر جسته تر شد معنی جان فسان خنجر ما…

ادامه مطلب

ترا درد یکی در سینه پیچید

ترا درد یکی در سینه پیچید جهان رنگ و بو را آفریدی دگر از عشق بیباکم چه رنجی که خود این های و هو را…

ادامه مطلب

بهر دل عشق رنگ تازه بر کرد

بهر دل عشق رنگ تازه بر کرد گهی با سنگ گه با شیشه سر کرد ترا از خود ربود و چشم تر داد مرا با…

ادامه مطلب

بکویش ره سپاری ای دل ایدل

بکویش ره سپاری ای دل ایدل مرا تنها گذاری ای دل ایدل دمادم آرزوها آفرینی مگر کاری نداری ای دل ایدل حضرت علامه محمد اقبال…

ادامه مطلب

آشنا هر خار را از قصهٔ ما ساختی

آشنا هر خار را از قصهٔ ما ساختی در بیابان جنون بردی و رسوا ساختی جرم ما از دانه ئی تقصیر او از سجده ئی…

ادامه مطلب

همای علم تا افتد بدامت

همای علم تا افتد بدامت یقین کم کن گرفتار شکی باش عمل خواهی یقین را پخته تر کن یکی جوی و یکی بین و یکی…

ادامه مطلب

نه پیوستم درین بستان سرا دل

نه پیوستم درین بستان سرا دل ز بند این و آن آزاده رفتم چو باد صبح گردیدم دمی چند گلان را آب و رنگی داده…

ادامه مطلب

مگو کار جهان نااستوار است

مگو کار جهان نااستوار است هر آن ما ابد را پرده دار است بگیر امروز را محکم که فردا هنوز اندر ضمیر روزگار است حضرت…

ادامه مطلب

محاورهٔ علم و عشق

علم: نگاهم راز دار هفت و چار است گرفتار کمندم روزگار است جهان بینم به این سو باز کردند مرا با آنسوی گردون چه کار…

ادامه مطلب

کبر و ناز

یخ ، جوی کوه را ز ره کبر و ناز گفت ما را ز مویهٔ تو شود تلخ روزگار گستاخ می سرائی و بیباک میروی…

ادامه مطلب

عجم بحریست ناپیدا کناری

عجم بحریست ناپیدا کناری که در وی گوهر الماس رنگ است ولیکن من نرانم کشتی خویش به دریائی که موجش بی نهنگ است حضرت علامه…

ادامه مطلب

سکندر رفت و شمشیر و علم رفت

سکندر رفت و شمشیر و علم رفت خراج شهر و گنج کان و یم رفت امم را از شهان پاینده تر دان نمی بینی که…

ادامه مطلب

زمین را رازدان آسمان گیر

زمین را رازدان آسمان گیر مکان را شرح رمز لامکان گیر پرد هر ذره سوی منزل دوست نشان راه از ریگ روان گیر حضرت علامه…

ادامه مطلب

رهی در سینهٔ انجم گشائی

رهی در سینهٔ انجم گشائی ولی از خویشتن ناآشنائی یکی بر خود گشا چون دانه چشمی که از زیر زمین نخلی بر آئی حضرت علامه…

ادامه مطلب

دل من در طلسم خود اسیر است

دل من در طلسم خود اسیر است جهان از پرتو او تاب گیر است مپرس از صبح و شامم ز آفتابی که پیش روزگار من…

ادامه مطلب

خرد زنجیری امروز و دوش است

خرد زنجیری امروز و دوش است پرستار بتان چشم و گوش است صنم در آستین پوشیده دارد برهمن زادهٔ زنار پوش است حضرت علامه محمد…

ادامه مطلب

چو ذوق نغمه ام در جلوت آرد

چو ذوق نغمه ام در جلوت آرد قیامت افکنم در محفل خویش چو می خواهم دمی خلوت بگیرم جهان را گم کنم اندر دل خویش…

