منصور عسجدی مروزی
بستی قصب اندر سر، ای دوست بمشتی زر
بستی قصب اندر سر، ای دوست بمشتی زر سه بوسه بده ما را، ای دوست بدستاران
چه سود کند، که آتش عشقش
چه سود کند، که آتش عشقش دود از دل و جان من برانگیزد پیش همه مردمان و او عاشق جوبنده بخاک بر به بجخیزد
ز بس خونها که می ریزی به غمزه
ز بس خونها که می ریزی به غمزه شمار کشتگان ناید به یادت گر از خون ریختن شرمت نیاید ز رنج غمزه باری شرم بادت
کسی که او کند از کان که به میتین سیم
کسی که او کند از کان که به میتین سیم مکن بر او بر بخشایش و مباش رحیم
نبود با او هرگز مرا، مراد دو چیز
نبود با او هرگز مرا، مراد دو چیز یکی ز عمر نشاط و یکی ز شادی نیز
آن زبرجد رنگ مشکین بوی و طعمش طعم شهد
آن زبرجد رنگ مشکین بوی و طعمش طعم شهد رنگ دیبا دارد و بوی قماری عود خام چون تو ببریدی شود هر یک از آن…
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
بفروز و بسوز پیش خویش امشب چندان که توان ز عود و از چندن ز آن آتش کز بلندی بالا مر ابر بلند را کند…
چرا نه مردم عاقل چنان بود که بعمر
چرا نه مردم عاقل چنان بود که بعمر چو درد سر کندش مردمان دژم گردند چنان چه باید بودن که گر سرش ببری بسر بریدن…
ز آن در مثل گذشت که شطرنجیان زنند
ز آن در مثل گذشت که شطرنجیان زنند شاهان بیهده چو کلیدان بی کده
کلکش چو مرغکی است دو دیده پر آب مشک
کلکش چو مرغکی است دو دیده پر آب مشک وز بهر خیر و شر دو زبان است و تن یکی ای طبع کارساز چه کردم…
آن جسم پیاله بین بجان آبستن
آن جسم پیاله بین بجان آبستن همچون سمنی بارغوان آبستن نی نی غلطم پیاله از غایت لطف آبیست به آتش روان آبستن
چو کودک سر فرود آرد به حجره بر سر حمدان
چو کودک سر فرود آرد به حجره بر سر حمدان چنان گردد که پندارم سمار و غست یا جله درآویزم حمایلوار یکسر خویشتن را زو…
آن جسم پیاله بین بجان آبستن
آن جسم پیاله بین بجان آبستن همچون سنی به ارغوان آبستن نی نی غلطم پیاله از غایت لطف آبیست به آتش روان آبستن منصور عسجدی…
کهی بلند و بر او قلعه ای نهاده بلند
کهی بلند و بر او قلعه ای نهاده بلند بلندهای جهان زیر و، او ز جمله زبر باستواری زر بخیل در دل خاک بپایداری نام…
آمد آن رگ زن مسیح پرست
آمد آن رگ زن مسیح پرست شست الماسگون گرفته بدست کرسی افکند و برنشست برو بازوی خواجه عمید ببست شست چون دید گفت عز و…
رحمتی کن پرده از رخ برمیفکن زینهار
رحمتی کن پرده از رخ برمیفکن زینهار تا نگردد بعد چندین روز رسوا آفتاب سالها شد تا ببوی لعل و یاقوت لبت رنگ می آمیزد…
گر خنچه کند (عذرا) بر بامچه لم
گر خنچه کند (عذرا) بر بامچه لم بس تیز دهد خازنه اش از ره کس طر
هرگاه که آن پهن سرون می گذرد
هرگاه که آن پهن سرون می گذرد در یک دم ازین چرخ نگون می گذرد طبعم ره فکر بین که چون برد بسر او از…
انجیر کش از شاخ بستدی تو
