منطق العشاق رکنالدین اوحدی مراغهای
نامه ششم از زبان معشوق به عاشق
نامه ششم از زبان معشوق به عاشق اگر صد چون تومیرد غم ندارم که سر گردان و عاشق کم ندارم دلم سنگست، نرمش چون توان…
غزل اول
غزل اول عنایتها توقع دارم از تو که هم آشفته و هم زارم از تو عزیزی پیش من چون جان اگر چه به چشم خلق…
خلاصهٔ سخن پنجم
خلاصهٔ سخن یازدهم چه باک؟ امروز اگر ره دور باشد اگر فردا به منزل حور باشد گر از معشوق صد جور و جفا خاست چو…
تمامی سخن پنجم
تمامی سخن پنجم پری، با آنکه واقف میشد از دوست در آن معنی که حق با جانب اوست دگر ره تازه زهری بر شکر زد…
نامهٔ اول از زبان عاشق به معشوق
نامهٔ اول از زبان عاشق به معشوق نسیم باد نوروزی، چه داری؟ گذر کن سوی آن دلبر به یاری نگار ماهرخ، ترک پریوش بت گل…
شنیدن معشوق سخن عاشق
شنیدن معشوق سخن عاشق به دست قاصدی داد این حکایت حدیثی پر شکیب و پر شکایت چو واقف شد پریرو راز او را وزان طومار…
حکایت ششم
حکایت ششم طبیبی با یکی از دردمندان بگفت آن شب که بودش درد دندان که: دندان چون به درد آرد دهانت بکن ور خود بود…
آغاز ده نامه
آغاز ده نامه شنیدم کز هوسناکان جوانی به ناگه فتنه شد بر دلستانی رخش زرد و تنش باریک میشد جهان بر چشم او تاریک میشد…
شنیدن معشوق سخن عاشق را
شنیدن معشوق سخن عاشق را بدان آتش رخ آوردند چون دود حقیقت نکتهای آتش اندود به خشم از سر گرفت آن تندخویی چنین باشد جواب…
حکایت هشتم
حکایت یازدهم بپرسیدند از محمود غازی: چرا چندین گرفتار ایازی؟ بگفتا: چون که از وی ناگزیرست ازین پس ما غلامیم، او امیرست به نرمی طبع…
تمامی سخن اول
تمامی سخن اول سمن بر تند شد از گفتن او بجوشید از غضب خون در تن او نوشت این نامهٔ دلسوز را باز جوابی پر…
مثنوی دوم
مثنوی دوم نخواهی گشت با وصلم هم آواز کناری گیر و با هجران همی ساز نخواهم در تو پیوستن بیاری تو خواهی گریه میکن، خواه…
شنیدن عاشق سخن معشوق را
شنیدن عاشق سخن معشوق را چو آمد نامهٔ معشوق چالاک به عاشق، گفت آن مهجور غمناک غنوده بخت شد بیدار ما را مشرف کرد خواهد…
حکایت هفتم
حکایت هفتم به گل گفتند: بلبل بس حقیرست ترا با او چرا این دارو گیرست؟ بگفتا: بلبلی کز من زند لاف بر من به ز…
نامهٔ هشتم از زبان معشوق به عاشق
نامهٔ هشتم از زبان معشوق به عاشق زهی! گرد جهان سر گشته از من چنین بی موجبی بر گشته از من کجا رفت آن که…
رسیدن نامهٔ معشوق به عاشق
رسیدن نامهٔ معشوق به عاشق چو بشنید این حدیث از هوش رفته بیفتاد این سخن در گوش رفته دلش با آن گران پاسخ دژم بود…
حکایت سوم
حکایت سوم گدایی گشت با شهزادهای جفت بدان جرمش چو میکشتند، میگفت به دست خود سزای خویش دیدم که: پا پیش از گلیم خود کشیدم…
نامهٔ هفتم از زبان عاشق به معشوق
نامهٔ هفتم از زبان عاشق به معشوق سبک خیز، ای نسیم نوبهاری چو دیدی حال من، پنهان چه داری؟ بدان سر خیل خوبان بر سلامی…
رسیدن نامهٔ عاشق به معشوق
رسیدن نامهٔ عاشق به معشوق چو گوش ماهرخ پر شد ز زاری به جای آورد شرط دوستداری بر آن بیچاره رحمت کرد و بخشود چه…
خلاصهٔ سخن چهارم
خلاصهٔ سخن چهارم نباید دوستان را دل شکستن که چون بشکست نتوان باز بستن دلی کو را نظر باشد به حالت ز نور او بیفزاید…
نامهٔ پنجم از زبان عاشق به معشوق
نامهٔ پنجم از زبان عاشق به معشوق همانا، دیگری داری، نگارا که دور از خویش میداری تو ما را تو، خود گیرم، که همچون آفتابی…
در مناجات
در مناجات ازین گفتن، خدایا، شرم دارم و زان حضرت به غایت شرمسارم ز فیض خود دلم پر نور گردان زبانم را ز باطل دور…
حکایت دوم
