مطالع – صائب تبریزی
بی خبر از غفلت خویش است تا جان در تن است
بی خبر از غفلت خویش است تا جان در تن است پای خواب آلود بیدارست تا در دامن است
به عادت هر کجا زهری است شیرین چون شکر گردد
به عادت هر کجا زهری است شیرین چون شکر گردد به جز هجران که هر دم تلخی او بیشتر گردد؟
بلایی نیست چون دل واپسی جانهای روشن را
بلایی نیست چون دل واپسی جانهای روشن را که می گردد گره در رشته سنگ راه، سوزن را
بخیل دوربین زان می کند وحشت ز صحبت ها
بخیل دوربین زان می کند وحشت ز صحبت ها که چون اعداد، رجعت در کمین دارد ضیافت ها
ای ز خاک افتادگان کاکلت سنبل یکی
ای ز خاک افتادگان کاکلت سنبل یکی از هواداران رخسارت نسیم گل یکی
از دست کار رفته بود پیش، کار ما
از دست کار رفته بود پیش، کار ما در برگریز جوش زند نوبهار ما
ابر سیاه حامل باران رحمت است
ابر سیاه حامل باران رحمت است راحت درین بساط به مقدار زحمت است
وقت خواب ناز، آن مژگان بود خونریزتر
وقت خواب ناز، آن مژگان بود خونریزتر پشت این تیغ سیه تاب است از دم تیزتر
هر داغ درین لاله ستان خیمه لیلی است
هر داغ درین لاله ستان خیمه لیلی است هر خار بنی پنجره شمع تجلی است
نشاط ظاهر از دل کی برد غم های پنهان را؟
نشاط ظاهر از دل کی برد غم های پنهان را؟ گره نگشاید از دل خنده سوفار پیکان را
می چکد چون شمع آتش از زبان خامه ام
می چکد چون شمع آتش از زبان خامه ام می کشد بر سیخ مرغ نامه بر را نامه ام
مرا از شکر نه کفران نعمت بسته لب دارد
مرا از شکر نه کفران نعمت بسته لب دارد که شکر آشکارا بویی از حسن طلب دارد
لعل جان بخش ترا خط دورباش آفت است
لعل جان بخش ترا خط دورباش آفت است نیل چشم زخم آب زندگانی ظلمت است
گر چه در ظاهر به زه دارم کمان اختیار
گر چه در ظاهر به زه دارم کمان اختیار چون رگ سنگ است در دستم عنان اختیار
کجاست مشت زری تا چو گل به باد دهیم
کجاست مشت زری تا چو گل به باد دهیم گهر کجاست که ریزش به ابر یاد دهیم
غم روی زمین ما را غبار دل نمی گردد
غم روی زمین ما را غبار دل نمی گردد که از گرد یتیمی آب گوهر گل نمی گردد
عشق می پاشد ز یکدیگر دل غم پیشه را
عشق می پاشد ز یکدیگر دل غم پیشه را توتیا می سازد آخر زور می این شیشه را
صندل بی مغز عالم گرده دردسرست
صندل بی مغز عالم گرده دردسرست نوش این محنت سرا آهن ربای نشترست
سلیمانی است حسن، انگشتری از حلقه مویش
سلیمانی است حسن، انگشتری از حلقه مویش پریزادی است دست آموز، زلف آشنارویش
زخامی هر کبابی اشک خونین بر زمین ریزد
زخامی هر کبابی اشک خونین بر زمین ریزد کباب دل چو گردد پخته اشک آتشین ریزد
روز در جام می آویز که در شب می ناب
روز در جام می آویز که در شب می ناب همچو آبی است که لب تشنه بنوشد در خواب
در گریه بی رخت مژه را اختیار نیست
در گریه بی رخت مژه را اختیار نیست در رشته گسسته گهر را قرار نیست
خرد دانست آن که جرم خویش را بیچاره شد
خرد دانست آن که جرم خویش را بیچاره شد آدم از جنت برای گندمی آواره شد
حسن هیهات است بردارد نظر از روی خویش
حسن هیهات است بردارد نظر از روی خویش گل ز شبنم می نهد آینه بر زانوی خویش
چه شد که مجلس ما را ز شمع زیور نیست
چه شد که مجلس ما را ز شمع زیور نیست بیاض گردن مینا ز صبح کمتر نیست
چشم صیاد تو ترسانده است چشم ناز را
چشم صیاد تو ترسانده است چشم ناز را بی زبان کرده است سحر غمزه ات اعجاز را
تکیه گاه خلق، لطف حق تعالی بس بود
تکیه گاه خلق، لطف حق تعالی بس بود بستر و بالین ماهی آب دریا بس بود
پیوسته ما ز فکر دو عالم مشوشیم
پیوسته ما ز فکر دو عالم مشوشیم ما از دو خانه همچو کمان در کشاکشیم
بی حیا گر غوطه در گوهر زند بی مایه است
بی حیا گر غوطه در گوهر زند بی مایه است شرم روی نیکوان را بهترین پیرایه است
به ظاهر چین در ابرو گرچه آن نازآفرین دارد
به ظاهر چین در ابرو گرچه آن نازآفرین دارد به قدر بند نی تنگ شکر در آستین دارد
به آسانی شود دلها مسخر گوشه گیران را
به آسانی شود دلها مسخر گوشه گیران را ید طولاست در صید مگس ها عندلیبان را
این شور در جهان نه از افلاک و انجم است
این شور در جهان نه از افلاک و انجم است هر فتنه ای که هست (به) زیر سر خم است
از موی چو کافور دلم بیت حزن شد
از موی چو کافور دلم بیت حزن شد سررشته خوشحالی من تار کفن شد
از خود گسسته، بار به دنیا نمی شود
از خود گسسته، بار به دنیا نمی شود مریم گران ز حمل مسیحا نمی شود
آبروی دیده ها باشد ز اشک آتشین
آبروی دیده ها باشد ز اشک آتشین کاسه دریوزه می گردد نگین دان بی نگین
هر لحظه خرابم کند آن چشم به رنگی
هر لحظه خرابم کند آن چشم به رنگی با فتنه شهری چند کند خانه تنگی؟
نیست سوی حق به جز تسلیم راهی بنده را
نیست سوی حق به جز تسلیم راهی بنده را جستجوی این گهر گم می کند جوینده را
ندارد حاجت تکرار گفتار تمام من
ندارد حاجت تکرار گفتار تمام من که پیش از گوش در دل نقش می بندد کلام من
می خورد و فروزان شد و از شرم برآمد
می خورد و فروزان شد و از شرم برآمد یاقوت لب یار عجب نرم برآمد
مسنج با دل شب فیض صبح انور را
مسنج با دل شب فیض صبح انور را چه نسبت است به عنبر، بهار عنبر را؟
لازم یکدیگر افتاده است ناکامی و کام
لازم یکدیگر افتاده است ناکامی و کام بیشتر از فصل ها در فصل گل باشد زکام
گر چنین جلوه گر آن سرو قباپوش شود
گر چنین جلوه گر آن سرو قباپوش شود طوق هر فاخته خمیازه آغوش شود
کجا شور قیامت تلخ سازد خواب شیرینم؟
کجا شور قیامت تلخ سازد خواب شیرینم؟ که پای سیل می آید به سنگ از خواب سنگینم
عشق را چشم به سامان تن آسانی نیست
عشق را چشم به سامان تن آسانی نیست راحتی نیست که در جامه عریانی نیست