مطالع – صائب تبریزی
یعقوب از فروغ جمال تو چشم باخت
یعقوب از فروغ جمال تو چشم باخت یوسف تمام پیرهن خود فتیله ساخت
نیست شاه آن کس که او را تاج گوهر بر سرست
نیست شاه آن کس که او را تاج گوهر بر سرست هر که را سد رمق هست از جهان، اسکندرست
نغمه شیرین در مذاقم بی شراب تلخ نیست
نغمه شیرین در مذاقم بی شراب تلخ نیست زاهد خشکی است ساز آنجا که آب تلخ نیست
مرا که هست میسر سبو به دوش کشم
مرا که هست میسر سبو به دوش کشم چرا کباده خمیازه تا به گوش کشم؟
گریبان چاک در گلشن چو آن طناز می آید
گریبان چاک در گلشن چو آن طناز می آید ز شاخ گل تذرو رنگ در پرواز می آید
کم کم کن آشنا به لب زخم دشنه را
کم کم کن آشنا به لب زخم دشنه را سیراب می کنند به تدریج تشنه را
فراغبال محال است راست کیشان را
فراغبال محال است راست کیشان را نشانه تنگ کند بر خدنگ میدان را
عمر اهل دولت از احسان دو چندان می شود
عمر اهل دولت از احسان دو چندان می شود رشته هستی دو تا از مد احسان می شود
صنوبر قامتی کز خاک می روید گرفتارش
صنوبر قامتی کز خاک می روید گرفتارش خیابان می کشد چون سرو قد از شوق رفتارش
سیه مستان غفلت را فلک هشیار می سازد
سیه مستان غفلت را فلک هشیار می سازد درشتان را به گردش آسیا هموار می سازد مژگان زرد، خانه برانداز سینه است الماس در خراش…
زردرویی می کشد مهر از ترنج غبغبت
زردرویی می کشد مهر از ترنج غبغبت بوسه در پرواز می آید ز تحریک لبت
ز شعر خویش نتوان فیض شعر دیگران بردن
ز شعر خویش نتوان فیض شعر دیگران بردن تمتع بیش از فرزند مردم می توان بردن
روی از عالم بگردان، روی در دیوار کن
روی از عالم بگردان، روی در دیوار کن وضع ناهموار عالم را به خود هموار کن
دلی کز خامشی روشن شود مردن نمی داند
دلی کز خامشی روشن شود مردن نمی داند خموشی آتش سنگ است، افسردن نمی داند
در ماه روزه سیر مه ما نکرده ای
در ماه روزه سیر مه ما نکرده ای چشم گرسنه مست تماشا نکرده ای
در چمن چون باغدار لاله گون خود گذشت
در چمن چون باغدار لاله گون خود گذشت غنچه گل از سر یک مشت خون خود گذشت
خون تاک از شوق می جوشد اگر ساغرزنی
خون تاک از شوق می جوشد اگر ساغرزنی غنچه شادی مرگ می گردد اگر بر سر زنی
حسن خط از حلقه گشتن ها زیادت می شود
حسن خط از حلقه گشتن ها زیادت می شود خط ز پیچ و تاب قلاب محبت می شود
چه غم اگر تهی از باده جام و شیشه ماست؟
چه غم اگر تهی از باده جام و شیشه ماست؟ که چشم پرفن ساقی هزار پیشه ماست
چرخ می داند عیار آه پرتائثیر را
چرخ می داند عیار آه پرتائثیر را می توان در زخم دیدن جوهر شمشیر را
تواضع خصم بالادست را بی زور می سازد
تواضع خصم بالادست را بی زور می سازد به خم گردیدن از خود سیل را پل دور می سازد
تا دل از دستم شراب ارغوانی برده است
تا دل از دستم شراب ارغوانی برده است خضر را پندارم آب زندگانی برده است!
