نوا در ساز جان از زخمهٔ تو

نوا در ساز جان از زخمهٔ تو چسان در جانی و از جان برونی چراغم ، با تو سوزم بی تو میرم تو ای بیچون…

ادامه مطلب

میان آب و گل خلوت گزیدم

میان آب و گل خلوت گزیدم ز افلاطون و فارابی بریدم نکردم از کسی دریوزهٔ چشم جهان را جز به چشم خود ندیدم حضرت علامه…

ادامه مطلب

مرا روزی گل افسرده ئی گفت

مرا روزی گل افسرده ئی گفت نمود ما چو پرواز شرار است دلم بر محنت نقش آفرین سوخت که نقش کلک او ناپایدار است حضرت…

ادامه مطلب

کمال زندگی خواهی بیاموز

کمال زندگی خواهی بیاموز گشادن چشم و جز بر خود نبستن فرو بردن جهان را چون دم آب طلسم زیر و بالا در شکستن حضرت…

ادامه مطلب

غنی کشمیری

غنی آن سخنگوی بلبل صفیر نوا سنج کشمیر مینو نظیر چو اندر سرا بود در بسته داشت چو رفت از سرا تخته را وا گذاشت…

ادامه مطلب

شعله در آغوش دارد عشق بی پروای من

شعله در آغوش دارد عشق بی پروای من بر نخیزد یک شرار از حکمت نازای من چون تمام افتد سراپا ناز می گردد نیاز قیس…

ادامه مطلب

سرود انجم

هستی ما نظام ما مستی ما خرام ما گردش بی مقام ما زندگی دوام ما دور فلک بکام ما می نگریم و میرویم جلوه گه…

ادامه مطلب

ز خاک خویش طلب آتشی که پیدا نیست

ز خاک خویش طلب آتشی که پیدا نیست تجلی دگری در خور تقاضا نیست به ملک جم ندهم مصرع نظیری را «کسی که کشته نشد…

ادامه مطلب

دلا نارائی پروانه تا کی

دلا نارائی پروانه تا کی نگیری شیوهٔ مردانه تا کی یکی خود را به سوز خویشتن سوز طواف آتش بیگانه تا کی حضرت علامه محمد…

ادامه مطلب

خوش آنکه رخت خرد را به شعله‌ای می سوخت

خوش آنکه رخت خرد را به شعله‌ای می سوخت مثال لاله متاعی ز آتشی اندوخت تو هم ز ساغر می چهره را گلستان کن بهار…

ادامه مطلب

حکمت فرنگ

شنیدم که در پارس مرد گزین ادا فهم رمز آشنا نکته بین بسی سختی از جان کنی دید و مرد بر آشفت و جان شکوه…

ادامه مطلب

چسان ای آفتاب آسمان گرد

چسان ای آفتاب آسمان گرد باین دوری به چشم من در آئی بخاکی واصل و از خاکدان دور تو ای مژگان گسل آخر کجائی حضرت…

ادامه مطلب

تو میگوئی که آدم خاکزاد است

تو میگوئی که آدم خاکزاد است اسیر عالم کون و فساد است ولی فطرت ز اعجازی که دارد بنای بحر بر جویش نهاد است حضرت…

ادامه مطلب

ترا ای تازه پرواز آفریدند

ترا ای تازه پرواز آفریدند سراپا لذت بال آزمائی هوس ما را گران پرواز دارد تو از ذوق پریدن پر گشائی حضرت علامه محمد اقبال…

ادامه مطلب

بوی گل

حوری به کنج گلشن جنت تپید و گفت ما را کسی ز آنسوی گردون خبر نداد ناید بفهم من سحر و شام و روزو شب…

ادامه مطلب

به باغان باد فروردین دهد عشق

به باغان باد فروردین دهد عشق به راغان غنچه چون پروین دهد عشق شعاع مهر او قلزم شکاف است به ماهی دیدهٔ ره بین دهد…

ادامه مطلب

اگرچه زیب سرش افسر و کلاهی نیست

اگرچه زیب سرش افسر و کلاهی نیست گدای کوی تو کمتر ز پادشاهی نیست بخواب رفته جوانان و مرده دل پیران نصیب سینهٔ کس آه…

