مفردات – بابا فغانی
هر ناوک مژگان که دلم در نظر آرد
هر ناوک مژگان که دلم در نظر آرد در دیده نهالی شود و گریه بر آرد
دمی کز تن جدا سازد سرم تیغ جفای تو
دمی کز تن جدا سازد سرم تیغ جفای تو تن زارم روان در سجده افتد پیش پای تو
چراغ خلوتم ای باد کشتی بیمحل امشب
چراغ خلوتم ای باد کشتی بیمحل امشب عجب گر درنمیگیرد مرا خواب اجل امشب
همه شب گرد شمع خویش بیپروانه میگردم
همه شب گرد شمع خویش بیپروانه میگردم رخ چون ماه او میبینم و دیوانه میگردم
ز تو چونکه بیوفایی چه خوشست دور بودن
ز تو چونکه بیوفایی چه خوشست دور بودن نفسی بتلخ کامی زدن و صبور بودن
هر نفست با کسی شوخی و بی باکیست
هر نفست با کسی شوخی و بی باکیست جان مرا سوختی این چه هوسناکیست
دلگرمی افزون می شود دور از مهی چون هر شبم
دلگرمی افزون می شود دور از مهی چون هر شبم گویا ببرج آتشین کردست منزل کوکبم
تا کرد سیب با ذقن او سخن برون
تا کرد سیب با ذقن او سخن برون بگرفتش آنچنان که برویش فتاد خون
مردم دیده ی من حلقه ی موی تو چو دید
مردم دیده ی من حلقه ی موی تو چو دید آب حسرت شد و در حلقه ی چشمم گردید
داغ داغم از هوای دوزخ و فکر بهشت
داغ داغم از هوای دوزخ و فکر بهشت گه چراغ مسجدم سوزد گهی شمع کنشت
پروانه صفت شبها در بزم دل افروزم
پروانه صفت شبها در بزم دل افروزم از هر طرفی شمعی می بینم و می سوزم
مده ساقی پیاپی جام و بیهوشم مساز امشب
مده ساقی پیاپی جام و بیهوشم مساز امشب شدم من از رخت محروم چون دوشم مساز امشب
به دور لاله چون ابر بهاران رو به صحرا کن
به دور لاله چون ابر بهاران رو به صحرا کن شراب ارغوانی نوش و عالم را تماشا کن
دارم بتی که شرح ندارد بهانه اش
دارم بتی که شرح ندارد بهانه اش ترکی که زهر می چکد از تازیانه اش
به غیر از مه ندارد کس خبر از ناله و آهم
به غیر از مه ندارد کس خبر از ناله و آهم که او در وادی هجر تو شبها بود همراهم
شب که با صد سوز پهلو بر سر آن کو نهم
شب که با صد سوز پهلو بر سر آن کو نهم داغ سازم ز آتش دل هر کجا پهلو نهم
خوش آن ساعت که در آیینه میدیدیم ترا ای ماه
خوش آن ساعت که در آیینه میدیدیم ترا ای ماه تو هردم جلوه میکردی و من هم میکشیدم آه
بمیرم، چند بر مقصود بخت واژگون باشم
بمیرم، چند بر مقصود بخت واژگون باشم ز من معشوق سامان جوید و من در جنون باشم
عیدست و عیش من برخش جان سپردنست
عیدست و عیش من برخش جان سپردنست او را صباح عید و مرا روز مردنست
خوبی چنانکه از تو صبوری نمی توان
خوبی چنانکه از تو صبوری نمی توان هرچند آتشی ز تو دوری نمی توان
بتان با هم حکایتهای شیرین بر زبان دارند
بتان با هم حکایتهای شیرین بر زبان دارند به شکل طوطیان دایم شکرها در دهان دارند
نماید تیرهگون آیینهٔ بیروی نکوی او
نماید تیرهگون آیینهٔ بیروی نکوی او مگر عکس جمالش آورد رنگی بروی او
در دل من گر دمی آن ماه منزل میکند
