مطالع – صائب تبریزی
شانه در خط معنبر ای صنم داخل مکن
شانه در خط معنبر ای صنم داخل مکن در خط استاد، بی موجب قلم داخل مکن
زنگ از دل ما آن خط شبرنگ زداید
زنگ از دل ما آن خط شبرنگ زداید زنگار که دیده است ز دل زنگ زداید؟
ز لعلش پر می گلرنگ شد پیمانه دلها
ز لعلش پر می گلرنگ شد پیمانه دلها ز چشم سبز او چینی نما شد خانه دلها
ز احسان بنای دولت خود باثبات کن
ز احسان بنای دولت خود باثبات کن دست گشاده را سپر حادثات کن
دلی که آب شد از عشق برقرار بود
دلی که آب شد از عشق برقرار بود که گل گلاب چو گردید پایدار بود
دل از رفیق گرانجان ز عمر سیر شود
دل از رفیق گرانجان ز عمر سیر شود سفر به پای شتر هر که کرد پیر شود
در چمن روزگار فال شکفتن خطاست
در چمن روزگار فال شکفتن خطاست اره نخل حیات خنده دندان نماست
حسن عالمسوز دارد بی قرار اندیشه را
حسن عالمسوز دارد بی قرار اندیشه را نقش شیرین نعل در آتش گذارد تیشه را
چون آتش است رغبت بی منتهای حرص
چون آتش است رغبت بی منتهای حرص کز سوختن زیاده شود اشتهای حرص
چند دل ز اندیشه بیش و کم روزی خوریم؟
چند دل ز اندیشه بیش و کم روزی خوریم؟ دیگران روزی خورند و ما غم روزی خوریم
توان به خامشی از عمر کام دل بردن
توان به خامشی از عمر کام دل بردن دراز می شود این رشته از گره خوردن
تا ز می چهره گلرنگ تو افروخته است
تا ز می چهره گلرنگ تو افروخته است جگر لاله عذاران چمن سوخته است
بیداد آسمان چه خیال است کم شود
بیداد آسمان چه خیال است کم شود زور کمان حلقه محال است کم شود
به گلشن چون روی، بنما به گل چاک گریبان را
به گلشن چون روی، بنما به گل چاک گریبان را در باغ نوی بگشای بر رو عندلیبان را
به تمکینی ز جای خویش آن طناز می خیزد
به تمکینی ز جای خویش آن طناز می خیزد که می لرزد عرق بر چهره اش اما نمی ریزد
بر زبان حرف طلب هرگز نمی آریم ما
بر زبان حرف طلب هرگز نمی آریم ما میهمان بی طلب را دوست می داریم ما
با خوی سرکش او آتش سخن پذیرست
با خوی سرکش او آتش سخن پذیرست با خط تازه او ریحان سیاه پیرست
از رفتن گل صحن چمن نوحه سرایی است
از رفتن گل صحن چمن نوحه سرایی است هر برگ خزان آینه مرگ نمایی است
از بس که بی گمان به در دل رسیده ام
از بس که بی گمان به در دل رسیده ام باور نمی کنم که به منزل رسیده ام
یک دم که به کف باده گلرنگ نداریم
یک دم که به کف باده گلرنگ نداریم بر چهره چو مینای تهی، رنگ نداریم
یعقوب از فروغ جمال تو چشم باخت
یعقوب از فروغ جمال تو چشم باخت یوسف تمام پیرهن خود فتیله ساخت
نیست شاه آن کس که او را تاج گوهر بر سرست
نیست شاه آن کس که او را تاج گوهر بر سرست هر که را سد رمق هست از جهان، اسکندرست
نغمه شیرین در مذاقم بی شراب تلخ نیست
نغمه شیرین در مذاقم بی شراب تلخ نیست زاهد خشکی است ساز آنجا که آب تلخ نیست
مرا که هست میسر سبو به دوش کشم
مرا که هست میسر سبو به دوش کشم چرا کباده خمیازه تا به گوش کشم؟
گریبان چاک در گلشن چو آن طناز می آید
گریبان چاک در گلشن چو آن طناز می آید ز شاخ گل تذرو رنگ در پرواز می آید
کم کم کن آشنا به لب زخم دشنه را
کم کم کن آشنا به لب زخم دشنه را سیراب می کنند به تدریج تشنه را
فراغبال محال است راست کیشان را
فراغبال محال است راست کیشان را نشانه تنگ کند بر خدنگ میدان را
عمر اهل دولت از احسان دو چندان می شود
عمر اهل دولت از احسان دو چندان می شود رشته هستی دو تا از مد احسان می شود
صنوبر قامتی کز خاک می روید گرفتارش
صنوبر قامتی کز خاک می روید گرفتارش خیابان می کشد چون سرو قد از شوق رفتارش
سیه مستان غفلت را فلک هشیار می سازد
سیه مستان غفلت را فلک هشیار می سازد درشتان را به گردش آسیا هموار می سازد مژگان زرد، خانه برانداز سینه است الماس در خراش…
زردرویی می کشد مهر از ترنج غبغبت
زردرویی می کشد مهر از ترنج غبغبت بوسه در پرواز می آید ز تحریک لبت
ز شعر خویش نتوان فیض شعر دیگران بردن
ز شعر خویش نتوان فیض شعر دیگران بردن تمتع بیش از فرزند مردم می توان بردن
روی از عالم بگردان، روی در دیوار کن
روی از عالم بگردان، روی در دیوار کن وضع ناهموار عالم را به خود هموار کن
دلی کز خامشی روشن شود مردن نمی داند
دلی کز خامشی روشن شود مردن نمی داند خموشی آتش سنگ است، افسردن نمی داند
در ماه روزه سیر مه ما نکرده ای
در ماه روزه سیر مه ما نکرده ای چشم گرسنه مست تماشا نکرده ای
در چمن چون باغدار لاله گون خود گذشت
در چمن چون باغدار لاله گون خود گذشت غنچه گل از سر یک مشت خون خود گذشت
خون تاک از شوق می جوشد اگر ساغرزنی
خون تاک از شوق می جوشد اگر ساغرزنی غنچه شادی مرگ می گردد اگر بر سر زنی
حسن خط از حلقه گشتن ها زیادت می شود
حسن خط از حلقه گشتن ها زیادت می شود خط ز پیچ و تاب قلاب محبت می شود
چه غم اگر تهی از باده جام و شیشه ماست؟
چه غم اگر تهی از باده جام و شیشه ماست؟ که چشم پرفن ساقی هزار پیشه ماست
چرخ می داند عیار آه پرتائثیر را
چرخ می داند عیار آه پرتائثیر را می توان در زخم دیدن جوهر شمشیر را
تواضع خصم بالادست را بی زور می سازد
تواضع خصم بالادست را بی زور می سازد به خم گردیدن از خود سیل را پل دور می سازد
تا دل از دستم شراب ارغوانی برده است
تا دل از دستم شراب ارغوانی برده است خضر را پندارم آب زندگانی برده است!
بی فسادی نیست گر رو در صلاح آرند خلق
بی فسادی نیست گر رو در صلاح آرند خلق بهر خواب روز، شب را زنده می دارند خلق
به عزم صید چنان گرم خاست شهبازش
به عزم صید چنان گرم خاست شهبازش که خنده در دهن کبک سوخت پروازش
به پرگار از توکل شد چنان برگ و نوای من
به پرگار از توکل شد چنان برگ و نوای من که از خود آب چون دندان برآرد آسیای من
بر دل موری درین عبرت سرا غافل مخور
بر دل موری درین عبرت سرا غافل مخور دل بخور چندان که می خواهی، ولی بر دل مخور