ادامه مطلب

نهان در سینهٔ ما عالمی هست

نهان در سینهٔ ما عالمی هست بخاک ما دلی در دل غمی هست از آن صهبا که جان ما بر افروخت هنوز اندر سبوی ما…

ادامه مطلب

میارا بزم بر ساحل که آنجا

میارا بزم بر ساحل که آنجا نوای زندگانی نرم خیز است به دریا غلت و با موجش در آویز حیات جاودان اندر ستیز است حضرت…

ادامه مطلب

مرا ز دیدهٔ بینا شکایت دگر است

مرا ز دیدهٔ بینا شکایت دگر است که چون بجلوه در آئی حجاب من نظر است به نوریان ز من پا به گل پیامی گوی…

ادامه مطلب

کشمیر

رخت به کاشمر گشا کوه و تل و دمن نگر سبزه جهان جهان ببین لاله چمن چمن نگر باد بهار موج موج مرغ بهار فوج…

ادامه مطلب

عقابان را بهای کم نهد عشق

عقابان را بهای کم نهد عشق تذروان را ببازان سر دهد عشق نگه دارد دل ما خویشتن را ولیکن از کمینش بر جهد عشق حضرت…

ادامه مطلب

صد نالهٔ شبگیری صد صبح بلا خیزی

صد نالهٔ شبگیری صد صبح بلا خیزی صد آه شرر ریزی یک شعر دل آویزی در عشق و هوسناکی دانی که تفاوت چیست آن تیشهٔ…

ادامه مطلب

زیان بینی ز سیر بوستانم

زیان بینی ز سیر بوستانم اگر جانت شهید جستجو نیست نمایم آنچه هست اندر رگ گل بهار من طلسم رنگ و بو نیست حضرت علامه…

ادامه مطلب

ز پیوند تن و جانم چه پرسی

ز پیوند تن و جانم چه پرسی به دام چند و چون در می نیایم دم آشفته ام در پیچ و تابم چو از آغوش…

ادامه مطلب

دل من روشن از سوز درون است

دل من روشن از سوز درون است جهان بین چشم من از اشک خون است ز رمز زندگی بیگانه تر باد کسی کو عشق را…

ادامه مطلب

خواجه ئی نیست که چون بنده پرستارش نیست

خواجه ئی نیست که چون بنده پرستارش نیست بنده ئی نیست که چون خواجه خریدارش نیست گرچه از طور و کلیم است بیان واعظ تاب…

ادامه مطلب

حکما

لاک: ساغرش را سحر از بادهٔ خورشید افروخت ورنه در محفل گل لاله تهی جام آمد کانت: فطرتش ذوق می آینه فامی آورد از شبستان…

ادامه مطلب

جهانها روید از مشت گل من

جهانها روید از مشت گل من بیا سرمایه گیر از حاصل من غلط کردی ره سر منزل دوست دمی گم شو به صحرای دل من…

ادامه مطلب

تو خورشیدی و من سیارهٔ تو

تو خورشیدی و من سیارهٔ تو سراپا نورم از نظارهٔ تو ز آغوش تو دورم ناتمامم تو قرآنی و من سی پارهٔ تو حضرت علامه…

ادامه مطلب

پیغام برگسن

تا بر تو آشکار شود راز زندگی خود را جدا ز شعله مثال شرر مکن بهر نظاره جز نگه آشنا میار در مرز و بوم…

ادامه مطلب

بهشت

کجا این روزگاری شیشه بازی بهشت این گنبد گردون ندارد ندیده درد زندان یوسف او زلیخایش دل نالان ندارد خلیل او حریف آتشی نیست کلیمش…

ادامه مطلب

بمنزل رهرو دل در نسازد

بمنزل رهرو دل در نسازد به آب و آتش و گل در نسازد نپنداری که در تن آرمید است که این دریا به ساحل در…

ادامه مطلب

الملک ﷲ

طارق چو بر کناررهٔ اندلس سفینه سوخت گفتند کار تو به نگاه خرد خطاست دوریم از سواد وطن باز چون رسیم ترک سبب ز روی…

