مفردات همام تبریزی
همیرسان به جماعت چو شاخ نخل کرم
همیرسان به جماعت چو شاخ نخل کرم وگرنه باش چو بید لطیف راحت روح
فتنه عالمی شدی فتنه شدم چو دیدمت
فتنه عالمی شدی فتنه شدم چو دیدمت فتنه نگر که میکند فتنه فتنهبین من
چون تو از جانب شیراز به تبریز آیی
چون تو از جانب شیراز به تبریز آیی شکر آن نعمت را وام کنم گویایی
هر باد که از شام به اصحاب تو آید
هر باد که از شام به اصحاب تو آید آرام دل و راحت ارواح فزاید
چه گویم و چه نویسم که زین سفر چه کشیدم
چه گویم و چه نویسم که زین سفر چه کشیدم ز روزگار پیاپی بدیدم آنچه بدیدم
همیشه باد به کام تو گردش گردون
همیشه باد به کام تو گردش گردون قدر ببسته بدین کار تا ابد میثاق
ز ذوق یار ملامتگران چو بیخبرند
ز ذوق یار ملامتگران چو بیخبرند به روی دوست چو خرگوش خفته مینگرند
بهانه میطلبد دوست گفتگویی را
بهانه میطلبد دوست گفتگویی را وز این متاع شود گرم عشق را بازار
ز وصف اشتیاق او شدی الکن بیان من
ز وصف اشتیاق او شدی الکن بیان من به جای هر سر مویی مرا گر صد زبانستی
بیش از آن است که آید ز زبان تقریرش
بیش از آن است که آید ز زبان تقریرش ی میسر شود از نوک قلم تحریرش
ناز ز حد ببردهای ای بت نازنین من
ناز ز حد ببردهای ای بت نازنین من راه جفا گزیدهای ای ز جهان گزین من
ز چشم دوری و دل روز و شب ملازم توست
ز چشم دوری و دل روز و شب ملازم توست امید هست که محروم هم نماند چشم
به جای خویش بود گر درخت طوبی را
به جای خویش بود گر درخت طوبی را ز سلسبیل وز آب حیات آب دهند
درین دیار بدان زندهام که گهگاهی
درین دیار بدان زندهام که گهگاهی نسیم باد صبا زان دیار میآید
من کیم باری که نامم بر زبان آوردهای
من کیم باری که نامم بر زبان آوردهای یا به نوک کلک در تصنیف نامم بردهای
دل گفت که زحمت تن آنجا چه بری
دل گفت که زحمت تن آنجا چه بری این کار همان به که به جان فرمایی
برون ز عالم حس است جان خرده بینان را
برون ز عالم حس است جان خرده بینان را به غمزه سوی یکدیگر اشارتهای پنهانی
ای سواد نامهات نور سواد دیدهام
ای سواد نامهات نور سواد دیدهام تازه جانی یافتم تا نامهات را دیدهام
نانش نه و خلق او را در هر دو جهان مهمان
نانش نه و خلق او را در هر دو جهان مهمان ای دوست چنین باشد ایثار جوانمردان
رهروان بستند بر فتراک ما را لاجرم
رهروان بستند بر فتراک ما را لاجرم پیشتر از کاروان خود را به منزل یافتیم
ز دولت تو مرا دست داده بود دمی
ز دولت تو مرا دست داده بود دمی به بندگیت که تاریخ روزگار من است
ای دل من نگین تو مهر تو مهر آن نگین
ای دل من نگین تو مهر تو مهر آن نگین عمر شد و نمیرود نقش تو از نگین من
ملامتی نتوان کرد روستایی را
ملامتی نتوان کرد روستایی را که پیش شهد و شکر نام کشک و دوغ برد
حرف و ترکیب ندانم که من از سر تا پای
حرف و ترکیب ندانم که من از سر تا پای هر کجا دیده برافتاد همه جان دیدم
از دل خبر مپرس که بر وی چهها گذشت
از دل خبر مپرس که بر وی چهها گذشت کاین سیل غم نخست به شهر شما گذشت
مرا به طلعت تو اشتیاق چندانی است
مرا به طلعت تو اشتیاق چندانی است که زائران حرم را به کعبه چندان نیست
حالی که به صد زبان بیان نتوان کرد
حالی که به صد زبان بیان نتوان کرد کلک دو زبان چگونه تقریر کند
از دیده گرچه دوری از دور در حضوری
از دیده گرچه دوری از دور در حضوری در جسم دل چو جانی در چشم جان چو نوری
مرا به فکر چه حاجت که شعر من آبیست
مرا به فکر چه حاجت که شعر من آبیست که طبع را ز لبت در دهان همیآید
از آن مجلس به صورت گرچه دور است
از آن مجلس به صورت گرچه دور است مخوان دورش که جانش در حضور است
حالم ز فرقت تو نیاید به نامه راست
حالم ز فرقت تو نیاید به نامه راست کاین کارنامهایست نه این کار نامه است