مطالع – صائب تبریزی
متراش خط ز چهره خود پر عتاب من
متراش خط ز چهره خود پر عتاب من بر روی خویش تیغ مکش آفتاب من!
گل سر سبد روزگار، خوش خویی است
گل سر سبد روزگار، خوش خویی است کلید گنج سعادت گشاده ابرویی است
کی در تن خاکی دل آگاه گذارند؟
کی در تن خاکی دل آگاه گذارند؟ یوسف نه عزیزی است که در چاه گذارند
کار صوفی چیست، خاطر را مصفا ساختن
کار صوفی چیست، خاطر را مصفا ساختن از قبول نقش ها آیینه را پرداختن
عیب دنیا را نمی بینند کوته دیدگان
عیب دنیا را نمی بینند کوته دیدگان گر چه بی پرده است در چشم نظر پوشیدگان
عرق به چهره اش از تاب می نشسته ببین
عرق به چهره اش از تاب می نشسته ببین به روی آینه عقد گهر گسسته ببین
صد پرده شوختر بود از چشم خال تو
صد پرده شوختر بود از چشم خال تو این نافه پیش پیش دود از غزال تو
سامان دهر را همه اسباب غم شمار
سامان دهر را همه اسباب غم شمار هر چیز کز تو فوت شود مغتنم شمار
ز نخل خشک مریم این رطب بر خاک می بارد
ز نخل خشک مریم این رطب بر خاک می بارد که فرزند سعادتمند با خود رزق می آرد
ز بس گفتار من از دل غبارآلود می خیزد
ز بس گفتار من از دل غبارآلود می خیزد چو بردارم قلم خط غبار از کلک من ریزد!
راحت مرگ فقیران ز اغنیا افزونترست
راحت مرگ فقیران ز اغنیا افزونترست کفش تنگ از پا برون کردن حضور دیگرست
دل خونین چنان آمیخت با فولاد پیکانش
دل خونین چنان آمیخت با فولاد پیکانش که با جوهر یکی شد پیچ و تاب رشته جانش
در دیده ها اگر چه بود راه هند دور
در دیده ها اگر چه بود راه هند دور نزدیکتر بود ز در خانه صدور!
دارد از سبقت ز چشم بد خطرها جان من
دارد از سبقت ز چشم بد خطرها جان من هر که پیش افتد ز من، باشد بلاگردان من
خال است این که بر لب او چشم دوخته است؟
خال است این که بر لب او چشم دوخته است؟ یا شبنمی در آتش یاقوت سوخته است
چه خیال است کند مست ترا باده ناب
چه خیال است کند مست ترا باده ناب مستی چشم ترا آب خمارست شراب
جز سرکشی از آدم بی درد چه خیزد؟
جز سرکشی از آدم بی درد چه خیزد؟ از خاک فرومایه به جز گرد چه خیزد؟
تا نقاب از رخ برافکنده است در مشکین پرند
تا نقاب از رخ برافکنده است در مشکین پرند چشم مجمر آب آورده است از دود سپند
پلنگ اگر چه ز خشم آتش فروخته ای است
پلنگ اگر چه ز خشم آتش فروخته ای است نظر به گرمی خویت ستاره سوخته ای است
به هیچ جا نرسد زهد خشک صومعه داران
به هیچ جا نرسد زهد خشک صومعه داران که پای آبله دارست دست سبحه شماران
به چشم عاقبت بین هر که خود را دید در دنیا
به چشم عاقبت بین هر که خود را دید در دنیا به میزان قیامت خویش را سنجید در دنیا
بعد سالی در گلستان جلوه ای گل کرد و رفت
بعد سالی در گلستان جلوه ای گل کرد و رفت خنده ای بر بی قراری های بلبل کرد و رفت
با دل پر خون برون زان زلف شبگون آمدن
با دل پر خون برون زان زلف شبگون آمدن هست با دست تهی از هند بیرون آمدن
از شهد جهان جز غم و تشویش چه خیزد؟