بی فسادی نیست گر رو در صلاح آرند خلق
بی فسادی نیست گر رو در صلاح آرند خلق بهر خواب روز، شب را زنده می دارند خلق
به عزم صید چنان گرم خاست شهبازش
به عزم صید چنان گرم خاست شهبازش که خنده در دهن کبک سوخت پروازش
به پرگار از توکل شد چنان برگ و نوای من
به پرگار از توکل شد چنان برگ و نوای من که از خود آب چون دندان برآرد آسیای من
بر دل موری درین عبرت سرا غافل مخور
بر دل موری درین عبرت سرا غافل مخور دل بخور چندان که می خواهی، ولی بر دل مخور
این که زاهد کرد پهلوی خود از دنیا تهی
این که زاهد کرد پهلوی خود از دنیا تهی کاش در پای گلی می کرد یک مینا تهی
اشک خونین بس که زد جوش از دل دیوانه ام
اشک خونین بس که زد جوش از دل دیوانه ام چون نگین هموار شد با فرش، سقف خانه ام
از دل نبرد زنگ الم باد بهارم
از دل نبرد زنگ الم باد بهارم چون گرد یتیمی است زمین گیر غبارم
از بانگ نی دلی که جراحت نمی شود
از بانگ نی دلی که جراحت نمی شود بیدار از نسیم قیامت نمی شود
هست حاجت در بساط کج کلاهان بیشتر
هست حاجت در بساط کج کلاهان بیشتر همت از درویش می جویند شاهان بیشتر
هر چه جز حیرت دیدار بود نادانی است
هر چه جز حیرت دیدار بود نادانی است لوح محفوظ همین مرتبه حیرانی است
نشاط ظاهری دل را گره از کار نگشاید
نشاط ظاهری دل را گره از کار نگشاید دل پیکان ز شکرخنده سوفار نگشاید
می شوم گل، در گریبان خار می افتد مرا
می شوم گل، در گریبان خار می افتد مرا غنچه می گردم، گره در کار می افتد مرا
مرا در چاه چون یوسف وطن از مکر اخوان است
مرا در چاه چون یوسف وطن از مکر اخوان است برادر گر پیمبرزاده باشد دشمن جان است
ما از لب خامش ز سخن داد گرفتیم
ما از لب خامش ز سخن داد گرفتیم با شیشه سربسته پریزاد گرفتیم
گر چه رخسار ترا آب طراوت کم نیست
گر چه رخسار ترا آب طراوت کم نیست اثر گریه ما هیچ کم از شبنم نیست
کشید آن سنگدل از دست من زلف پریشان را
کشید آن سنگدل از دست من زلف پریشان را که سازد کعبه در ایام موسم جمع دامان را
فارغ است از دیو مردم خاطر آزاد من
فارغ است از دیو مردم خاطر آزاد من نیست از جوش پری ره در خیال آباد من
عقل شرع باطن است و شرع عقل ظاهرست
عقل شرع باطن است و شرع عقل ظاهرست هر که سرمی پیچد از فرمان ایشان کافرست
سیر شکوفه عقل مرا زیر دست کرد
سیر شکوفه عقل مرا زیر دست کرد این ماهتاب روز، مرا شیرمست کرد
زد غوطه بس که در تن خاکی روان ما
زد غوطه بس که در تن خاکی روان ما گردید رفته رفته زمین آسمان ما
روشندلان که قبله خود روی او کنند
روشندلان که قبله خود روی او کنند در هر نظر دو عید ز ابروی او کنند
دلی دارم که از یاد طرب غمناک می گردد
دلی دارم که از یاد طرب غمناک می گردد سری دارم که بر گرد سر فتراک می گردد
در لعل یار خنده دندان نما ببین
در لعل یار خنده دندان نما ببین در روز اگر ستاره ندیدی بیا ببین
در جبین تاک، نور باده بی غش ببین
در جبین تاک، نور باده بی غش ببین در ته بال سمند شعله آتش ببین