مطالع – صائب تبریزی
هر که خاموش شد از اهل بیان است اینجا
(هر که خاموش شد از اهل بیان است اینجا هر که انداخت سپر تیغ زبان است اینجا)
نوشها درج است در نیش عتاب آلودگان
نوشها درج است در نیش عتاب آلودگان پشه دارد حق بیداری به خواب آلودگان
نخلی که سرکشی نکند پایمال باد!
نخلی که سرکشی نکند پایمال باد! خون گل پیاده به گلچین حلال باد!
می رسد هر دم مرا از نوخطان نیش دگر
می رسد هر دم مرا از نوخطان نیش دگر ریش هیهات است گردد مرهم ریش دگر
گوش ناقص طینتان را پرده انصاف نیست
گوش ناقص طینتان را پرده انصاف نیست زین سبب در جام معنی جز می ناصاف نیست
گر چه در راه سخن کرده است از سر پا قلم
گر چه در راه سخن کرده است از سر پا قلم سرنیارد کرد از خجلت همان بالا قلم
کجا سرپنجه خورشید گیرد جای دست تو؟
کجا سرپنجه خورشید گیرد جای دست تو؟ به غیر از بهله دستی نیست بر بالای دست تو
غم به آه از سینه افگار برمی آوریم
غم به آه از سینه افگار برمی آوریم ما به نیش عقرب از دل خار برمی آوریم
عرق فشان رخ خود از شراب ساخته ای
عرق فشان رخ خود از شراب ساخته ای ستاره روی کش آفتاب ساخته ای
صبح وصل است و مرا حال چنین می گذرد
صبح وصل است و مرا حال چنین می گذرد شب آدینه مستان به ازین می گذرد
شانه با صد دست از بست و گشادش درهم است
شانه با صد دست از بست و گشادش درهم است قفل وسواسی که می گویند، زلف پر خم است؟
زشت رو چون سازد از خود دور خوی زشت را؟
زشت رو چون سازد از خود دور خوی زشت را؟ لازم افتاده است خوی زشت، روی زشت را
ز خط اندیشه نبود چهره آن سرو قامت را
ز خط اندیشه نبود چهره آن سرو قامت را نمی پوشد حجاب ابر خورشید قیامت را
روزگاری شد دل افسرده دارم در بغل
روزگاری شد دل افسرده دارم در بغل جای دل چون لاله خون مرده دارم در بغل
دلم چون برگ بید از حرف بی هنگام می لرزد
دلم چون برگ بید از حرف بی هنگام می لرزد چو عقل طفل بیند بر کنار بام، می لرزد
در کهنسالی ز نسیان شکوه کفر نعمت است
در کهنسالی ز نسیان شکوه کفر نعمت است هر چه از دل می برد یاد جوانی رحمت است
دایم دلم از دخل نفهمیده غمین است
دایم دلم از دخل نفهمیده غمین است دخلی که مرا هست درین شهر، همین است
خط در دل روشن گهران مهر فزاید
خط در دل روشن گهران مهر فزاید در آینه ها نقش نگین راست نماید
حسن از حجاب، غصه و تشویش می خورد
حسن از حجاب، غصه و تشویش می خورد شهباز چشم بسته دل خویش می خورد
چه حاصل کز غزالان بزم رنگین است مجنون را؟
چه حاصل کز غزالان بزم رنگین است مجنون را؟ سگ لیلی به از آهوی مشکین است مجنون را
چشمم ز پهلوی دل دیوانه پر شده است
چشمم ز پهلوی دل دیوانه پر شده است از دست شیشه ام دل پیمانه پر شده است
تقصیر میانش ز خم و پیچ ندارد
تقصیر میانش ز خم و پیچ ندارد حرفی است که گویند الف هیچ ندارد
پیر را قامت خم سوی عدم راهبرست
پیر را قامت خم سوی عدم راهبرست این کمانی است که از تیر سبکسیرترست
بی تائمل به مقامی دل غافل نرسد
بی تائمل به مقامی دل غافل نرسد هر که نشمرده نهد گام به منزل نرسد
به روی نرم، کار از اهل دنیا برنمی آید
به روی نرم، کار از اهل دنیا برنمی آید که بی آهن شرار از سنگ خارا برنمی آید
بس که سرزد شکوه رزق از لب گویای تو
بس که سرزد شکوه رزق از لب گویای تو شد دل گندم دو نیم از بدگمانی های تو
باده لعلی ز لعل و شیشه از کان خوشترست
باده لعلی ز لعل و شیشه از کان خوشترست بی تکلف شیشه می از بدخشان خوشترست
از گرانخوابی چو چشم دام آزادیم ما
از گرانخوابی چو چشم دام آزادیم ما غفلت ما نیست غفلت، خواب صیادیم ما
از حیات آنچه ترا صرف به طاعات شود
از حیات آنچه ترا صرف به طاعات شود چون رسد وقت، شفیع همه اوقات شود
آب حیوان با لب لعل تو خون مرده ای است
آب حیوان با لب لعل تو خون مرده ای است پیش تمکین تو حیرت آهوی رم خورده ای است
هست با قد دو تا برگ اقامت ساختن
هست با قد دو تا برگ اقامت ساختن زیر دیوار شکسته رخت خواب انداختن
نیست پروای کدورت دل بی کینه ما را
نیست پروای کدورت دل بی کینه ما را زنگ پیراهن تن می شود آیینه ما را
ناز آن لبها ز خط از قدردانی می کشم
ناز آن لبها ز خط از قدردانی می کشم از سیاهی ناز آب زندگانی می کشم
می کند آتش زبان دفع گزند خویشتن
می کند آتش زبان دفع گزند خویشتن مصرع برجسته خود باشد سپند خویشتن
گل گلاب از هرزه خندی شد درین نیلی حصار
گل گلاب از هرزه خندی شد درین نیلی حصار خنده بیجاست برق گریه بی اختیار
کجا چشم بد از دود سپندم در گزند افتد؟
کجا چشم بد از دود سپندم در گزند افتد؟ به بخت من گره در کار آتش از سپند افتد
غرض از خوردن می مستی بالادست است
غرض از خوردن می مستی بالادست است باده را هر که به اندازه خورد بدمست است!
عدالت عمر جاویدان دهد فرمانروایان را
عدالت عمر جاویدان دهد فرمانروایان را سبیل خضر کن همچون سکندر آب حیوان را
شیوه چشم کبود از چشم ها دلکشترست
شیوه چشم کبود از چشم ها دلکشترست خانه چینی نما را آب و تاب دیگرست
سر تسلیم خرد بر خط جام است اینجا
(سر تسلیم خرد بر خط جام است اینجا آفتاب نقش بر لب بام است اینجا)
ز نقصان گهر باشد گران خیزی بزرگان را
ز نقصان گهر باشد گران خیزی بزرگان را که خودداری میسر نیست گوهرهای غلطان را
رگ جان من و آن زلف به هم پیوسته است
رگ جان من و آن زلف به هم پیوسته است پیچ و تاب من و آن سلسله با هم بسته است
دل را ز زلف آن بت پرفن گرفته ام
دل را ز زلف آن بت پرفن گرفته ام این سنگ را ز چنگ فلاخن گرفته ام
در علم ظاهری چه کنی عمر خود تباه؟
در علم ظاهری چه کنی عمر خود تباه؟ دل را سفید کن، چه ورق می کنی سیاه؟
در آن محفل که برخیزد نقاب از روی گلپوشش
در آن محفل که برخیزد نقاب از روی گلپوشش سپند از جای خود برخاستن گردد فراموشش