از شهد جهان جز غم و تشویش چه خیزد؟ از زاده زنبور به جز نیش چه خیزد؟
از جلوه ات ز هوش من زار می روم
از جلوه ات ز هوش من زار می روم چندان که می روی تو من از کار می روم
یکی صد شد ز خط کیفیت چشم خراب تو
یکی صد شد ز خط کیفیت چشم خراب تو مگر خط می کند بیهوشدارو در شراب تو؟
هر که از لاغری انگشت نما شد چو هلال
هر که از لاغری انگشت نما شد چو هلال چون مه بدر رسد زود به معراج کمال
نیست پروای علایق طبع وحشت دیده را
نیست پروای علایق طبع وحشت دیده را خار نتواند گرفتن دامن برچیده را
میم در جام، اخگر در گریبان است پنداری
میم در جام، اخگر در گریبان است پنداری گلم در دست، آتش در نیستان است پنداری
ماهی که عرض می دهد از فلس، مال خویش
ماهی که عرض می دهد از فلس، مال خویش محضر کند درست به خون حلال خویش
گریه امروز به رنگ دگرم می آید
گریه امروز به رنگ دگرم می آید (دل) سوختگی از جگرم می آید بوی
که دارم غیر خط تا از رخ او داد من گیرد؟
که دارم غیر خط تا از رخ او داد من گیرد؟ به جز گلچین که خون عندلیبان از چمن گیرد؟
قسمت روشندلان از زندگانی کلفت است
قسمت روشندلان از زندگانی کلفت است چشمه حیوان ز آه خود نهان در ظلمت است
عیب مردم بر هنر تا چند بگزینی، بس است
عیب مردم بر هنر تا چند بگزینی، بس است چون مگس بر عضو فاسد چند بنشینی، بس است
عالمی از منع زینت خرم و دلشاد شد
عالمی از منع زینت خرم و دلشاد شد زین مدد خرج لباسی مملکت آباد شد
ساده لوحانی که رو در کنج عزلت کرده اند
ساده لوحانی که رو در کنج عزلت کرده اند وعده گاه عالمی را نام خلوت کرده اند
ز مستی دیگران را می کنی تکلیف می نوشی
ز مستی دیگران را می کنی تکلیف می نوشی به عیب دیگران خواهی که عیب خویش را پوشی
ز بدگویان امان خواهی، ز غیبت پاک کن لب را
ز بدگویان امان خواهی، ز غیبت پاک کن لب را به از ترک گزیدن نیست افسون مارو عقرب را
ذات حق را چون توان در این جهان ادراک کرد؟
ذات حق را چون توان در این جهان ادراک کرد؟ در مکان چون لامکانی را توان ادراک کرد؟
دل به صحبت ذوق خلوت دیده را در بند نیست
دل به صحبت ذوق خلوت دیده را در بند نیست این نهال خوش ثمر را حاجت پیوند نیست
در دل معشوق جای خود ادب وا می کند
در دل معشوق جای خود ادب وا می کند بهله از کوتاه دستی بر کمر جا می کند
داستان عمر طی شد حرف او آخر نشد
داستان عمر طی شد حرف او آخر نشد برگریزان زبان شد گفتگو آخر نشد
حسنت هلال را به سر آسمان شکست
حسنت هلال را به سر آسمان شکست می خواست چله (را) بنشاند، کمان شکست
چون سویداست نهان در دل شب کوکب ما
چون سویداست نهان در دل شب کوکب ما خط بیزاری صبح است سواد شب ما
چنین از می گر آن سیب زنخدان لاله گون گردد
چنین از می گر آن سیب زنخدان لاله گون گردد سرانگشت سهیل از زخم دندان جوی خون گردد
جای برگ گل به بستر اشک رنگینم بس است
جای برگ گل به بستر اشک رنگینم بس است شعله آواز بلبل شمع بالینم بس است