مطالع – صائب تبریزی
ای خط سبز کز لب جانان دمیده ای
ای خط سبز کز لب جانان دمیده ای بر آب زندگی خط باطل کشیده ای
آسمان افتادگان را غمگساری می شود
آسمان افتادگان را غمگساری می شود گردش پرگار مرکز را حصاری می شود
از دعا در صبح کام دل توان آسان گرفت
از دعا در صبح کام دل توان آسان گرفت دست خود بوسید هر کس دامن پاکان گرفت
از باده چون عقیق تو سیراب می شود
از باده چون عقیق تو سیراب می شود گوهر در آب خود چو شکر آب می شود
همین ز می نه رخ بزم ها نگارین شد
همین ز می نه رخ بزم ها نگارین شد کز این سهیل، لب بام هم عقیقین شد
هر چه بخشد عالم ناساز می گیرد ز تو
هر چه بخشد عالم ناساز می گیرد ز تو غیر عبرت هر چه گیری باز می گیرد ز تو
ندیده ایم به جز ماه روزه ماه دگر
ندیده ایم به جز ماه روزه ماه دگر که از تمام بود ناقصش مبارک تر!
می شود در دور خط عاشق ز جانان کامیاب
می شود در دور خط عاشق ز جانان کامیاب بیشتر گردد دعا در دامن شب مستجاب
مزن ای سرو با شمشاد او لاف از خرام خود
مزن ای سرو با شمشاد او لاف از خرام خود که رسوایی ندارد تیغ چوبین در نیام خود
گر شود گویا به ذکر حق لب خندان تو
گر شود گویا به ذکر حق لب خندان تو مصحف ناطق شود سی پاره دندان تو
کریم سایل خود را غنی کند یکبار
کریم سایل خود را غنی کند یکبار دو بار لب نگشاید صدف به ابر بهار
غیرت خسرو چو خواهد رشک فرمایی کند
غیرت خسرو چو خواهد رشک فرمایی کند یاد شکر داغ شیرین را نمک سایی کند
عشق هر چند مجازی است خوش است
عشق هر چند مجازی است خوش است سلطنت گر چه به بازی است خوش است
صد در صد آفاق، بیابان جنون است
صد در صد آفاق، بیابان جنون است کی عقل تنک مایه به سامان جنون است؟
سوز داغ دلم ای لاله تو نشناخته ای
سوز داغ دلم ای لاله تو نشناخته ای ورقی چند به بازیچه سیه ساخته ای
زخم زبان به جوش نیارد فسرده را
زخم زبان به جوش نیارد فسرده را نشتر سبک عنان نکند خون مرده را
ز پیچ و تاب در دل به ما فراز نشد
ز پیچ و تاب در دل به ما فراز نشد چه حلقه ها که بر این در زدیم و باز نشد
ز آفتاب شود خشک خط چو تر باشد
ز آفتاب شود خشک خط چو تر باشد خط عذار تو هر روز تازه تر باشد
دور شو ای آستین از دیده گریان ما
دور شو ای آستین از دیده گریان ما مو نمی گنجد میان گریه و مژگان ما
در گلشنی که حسن تو عارض جمال کرد
در گلشنی که حسن تو عارض جمال کرد گل آب و رنگ خود عرق انفعال کرد
در تلاش آفرین افکار خود رنگین مکن
در تلاش آفرین افکار خود رنگین مکن گوش خود را کاسه دریوزه تحسین مکن
خضاب تازه ای هر دم به روی کار می آری
خضاب تازه ای هر دم به روی کار می آری شدی پیر و همان دست از سیه کاری نمی داری
چون برآید دل ز قید زلف عنبرفام او؟
چون برآید دل ز قید زلف عنبرفام او؟ دانه می گردد گره در حلقه های دام او
چشم مینا ز سیه بختی ما خونریزست
چشم مینا ز سیه بختی ما خونریزست ساغر از شکوه کم ظرفی ما لبریزست
تماشای جمال خود چنان برده است از هوشش
تماشای جمال خود چنان برده است از هوشش که بیرون آورند از خانه آیینه با دوشش!
تا چمن را قد و رخسار تو آراسته است
تا چمن را قد و رخسار تو آراسته است سرو دودی است که از خرمن گل خاسته است
بی خبر از غفلت خویش است تا جان در تن است
بی خبر از غفلت خویش است تا جان در تن است پای خواب آلود بیدارست تا در دامن است
به عادت هر کجا زهری است شیرین چون شکر گردد
به عادت هر کجا زهری است شیرین چون شکر گردد به جز هجران که هر دم تلخی او بیشتر گردد؟
بلایی نیست چون دل واپسی جانهای روشن را
بلایی نیست چون دل واپسی جانهای روشن را که می گردد گره در رشته سنگ راه، سوزن را
بخیل دوربین زان می کند وحشت ز صحبت ها
بخیل دوربین زان می کند وحشت ز صحبت ها که چون اعداد، رجعت در کمین دارد ضیافت ها
ای ز خاک افتادگان کاکلت سنبل یکی
ای ز خاک افتادگان کاکلت سنبل یکی از هواداران رخسارت نسیم گل یکی
از دست کار رفته بود پیش، کار ما
از دست کار رفته بود پیش، کار ما در برگریز جوش زند نوبهار ما
ابر سیاه حامل باران رحمت است
ابر سیاه حامل باران رحمت است راحت درین بساط به مقدار زحمت است
وقت خواب ناز، آن مژگان بود خونریزتر
وقت خواب ناز، آن مژگان بود خونریزتر پشت این تیغ سیه تاب است از دم تیزتر
هر داغ درین لاله ستان خیمه لیلی است
هر داغ درین لاله ستان خیمه لیلی است هر خار بنی پنجره شمع تجلی است
نشاط ظاهر از دل کی برد غم های پنهان را؟
نشاط ظاهر از دل کی برد غم های پنهان را؟ گره نگشاید از دل خنده سوفار پیکان را
می چکد چون شمع آتش از زبان خامه ام
می چکد چون شمع آتش از زبان خامه ام می کشد بر سیخ مرغ نامه بر را نامه ام
مرا از شکر نه کفران نعمت بسته لب دارد
مرا از شکر نه کفران نعمت بسته لب دارد که شکر آشکارا بویی از حسن طلب دارد
لعل جان بخش ترا خط دورباش آفت است
لعل جان بخش ترا خط دورباش آفت است نیل چشم زخم آب زندگانی ظلمت است
گر چه در ظاهر به زه دارم کمان اختیار
گر چه در ظاهر به زه دارم کمان اختیار چون رگ سنگ است در دستم عنان اختیار
کجاست مشت زری تا چو گل به باد دهیم
کجاست مشت زری تا چو گل به باد دهیم گهر کجاست که ریزش به ابر یاد دهیم
غم روی زمین ما را غبار دل نمی گردد
غم روی زمین ما را غبار دل نمی گردد که از گرد یتیمی آب گوهر گل نمی گردد
عشق می پاشد ز یکدیگر دل غم پیشه را
عشق می پاشد ز یکدیگر دل غم پیشه را توتیا می سازد آخر زور می این شیشه را
صندل بی مغز عالم گرده دردسرست
صندل بی مغز عالم گرده دردسرست نوش این محنت سرا آهن ربای نشترست
سلیمانی است حسن، انگشتری از حلقه مویش
سلیمانی است حسن، انگشتری از حلقه مویش پریزادی است دست آموز، زلف آشنارویش
زخامی هر کبابی اشک خونین بر زمین ریزد
زخامی هر کبابی اشک خونین بر زمین ریزد کباب دل چو گردد پخته اشک آتشین ریزد