پیام مشرق
هزاران سال با فطرت نشستم
هزاران سال با فطرت نشستم به او پیوستم و از خود گسستم ولیکن سر گذشتم این دو حرفست تراشیدم ، پرستیدم ، شکستم حضرت علامه…
میان لاله و گل آشیان گیر
میان لاله و گل آشیان گیر ز مرغ نغمه خوان درس فغان گیر اگر از ناتوانی گشته ئی پیر نصیبی از شباب این جهان گیر…
مزاج لالهٔ خود رو شناسم
مزاج لالهٔ خود رو شناسم بشاخ اندر گلان را بو شناسم از آن دارد مرا مرغ چمن دوست مقام نغمه های او شناسم حضرت علامه…
گذشتی تیز گام ای اختر صبح
گذشتی تیز گام ای اختر صبح مگر از خواب ما بیزار رفتی من از ناآگهی گم کرده راهم تو بیدار آمدی بیدار رفتی حضرت علامه…
غلامی
آدم از بی بصری بندگی آدم کرد گوهری داشت ولی نذر قباد و جم کرد یعنی از خوی غلامی ز سگان خوار تر است من…
شنیدم در عدم پروانه میگفت
شنیدم در عدم پروانه میگفت دمی از زندگی تاب تبم بخش پریشان کن سحر خاکسترم را ولیکن سوز و ساز یک شبم بخش حضرت علامه…
سحر می گفت بلبل باغبان را
سحر می گفت بلبل باغبان را درین گل جز نهال غم نگیرد به پیری میرسد خار بیابان ولی گل چون جوان گردد بمیرد حضرت علامه…
ز جان بیقرار آتش گشادم
ز جان بیقرار آتش گشادم دلی در سینهٔ مشرق نهادم گل او شعله زار از نالهٔ من چو برق اندر نهاد او فتادم حضرت علامه…
دلت می لرزد از اندیشهٔ مرگ
دلت می لرزد از اندیشهٔ مرگ ز بیمش زرد مانند زریری به خود باز آ خودی را پخته تر گیر اگر گیری ، پس از…
خیال او درون دیده خوشتر
خیال او درون دیده خوشتر غمش افزوده جان کاهیده خوشتر مرا صاحبدلی این نکته آموخت ز منزل جادهٔ پیچیده خوشتر حضرت علامه محمد اقبال رح
حکمت و شعر
بوعلی اندر غبار ناقه گم دست رومی پردهٔ محمل گرفت این فرو تر رفت و تا گوهر رسید آن بگردابی چو خس منزل گرفت حق…
چه پرسی از کجایم چیستم من ؟
چه پرسی از کجایم چیستم من؟ به خود پیچیده ام تا زیستم من درین دریا چو موج بیقرارم اگر بر خود نپیچم نیستم من حضرت…
جلال و گوته
نکته دان المنی را در ارم صحبتی افتاد با پیر عجم شاعری کو همچو آن عالی جناب نیست پیغمبر ولی دارد کتاب خواند بر دانای…
تنهائی
به بحر رفتم و گفتم به موج بیتابی همیشه در طلب استی چه مشکلی داری؟ هزار لولوی لالاست در گریبانت درون سینه چو من گوهر…
بهل افسانهٔ آن پا چراغی
بهل افسانهٔ آن پا چراغی حدیث سوز او آزار گوش است من آن پروانه را پروانه دانم که جانش سخت کوش و شعله نوش است…
بندگی
دوش در میکده ترسا بچه باده فروش گفت از من سخنی دار چو آویزه بگوش مشرب باده گساران کهن این بود است که تو از…
اگر کردی نگه بر پارهٔ سنگ
اگر کردی نگه بر پارهٔ سنگ ز فیض آرزوی تو گهر شد به زر خود را مسنج ای بندهٔ زر که زر از گوشهٔ چشم…
نوا در ساز جان از زخمهٔ تو
نوا در ساز جان از زخمهٔ تو چسان در جانی و از جان برونی چراغم ، با تو سوزم بی تو میرم تو ای بیچون…
میان آب و گل خلوت گزیدم
میان آب و گل خلوت گزیدم ز افلاطون و فارابی بریدم نکردم از کسی دریوزهٔ چشم جهان را جز به چشم خود ندیدم حضرت علامه…
مرا روزی گل افسرده ئی گفت
مرا روزی گل افسرده ئی گفت نمود ما چو پرواز شرار است دلم بر محنت نقش آفرین سوخت که نقش کلک او ناپایدار است حضرت…
کمال زندگی خواهی بیاموز
کمال زندگی خواهی بیاموز گشادن چشم و جز بر خود نبستن فرو بردن جهان را چون دم آب طلسم زیر و بالا در شکستن حضرت…
غنی کشمیری
غنی آن سخنگوی بلبل صفیر نوا سنج کشمیر مینو نظیر چو اندر سرا بود در بسته داشت چو رفت از سرا تخته را وا گذاشت…
شعله در آغوش دارد عشق بی پروای من
شعله در آغوش دارد عشق بی پروای من بر نخیزد یک شرار از حکمت نازای من چون تمام افتد سراپا ناز می گردد نیاز قیس…
سرود انجم
هستی ما نظام ما مستی ما خرام ما گردش بی مقام ما زندگی دوام ما دور فلک بکام ما می نگریم و میرویم جلوه گه…
ز خاک خویش طلب آتشی که پیدا نیست
ز خاک خویش طلب آتشی که پیدا نیست تجلی دگری در خور تقاضا نیست به ملک جم ندهم مصرع نظیری را «کسی که کشته نشد…
