مطالع – صائب تبریزی
تا سر خود به گریبان نتوانی بردن
تا سر خود به گریبان نتوانی بردن گوی توفیق ز میدان نتوانی بردن
پریزادی است دست آموز زلف مشکبار او
پریزادی است دست آموز زلف مشکبار او که یک دم بر زمین ننشیند از دوش و کنار او
به می خشکی ز طبع زاهدان زایل نمی گردد
به می خشکی ز طبع زاهدان زایل نمی گردد به آب زندگانی این زمین قابل نمی گردد
به خاموشی سرآور روزگار زندگانی را
به خاموشی سرآور روزگار زندگانی را اگر دربسته می خواهی بهشت جاودانی را
برات رزق ترا از زراعت ایزد پاک
برات رزق ترا از زراعت ایزد پاک به خط سبز نوشته است بر صحیفه خاک
این نه خط است سیه کرده بناگوش ترا
این نه خط است سیه کرده بناگوش ترا سایه گرد یتیمی است در گوش ترا
اگر عزیز توان شد به آبروی کسان
اگر عزیز توان شد به آبروی کسان نماز نیز قبول است با وضوی کسان
از روی عرقناک تو خورشید کباب است
از روی عرقناک تو خورشید کباب است آتش ز تماشای تو یک چشم پر آب است
از تراش آن خط مشکین جلوه زان رخسار کرد
از تراش آن خط مشکین جلوه زان رخسار کرد آب تیغ این سبزه خوابیده را بیدار کرد
یوسف از دیدن رخسار تو خودبین نشود
یوسف از دیدن رخسار تو خودبین نشود کافرست آن که ترا بیند و بی دین نشود!
هر که با بی نسبتان گردد طرف، دیوانه است
هر که با بی نسبتان گردد طرف، دیوانه است روی گردانیدن اینجا حمله مردانه است
نلرزد چون دل از دهشت چو برگ بیدپیران را؟
نلرزد چون دل از دهشت چو برگ بیدپیران را؟ که عینک هست میزان قیامت دوربینان را
ما را کنار و بوس توقع ز یار نیست
ما را کنار و بوس توقع ز یار نیست دریای بی قراری ما را کنار نیست
کیم، به وادی فقر و سلوک نزدیکی
کیم، به وادی فقر و سلوک نزدیکی چو تیغ کرده قناعت به آب باریکی
کجا اندیشه عقباست عقل ذوفنونت را؟
کجا اندیشه عقباست عقل ذوفنونت را؟ که دارد فکر نان و جامه بیرون و درونت را
عمر گویی است سبک، قامت خم چوگانش
عمر گویی است سبک، قامت خم چوگانش که به یک زخم برون می برد از میدانش
طول امر از دل چه خیال است برآید؟
طول امر از دل چه خیال است برآید؟ این ریشه ازین خاک محال است برآید
شکر را نی به ناخن می کند دشنام تلخ تو
شکر را نی به ناخن می کند دشنام تلخ تو به شور حشر چشمک می زند بادام تلخ تو
زهی ز روزن داغ تو روشنایی دلها
زهی ز روزن داغ تو روشنایی دلها شکست طرف کلاه تو مومیایی دلها
ز شرم افزون توان گل از عذار دلستان چیدن
ز شرم افزون توان گل از عذار دلستان چیدن خوشا باغی که گل از باغبانش می توان چیدن
ز اهل عقل همواری به مجنونان فزون تر کن
ز اهل عقل همواری به مجنونان فزون تر کن به ترخانان درگاه الهی با ادب سر کن
دیدار یار در گره چشم بستن است
دیدار یار در گره چشم بستن است بند نقاب او ز دو عالم گسستن است
دل از سفید گشتن مو ناامید شد
دل از سفید گشتن مو ناامید شد عالم سیه به چشمم ازین پی سفید شد
در حفظ آن کسی که ز می بی خبر شود
در حفظ آن کسی که ز می بی خبر شود هر برگ تاک، دست دعای دگر شود
خموش هر که شد از قیل و قال وارسته است
خموش هر که شد از قیل و قال وارسته است نمی زنند دری را که از برون بسته است
خدنگ بی غرضان را خطا نمی باشد
خدنگ بی غرضان را خطا نمی باشد ز ترک داعیه بهتر دعا نمی باشد
چون فروزان ز می آن آینه طلعت گردد
چون فروزان ز می آن آینه طلعت گردد آب در دیده خورشید قیامت گردد
چند غم از دل به اشک لاله گون شوید کسی؟
چند غم از دل به اشک لاله گون شوید کسی؟ تا به کی از ساده لوحی خون به خون شوید کسی؟
توجه نیست با دلهای سنگین عشق سرکش را
توجه نیست با دلهای سنگین عشق سرکش را نمی باشد به هم آمیزشی یاقوت و آتش را
تا کی از عمامه خواهی کوس دانایی زدن؟
تا کی از عمامه خواهی کوس دانایی زدن؟ بر سر بازار شهرت طبل رسوایی زدن
بیخودی فرش است در چشم و دل بی تاب ما
بیخودی فرش است در چشم و دل بی تاب ما چون ره خوابیده بیداری ندارد خواب ما
به ماتم هر که کام خود ز افغان تلخ می سازد
به ماتم هر که کام خود ز افغان تلخ می سازد شکرخواب عدم را بر عزیزان تلخ می سازد
به چشم مردم آگاه، این فرسوده قالبها
به چشم مردم آگاه، این فرسوده قالبها سوارانند در راه عدم افکنده مرکبها
بر گردن است خون دو صد کشته چون منش
بر گردن است خون دو صد کشته چون منش خون خوردن است بوسه گرفتن ز گردنش
اگر ز دست تهی، کام برنمی آید
اگر ز دست تهی، کام برنمی آید چگونه بهله برون زان کمر نمی آید؟
از رگ ابر هوا دسته سنبل شده است
از رگ ابر هوا دسته سنبل شده است از گل و لاله زمین یک طبق گل شده است
از تاج باج خواه فریدون حذر کنید
از تاج باج خواه فریدون حذر کنید از کاسه گدایی وارون حذر کنید
یک سر مو منت از اخوان کم فرصت مکش
یک سر مو منت از اخوان کم فرصت مکش گر به چه باید فتاد از چشم خود منت مکش
هر سر موی تو در کاوش دل مژگان است
هر سر موی تو در کاوش دل مژگان است خط ریحان تو گیرنده تر از قرآن است
نمی آیی به بیداری چو در آغوش من شبها
نمی آیی به بیداری چو در آغوش من شبها رها کن تا بدزدم بوسه ای در خواب ازان لبها
می کند عیب نمایان را هنرپرور کمال
می کند عیب نمایان را هنرپرور کمال تنگ چشمی می شود در دانه گوهر کمال
ما در جهان قرار اقامت نداده ایم
ما در جهان قرار اقامت نداده ایم چون سرو سالهاست به یک پا ستاده ایم
گر می نمی ستانی ای زاهد ریایی
گر می نمی ستانی ای زاهد ریایی بستان ز چشم ساقی پیمانه خدایی
کند گل جمع خود را چون تو در گلزار می آیی
کند گل جمع خود را چون تو در گلزار می آیی خیابان می کشد قد چون تو در رفتار می آیی
قد رعنای ترا تا دید، از شرمندگی
قد رعنای ترا تا دید، از شرمندگی قمریان را سرو شد سوهان طوق بندگی