ادامه مطلب

نه من بر مرکب ختلی سوارم

نه من بر مرکب ختلی سوارم نه از وابستگان شهریارم مرا ای همنشین دولت همین بس چوکاوم سینه را لعلی بر آرم حضرت علامه محمد…

ادامه مطلب

می تراشد فکر ما هر دم خداوندی دگر

می تراشد فکر ما هر دم خداوندی دگر رست از یک بند تا افتاد در بندی دگر بر سر بام آ ، نقاب از چهره…

ادامه مطلب

مرا ذوق سخن خون در جگر کرد

مرا ذوق سخن خون در جگر کرد غبار راه را مشت شرر کرد به گفتار محبت لب گشودم بیان این راز را پوشیده تر کرد…

ادامه مطلب

کنشت و مسجد و بتخانه و دیر

کنشت و مسجد و بتخانه و دیر جز این مشت گلی پیدا نکردی ز حکم غیر نتوان جز بدل رست تو ای غافل دلی پیدا…

ادامه مطلب

فرقی ننهد عاشق در کعبه و بتخانه

فرقی ننهد عاشق در کعبه و بتخانه این جلوت جانانه آن خلوت جانانه شادم که مزار من در کوی حرم بستند راهی ز مژه کاوم…

ادامه مطلب

شعرا

برونینگ: بی پشت بود بادهٔ سر جوش زندگی آب خضر بگیرم و در ساغر افکنم بایرن: از منت خضر نتوان کرد سینه داغ آب از…

ادامه مطلب

ساقی نامه – در نشاط باغ کشمیر نوشته شد

خوشا روزگاری خوشا نوبهاری نجوم پرن رست از مرغزاری زمین از بهاران چو بال تذروی ز فواره الماس بار آبشاری نپیچد نگه جز که در…

ادامه مطلب

ز آغاز خودی کس را خبر نیست

ز آغاز خودی کس را خبر نیست خودی در حلقهٔ شام و سحر نیست ز خضر این نکتهٔ نادر شنیدم که بحر از موج خود…

ادامه مطلب

دل من رازدان جسم و جان است

دل من رازدان جسم و جان است نپنداری اجل بر من گران است چه غم گر یک جهان گم شد ز چشمم هنوز اندر ضمیرم…

ادامه مطلب

خطاب به مصطفی کمال پاشا ایده الله

جولائی امئی بود که ما از اثر حکمت او واقف از سر نهانخانه تقدیر شدیم اصل ما یک شرر باخته رنگی بود است نظری کرد…

ادامه مطلب

حقیقت

عقاب دوربین جوئینه را گفت نگاهم آنچه می بیند سراب است جوابش داد آن مرغ حق اندیش تو می بینی و من دانم که آب…

ادامه مطلب

جهان یک نغمه زار آرزوئی

جهان یک نغمه زار آرزوئی بم و زیرش ز تار آرزوئی به چشمم هر چه هست و بود و باشد دمی از روزگار آرزوئی حضرت…

ادامه مطلب

تو می گوئی که من هستم خدا نیست

تو می گوئی که من هستم خدا نیست جهان آب و گل را انتها نیست هنوز این راز بر من ناگشود است که چشمم آنچه…

ادامه مطلب

ترا یک نکتهٔ سر بسته گویم

ترا یک نکتهٔ سر بسته گویم اگر درس حیات از من بگیری بمیری گر به تن جانی نداری وگر جانی به تن داری نمیری حضرت…

ادامه مطلب

به یزدان روز محشر برهمن گفت

به یزدان روز محشر برهمن گفت فروغ زندگی تاب شرر بود ولیکن گر نرنجی با تو گویم صنم از آدمی پاینده تر بود حضرت علامه…

ادامه مطلب

به این بهانه درین بزم محرمی جویم

به این بهانه درین بزم محرمی جویم غزل سرایم و پیغام آشنا گویم بخلوتی که سخن می شود حجاب آنجا حدیث دل به زبان نگاه…

ادامه مطلب