دلا نارائی پروانه تا کی
دلا نارائی پروانه تا کی نگیری شیوهٔ مردانه تا کی یکی خود را به سوز خویشتن سوز طواف آتش بیگانه تا کی حضرت علامه محمد…
خوش آنکه رخت خرد را به شعلهای می سوخت
خوش آنکه رخت خرد را به شعلهای می سوخت مثال لاله متاعی ز آتشی اندوخت تو هم ز ساغر می چهره را گلستان کن بهار…
حکمت فرنگ
شنیدم که در پارس مرد گزین ادا فهم رمز آشنا نکته بین بسی سختی از جان کنی دید و مرد بر آشفت و جان شکوه…
چسان ای آفتاب آسمان گرد
چسان ای آفتاب آسمان گرد باین دوری به چشم من در آئی بخاکی واصل و از خاکدان دور تو ای مژگان گسل آخر کجائی حضرت…
تو میگوئی که آدم خاکزاد است
تو میگوئی که آدم خاکزاد است اسیر عالم کون و فساد است ولی فطرت ز اعجازی که دارد بنای بحر بر جویش نهاد است حضرت…
ترا ای تازه پرواز آفریدند
ترا ای تازه پرواز آفریدند سراپا لذت بال آزمائی هوس ما را گران پرواز دارد تو از ذوق پریدن پر گشائی حضرت علامه محمد اقبال…
بوی گل
حوری به کنج گلشن جنت تپید و گفت ما را کسی ز آنسوی گردون خبر نداد ناید بفهم من سحر و شام و روزو شب…
به باغان باد فروردین دهد عشق
به باغان باد فروردین دهد عشق به راغان غنچه چون پروین دهد عشق شعاع مهر او قلزم شکاف است به ماهی دیدهٔ ره بین دهد…
اگرچه زیب سرش افسر و کلاهی نیست
اگرچه زیب سرش افسر و کلاهی نیست گدای کوی تو کمتر ز پادشاهی نیست بخواب رفته جوانان و مرده دل پیران نصیب سینهٔ کس آه…
نهان در سینهٔ ما عالمی هست
نهان در سینهٔ ما عالمی هست بخاک ما دلی در دل غمی هست از آن صهبا که جان ما بر افروخت هنوز اندر سبوی ما…
میارا بزم بر ساحل که آنجا
میارا بزم بر ساحل که آنجا نوای زندگانی نرم خیز است به دریا غلت و با موجش در آویز حیات جاودان اندر ستیز است حضرت…
مرا ز دیدهٔ بینا شکایت دگر است
مرا ز دیدهٔ بینا شکایت دگر است که چون بجلوه در آئی حجاب من نظر است به نوریان ز من پا به گل پیامی گوی…
کشمیر
رخت به کاشمر گشا کوه و تل و دمن نگر سبزه جهان جهان ببین لاله چمن چمن نگر باد بهار موج موج مرغ بهار فوج…
عقابان را بهای کم نهد عشق
عقابان را بهای کم نهد عشق تذروان را ببازان سر دهد عشق نگه دارد دل ما خویشتن را ولیکن از کمینش بر جهد عشق حضرت…
صد نالهٔ شبگیری صد صبح بلا خیزی
صد نالهٔ شبگیری صد صبح بلا خیزی صد آه شرر ریزی یک شعر دل آویزی در عشق و هوسناکی دانی که تفاوت چیست آن تیشهٔ…
زیان بینی ز سیر بوستانم
زیان بینی ز سیر بوستانم اگر جانت شهید جستجو نیست نمایم آنچه هست اندر رگ گل بهار من طلسم رنگ و بو نیست حضرت علامه…
ز پیوند تن و جانم چه پرسی
ز پیوند تن و جانم چه پرسی به دام چند و چون در می نیایم دم آشفته ام در پیچ و تابم چو از آغوش…
دل من روشن از سوز درون است
دل من روشن از سوز درون است جهان بین چشم من از اشک خون است ز رمز زندگی بیگانه تر باد کسی کو عشق را…
خواجه ئی نیست که چون بنده پرستارش نیست
خواجه ئی نیست که چون بنده پرستارش نیست بنده ئی نیست که چون خواجه خریدارش نیست گرچه از طور و کلیم است بیان واعظ تاب…
حکما
لاک: ساغرش را سحر از بادهٔ خورشید افروخت ورنه در محفل گل لاله تهی جام آمد کانت: فطرتش ذوق می آینه فامی آورد از شبستان…
جهانها روید از مشت گل من
جهانها روید از مشت گل من بیا سرمایه گیر از حاصل من غلط کردی ره سر منزل دوست دمی گم شو به صحرای دل من…
تو خورشیدی و من سیارهٔ تو
تو خورشیدی و من سیارهٔ تو سراپا نورم از نظارهٔ تو ز آغوش تو دورم ناتمامم تو قرآنی و من سی پارهٔ تو حضرت علامه…
پیغام برگسن
تا بر تو آشکار شود راز زندگی خود را جدا ز شعله مثال شرر مکن بهر نظاره جز نگه آشنا میار در مرز و بوم…
بهشت
کجا این روزگاری شیشه بازی بهشت این گنبد گردون ندارد ندیده درد زندان یوسف او زلیخایش دل نالان ندارد خلیل او حریف آتشی نیست کلیمش…
بمنزل رهرو دل در نسازد
بمنزل رهرو دل در نسازد به آب و آتش و گل در نسازد نپنداری که در تن آرمید است که این دریا به ساحل در…