مختارنامه – عطار نیشابوری
دیدی که چِهها با منِ شیدا کردی
دیدی که چِهها با منِ شیدا کردی یکباره مرا بی سر و بی پا کردی سهل است از آنِ من، ولی با دگران زنهار چنان…
دوش آمد و دادِ دلِ سرمستم داد
دوش آمد و دادِ دلِ سرمستم داد یک عشوه نداد و بوسه پیوستم داد پس دستم داد تا ببوسم دستش این کار نکو نگر که…
دل نیست مرا، یکی مصیبت خانهست
دل نیست مرا، یکی مصیبت خانهست جان نیز یکی سوختهٔ دیوانهست در دارِ فنا چون خبرم نیست ز هیچ کارم همه یا نظاره یا افسانهست
دل سوختگان که نفس میفرسایند
دل سوختگان که نفس میفرسایند بربوی وصال باد میپیمایند بس دور رهیست تاکرا بنمایند بس بسته دریست تا کرا بگشایند
دل در سر زلف چون توحسن افروزی
دل در سر زلف چون توحسن افروزی چون شمع دمی نمیزید بی سوزی برکش سر زلفت که بلایی است سیاه ترسم که به گرد تو…
دل بر سرِ این راه خطرناک بسوخت
دل بر سرِ این راه خطرناک بسوخت جان بر درِ دوست روی بر خاک بسوخت سی سال درین چراغ روغن کردیم یک شعله بزد، روغنِ…
درعالم مرگ زندگانی دور است
درعالم مرگ زندگانی دور است در رنج جهان گنج معانی دور است خوش باش که دور مرگ نزدیک رسید ناکامی کش که کامرانی دور است
دردا که جوانی ز بَرَم دور رسید
دردا که جوانی ز بَرَم دور رسید صد گونه بلای منِ رنجور رسید کافور دمید از بناگوش برون یعنی که کفن ساز که کافور رسید
در محو دلم ز خویشتن مانَد باز
در محو دلم ز خویشتن مانَد باز در توحیدم حجاب افتد آغاز کاری که مرا فتاد با آن دمساز کوتاه کنم قصه که کاریست دراز
در فقر دلم عزم سیاهی دارد
در فقر دلم عزم سیاهی دارد قصد صفتی نامتناهی دارد در ظلمت ازان گریخت چون مردم چشم یعنی که بسی نور الاهی دارد
در عشق چو من کسی نه بیچاره شود
در عشق چو من کسی نه بیچاره شود یا چون دل من دلی جگر خواره شود یک ذره ازین بار که بر جان من است…
در عشق تو راه این دل غافل گم کرد
در عشق تو راه این دل غافل گم کرد هر روز هزار بار منزل گم کرد چون در پهلوست جای دل عاشق تو در پهلوی…
در عشق بزرگیم به خردی بدهم
در عشق بزرگیم به خردی بدهم وین سرخی روی خود به زردی بدهم از صافی دین چو قطرهای نیست مرا سجّاده گرو کنم به دُردی…
در راه تو گم گشت دویی اینت عجب!