حکایت دوم خبر دادند مجنون را که: لیلی ندارد با تو پیوندی و میلی بدیشان گفت: اگر معشوق جافیست وفای عاشق بیچاره کافیست تو نیز،…
سر آغاز
سر آغاز به نام آنکه ما را نام بخشید زبان را در فصاحت کام بخشید به نور خود بر افروزندهٔ دل به نار بیدلی سوزندهٔ…
حکایت پنجم
حکایت پنجم کسی فرهاد را گفتا: کزین سنگ رها کن دست، گفتش با دل تنگ: ز سنگ بیستون سر چون توان تافت؟ که شیرین را…
غزل هفتم
غزل هفتم چو با من رای پیوندی نداری دلم سیر آمد از پیوند و یاری نه خوی آن که از من عذر خواهی نه بوی…
در مذمت روزگار
در مذمت روزگار جهان خالیست، من در گوشه زانم مروت قحط شد، بیتوشه زانم اگر بودی چنان چون بود ازین پیش بزرگی کو بدانستی کم…
حکایت جهارم
حکایت جهارم جوانی خار کن بر خار میخفت کسی گل بر سرش کرد، آن جوان گفت مرا تا خار دامن گیر گشتست گل اندر خاطرم…
غزل هشتم
غزل نهم همانا با منت یاری همین بود فغان و گریه و زاری همین بود مرا گفتی که: یاری مهربانم زهی! نامهربان، یاری همین بود؟…
در دعای ممدوح خداوند زاده
در دعای ممدوح خداوند زاده خداوندا، به ارواح بزرگان که یوسف را نگه داری ز گرگان بزرگش دار در دانش چو یوسف عزیز مصر گردانش…
حکایت دهم
حکایت دهم به خر گفتند: کیمخت از چه بستی؟ بگفت: از زخم سیخ و چوب دستی چو من در خاک خاموشی نشستم زدندم چوب، تا…
غزل ششم
غزل ششم همان سنگین دل نامهربانم که در شوخی به عالم داستانم دل من مهر او جوید که خواهم لبم احوال او گوید که دانم…
در خاتمت کتاب
در خاتمت کتاب در آن مدت، که بود از محنت تب جهان بر چشم من تاریک چون شب دلم مصباح گشت و فکرتم زیت بدین…
حکایت اول
حکایت اول شبی پروانهای با شمع شد جفت چو آتش در فتادش خویش را گفت که: پیش از تجربت چون دوست گیری بنه گردن، که…
نامهٔ نهم از زبان عاشق به معشوق
نامهٔ نهم از زبان عاشق به معشوق دگر بوی بهار آوردهای، باد نسیم زلف یار آوردهای، باد به دام اندر کشیدی خستهای را ز دام…
غزل سوم
غزل سوم نمییابم برت چندان مجالی که در گوش تو گویم حسب حالی هوس دارم که هر روزت ببینم و گر هر روز نتوان، هر…
در احوال خویش و صفت ممدوح
در احوال خویش و صفت ممدوح در آن ایام کز من دور شد بخت سراسر کار من بینور شد سخت مرا دولت ز خود پرتاب…
تمای سخن
تمای سخن دل آن ماه نیز این فکر میکرد کزان عاشق به خواری ذکر میکرد چو اندر کیسه اندک دید سیمش به سنگ انداز هجران…
نامهٔ دهم از زبان معشوق به عاشق
نامهٔ دهم از زبان معشوق به عاشق زهی! از جام مهرت مست گشته ز کوباکوب هجران پست گشته بسی در عشق گرم و سرد دیدی…
غزل دوم
غزل دوم تومینالی و کس را زان خبر نه وزان زاری ترا خود درد سر نه دل اندر مهر من بستی و آنگاه ز من…
خلاصهٔ سخن
خلاصهٔ سخن چه خوش باشد! سخن در پرده گفتن بیندیشیدن و پرورده گفتن سخن باید که بر بنیاد باشد که چون بیاصل رانی باد باشد…
تمامی سخن دوم
تمامی سخن سیزدهم اگر نتوان به دیر و زود کردن بباید چارهٔ بهبود کردن حریف چستی، اندر عشق چست آی چو دیر از کار میآیی،…
نامهٔ دوم از زبان عاشق به معشوق
نامهٔ دوم از زبان عاشق به معشوق تو ای مهجور سر گردان، کدامی؟ کسی نامت نمیداند، چه نامی؟ چه مرغی وز کجایی؟ چیست حالت؟ که…
غزل جهارم
غزل جهارم مشو عاشق، که جانت را بسوزد غم عشق استخوانت را بسوزد تو آتش میزنی در خرمن خویش ندانی این و آنت را بسوزد…
خلاصهٔ سخن سوم
خلاصهٔ سخن سوم برای او چه باشی اشک ریزان؟ که باشد دایم از مهرت گریزان اگر یارت جفا جوید وفا کن چو با او بر…
تمامی سخن
تمامی سخن دل عاشق بدان فکرت چو برخاست زبان خامه را پاسخ بیاراست رقم زد بر بیاض نامه چون زر بدین سان نکتهای تازه و…