ادامه مطلب

جهان ما که جز انگاره ئی نیست

جهان ما که جز انگاره ئی نیست اسیر انقلاب صبح و شام است ز سوهان قضا هموار گردد هنوز این پیکر گل ناتمام است حضرت…

ادامه مطلب

تو ای شیخ حرم شاید ندانی

تو ای شیخ حرم شاید ندانی جهان عشق را هم محشری هست گناه و نامه و میزان ندارد نه او را مسلمی نی کافری هست…

ادامه مطلب

پتوفی

نفسی درین گلستان ز عروس گل سرودی بدلی غمی فزودی ز دلی غمی ربودی تو بخون خویش بستی کف لاله را نگاری تو به آه…

ادامه مطلب

به ملازمان سلطان خبری دهم ز رازی

به ملازمان سلطان خبری دهم ز رازی که جهان توان گرفتن بنوای دلگدازی به متاع خود چه نازی که بشهر دردمندان دل غزنوی نیرزد به…

ادامه مطلب

برون از ورطهٔ بود و عدم شو

برون از ورطهٔ بود و عدم شو فزونتر زین جهان کیف و کم شو خودی تعمیر کن در پیکر خویش چو ابراهیم معمار حرم شو…

ادامه مطلب

افکار انجم

شنیدم کوکبی با کوکبی گفت که در بحریم و پیدا ساحلی نیست سفر اندر سرشت ما نهادند ولی این کاروان را منزلی نیست اگر انجم…

ادامه مطلب

هنوز از بند آب و گل نرستی

هنوز از بند آب و گل نرستی تو گوئی رومی و افغانیم من من اول آدم بی رنگ و بویم از آن پس هندی و…

ادامه مطلب

نماید آنچه هست این وادی گل

نماید آنچه هست این وادی گل درون لالهٔ آتش بجان چیست بچشم ما چمن یک موج رنگ است که می داند به چشم بلبلان چیست؟…

ادامه مطلب

من از بود و نبود خود خموشم

من از بود و نبود خود خموشم اگر گویم که هستم خود پرستم ولیکن این نوای ساده کیست کسی در سینه می گوید که هستم…

ادامه مطلب

مپرس از عشق و از نیرنگی عشق

مپرس از عشق و از نیرنگی عشق بهر رنگی که خواهی سر بر آرد درون سینه بیش از نقطه ئی نیست چو آید بر زبان…

ادامه مطلب

قطرهٔ آب

مرا معنی تازه ئی مدعاست اگر گفته را باز گویم رواست «یکی قطره باران ز ابری چکید خجل شد چو پهنای دریا بدید که جائی…

ادامه مطلب

طیاره

سر شاخ گل طایری یک سحر همی گفت با طایران دگر «ندادند بال آدمی زاده را زمین گیر کردند این ساده را» بدو گفتم ای…

ادامه مطلب

سوز سخن ز نالهٔ مستانهٔ دل است

سوز سخن ز نالهٔ مستانهٔ دل است این شمع را فروغ ز پروانهٔ دل است مشت گلیم و ذوق فغانی نداشتیم غوغای ما ز گردش…

ادامه مطلب

زمین خاک در میخانهٔ ما

زمین خاک در میخانهٔ ما فلک یک گردش پیمانهٔ ما حدیث سوز و ساز ما دراز است جهان دیباچه افسانه ما حضرت علامه محمد اقبال…

ادامه مطلب

رگ مسلم ز سوز من تپید است

رگ مسلم ز سوز من تپید است ز چشمش اشک بیتابم چکید است هنوز از محشر جانم نداند جهان را با نگاه من ندید است…

ادامه مطلب

دعا

ایکه از خمخانه فطرت بجامم ریختی ز آتش صهبای من بگداز مینای مرا عشق را سرمایه ساز از گرمی فریاد من شعلهٔ بیباک گردان خاک…

ادامه مطلب