انجیر کش از شاخ بستدی تو وصفش تو بیک بیت بشنو از من چون برگ گل زرد خرد کرده سربسته و کرده میان پر ارزن
بنوبهار جوان شد جهان پیر ز سر
بنوبهار جوان شد جهان پیر ز سر ز روی سبزه بر آورد شاخ نرگس سر خزان جهان را عهد ار چه کرده بود کهن بهار…
خجسته دولت عالی همین کرد ای ملک پیمان
خجسته دولت عالی همین کرد ای ملک پیمان که فتحی نو دهد هر روز از یک گوشه کیهان فرود آرد سپاهت را به گرد کشور…
زهی بزرگ عطائی که در مضیق نیاز
زهی بزرگ عطائی که در مضیق نیاز امل پناه بدان دست درفشان آورد ز بیم جود تو کان خاک در دهان افکند ز یاد دست…
کهی چون طور سینا بود ازو آویخته ثعبان
کهی چون طور سینا بود ازو آویخته ثعبان ز پشت او درخشنده کف موسی پیغمبر به پشت ژندهپیلان برنشسته ناوکاندازان چو عفریتان آتشبار بر کوه…
هم ساده گلی، هم شکری هم نمکی
هم ساده گلی، هم شکری هم نمکی بر برگ گل سرخ، چکیده نمکی پیغمبر مصریی، بخوبی و مکی من بوسه زنم، لب بمکم، تو نمکی
ای گرفته کاغ کاغ از خشم ما همچون کلاغ
ای گرفته کاغ کاغ از خشم ما همچون کلاغ کوه و بیشه جای کرده چون کلاغ کاغ کاغ
به یکی تیر همی فاش کند راز حصار
به یکی تیر همی فاش کند راز حصار ور بر او کرده همی قیر بود رازیجر بیکی تیر همی فاش کند راز حصار ور بروه…
خسروا جائی بهمت ساختی، جائی بلند
خسروا جائی بهمت ساختی، جائی بلند پر ز خوان خواهی کنونش کرد و خواهی پر سخوان تیر تو مفتاح شد در کار فتح قلعه ها…
ساقی به آبگینه بغداد در فکند
ساقی به آبگینه بغداد در فکند یاقوت رنگ باده خوشخوار مشکبو گویی که پیش عاشق، معشوق مهربانش بگریست، اوفتاد به رخسارش اشک او از دل…
گر زانکه مرا فلک دهد مال فره
گر زانکه مرا فلک دهد مال فره بگشایم ازین کار فرو بسته گره ترکی بخرم که هر که بیند گوید ای خاک تو از خون…
باران قطره قطره همی بارم ابروار
باران قطره قطره همی بارم ابروار هر روز خیره خیره ازین چشم سیل بار ز آن قطره قطره، قطره باران شده خجل ز آن خیره…
چون شاه بگیرد بکف اندر شمشیر
چون شاه بگیرد بکف اندر شمشیر از بیم بیفکند ز کفها شم شیر یارب که بمردی و تهور مثلش در معرکه با تیغ گزارد شم…
ستبره بدند عاشقان بساق و میان
ستبره بدند عاشقان بساق و میان بلای گیسوی دوشیزگان به بش دیزه؟
همان که بودی ازین پیش شاد گونه من
همان که بودی ازین پیش شاد گونه من کنون شدست دواج تو ای بدولی فاش
با سرشگ سخای او کس را
با سرشگ سخای او کس را ننماید بزرگ رود فرب یاد کرد از لطیف طبعش بحر گشت پر در و عنبر اشهب باگران حلمش آشنا…
تا مشک سیاه من سمن پوشیدست
تا مشک سیاه من سمن پوشیدست خون جگرم بدیده بر جوشیدست شیری که بکودکی لبم نوشیدست اکنون ز بناگوشم بر زوشیدست
چو مشک بویا لیکنش نافه بوده ز غژب
چو مشک بویا لیکنش نافه بوده ز غژب چو شیر صافی، پستانش بوده از پاشنگ
ژاژ داری تو و هستند بسی ژاژ خوران
ژاژ داری تو و هستند بسی ژاژ خوران وین عجب نیست که تازند سوی ژاژ خران