در دل من گر دمی آن ماه منزل میکند تا رود بیرون هزاران رخنه در دل میکند
بدل خیال تو دارم خراب چون نشوم
بدل خیال تو دارم خراب چون نشوم در آتشم ز تو هر دم کباب چون نشوم
زده ام ز عشق شمعی بخود آتشی بخامی
زده ام ز عشق شمعی بخود آتشی بخامی شده ام خراب و رسوا بامید نیکنامی
چو میرم شمع من گر بر مزارم پرتو اندازد
چو میرم شمع من گر بر مزارم پرتو اندازد فلک هر ذره از خاک مرا پروانهای سازد
بود بیجان آینه از هجر روی روشنش
بود بیجان آینه از هجر روی روشنش صورت او دید پیدا گشت جانی در تنش
سوختم در عشق و مهر آن صنم دارم هنوز
سوختم در عشق و مهر آن صنم دارم هنوز شد سرم چون شمع در راهش قدم دارم هنوز
چو نتوانم که در بزم تو بیموجب درون آیم
چو نتوانم که در بزم تو بیموجب درون آیم شوم دیوانه تا آبی برون بهر تماشایم
آه کز جلوه ی نازک بدنی مست شدم
آه کز جلوه ی نازک بدنی مست شدم چاک دامان گلی دیدم و از دست شدم
ز مهر و ماه بگذشتی به گاه جلوه در خوبی
ز مهر و ماه بگذشتی به گاه جلوه در خوبی تعالی الله همینست ای پسر معراج محبوبی
چو مجنون گر به صحرا افتم از شوق رخت روزی
چو مجنون گر به صحرا افتم از شوق رخت روزی به جز خورشید بر بالین نبینم هیچ دلسوزی
اگر عکس تو افتد ای صنم در پرده مستان را
اگر عکس تو افتد ای صنم در پرده مستان را صراحی لعبت چینی نماید میپرستان را
ز غم می سوزم و یک لحظه آرامی نمی بینم
ز غم می سوزم و یک لحظه آرامی نمی بینم سر آمد عمر و این غم را سرانجامی نمی بینم
چو شب ظلمت شود در کوی او از دود آه من
چو شب ظلمت شود در کوی او از دود آه من بود هر شمع سبز از مجلس او خضر راه من
اگر چه میکده بسیار و باده ارزانست
اگر چه میکده بسیار و باده ارزانست بجرم شحنه نیرزد گر آب حیوانست
هرکه دارد در دهان چون غنچهٔ سیراب زر
هرکه دارد در دهان چون غنچهٔ سیراب زر عاقبت بوسد لب لعل بتان سیمبر
ز راه آن حرم گردی چو در پیراهنم گیرد
ز راه آن حرم گردی چو در پیراهنم گیرد روان هر ذره از بهر زیارت دامنم گیرد
چو برگ لاله سموم غمت گداخت مرا
چو برگ لاله سموم غمت گداخت مرا روم بدشت عدم کاین هوا نساخت مرا
وقتست که با خوبان در باغ گذار آرم
وقتست که با خوبان در باغ گذار آرم هم سرو ببر گیرم و هم گل بکنار آرم
دوست دشمن گشت و مهرم در دل همدم نماند
دوست دشمن گشت و مهرم در دل همدم نماند آنکه قدری داشتم پیش کسی آن هم نماند
چنان در مجلس می عشوهٔ ساقی کند مستم
چنان در مجلس می عشوهٔ ساقی کند مستم که بیخود افتم و ماند چو صورت جام در دستم
نیست در آتش غمت گریه ز روی اضطراب
نیست در آتش غمت گریه ز روی اضطراب دود کباب دل مرا کرده روان ز دیده آب
ز پیش چشم گریان عزم رفتن چون کند یارم
ز پیش چشم گریان عزم رفتن چون کند یارم ز جان خود کنم قطع نظر وز دیده خون بارم
تو در خوابی و من گرد سرت در ناله و زاری
تو در خوابی و من گرد سرت در ناله و زاری چه چشمست اینکه ریزد خون من در خواب و بیداری