در راه تو گم گشت دویی اینت عجب! مشرک چه کند یا ثنوی اینت عجب! آنجا که تویی فناءِ محضاند همه واینجا که منم همه…
در بند نیم ز هیچ کس میدانی
در بند نیم ز هیچ کس میدانی در دردِ توام به صد هوس میدانی گر هستم و گر نیستم آنجا که منم خالی نیم از…
خونی که مرا در دل و جان اکنون هست
خونی که مرا در دل و جان اکنون هست صد چندانم ز چشم چون جیحون هست گر قصد کنی به خون من کشته شوی کاینجا…
خوش باش دلا که نیک وبد میبرسد
خوش باش دلا که نیک وبد میبرسد با خلق جهان داد و ستد میبرسد شادی و طرب چو نعمت و ناز جهان چون جمله به…
خواهی که دلت محرم اسرار آید
خواهی که دلت محرم اسرار آید بی خود شود و لایق این کار آید برکش ز برون دو جهان دایرهای در دایره شو تا چه…
چون یار نمیکند دمی همدمیم
چون یار نمیکند دمی همدمیم زین غم نفسی نیست سرِ آدمیم ور در همه عمر یک دم آید بَرِ من با گوشه نشاندم ز نامحرمیم
چون نیست کسی را سر مویی غم تو
چون نیست کسی را سر مویی غم تو جز تو که کند در دو جهان ماتم تو ای مانده ز راه! یک دم آگاه نهای…
چون نشنودی ز یک مسافر که چه بود
چون نشنودی ز یک مسافر که چه بود کی بشناسی اول و آخر که چه بود هرحکم که کردهاند، در اول کار، آگاه شوی در…
چون ما به وجود خود هویدا باشیم
چون ما به وجود خود هویدا باشیم چون ما به وجود خود هویدا باشیم تو هیچ نهیی ولیک میپنداری تو هیچ نهیی ولیک میپنداری
چون قاعدهٔ بقای ما عین فناست
چون قاعدهٔ بقای ما عین فناست بر عین فنا کار بنتوان آراست برخیز که آن زمان که بنشستی راست چه سود که نانشسته بر باید…
چون سنگ وجود لعل شد کانم را
چون سنگ وجود لعل شد کانم را در میبینم قطرهٔ بارانم را برخاست دلم چنان که ننشیند باز از بس که فرو نشاندم جانم را
چون در ره دین نیامدی در دستم
چون در ره دین نیامدی در دستم برخاستم و به کافری بنشستم و امروز نه کافر نه مسلمانم من دانی چونم چنانکه هستم هستم
چون چشمِ تو تیرِ غمزه محکم انداخت
چون چشمِ تو تیرِ غمزه محکم انداخت هر لحظه هزار صید بر هم انداخت چون زلف تو سر بستگی آغاز نهاد سرگشتگیی در همه عالم…
چون برگِ گلت بدید گلبرگِ طری
چون برگِ گلت بدید گلبرگِ طری شق کرد قَصَب به دست بادِ سحری شد تا به برِ گلابگر جامه دران از شرم رخت در آتش…
چون اصلِ اصول هست در نقطهٔ جان
چون اصلِ اصول هست در نقطهٔ جان نقشِ دو جهان ز جان توان دید عیان هرچیز که دیدهای تو پیدا و نهان در دیدهٔ تست…
چندان که تو این بحر گهر خواهی دید
چندان که تو این بحر گهر خواهی دید بر دیده و دیده دیده ور خواهی دید بحری است که هر باطن هر قطره از او…
جبریل به پرِّ جان ما پرّیدست
جبریل به پرِّ جان ما پرّیدست کیست آن که نه از جهانِ ما پرّیدست طاوسِ فلک، که مرغ یک دانهٔ ماست او نیز ز آشیانِ…
جانم چو ز کنهِ کار آگاه نبود
جانم چو ز کنهِ کار آگاه نبود نومید ز خود گاه بُد و گاه نبود هر روز هزار پرده از هم بدرید وز پردهٔ عجز…
جانا! دل من زیر و زبر خواهد شد
جانا! دل من زیر و زبر خواهد شد در پای غمت عمر بسر خواهد شد دم دم به دمی که نیم جانی است گرو خوش…
جانا ز غم عشق تو جانم خون شد
جانا ز غم عشق تو جانم خون شد هر دم ز تو دردی دگرم افزون شد زان روز که دل جان و جهان خواند ترا…
جان گرچه درین بادیه بسیار شتافت
جان گرچه درین بادیه بسیار شتافت مویی بندانست و بسی موی شکافت گرچه ز دلم هزار خورشید بتافت اما به کمالِ ذرّهای راه نیافت
جان بوی تو جست ازدل ناشاد و نیافت
جان بوی تو جست ازدل ناشاد و نیافت دل نیز به عجز تن فروداد ونیافت وان کس که نشان ز وصل تو جست بسی در…
تن از دو جهان بس که حجابی برداشت
تن از دو جهان بس که حجابی برداشت اُمّی شد و دل ز هر کتابی برداشت چون مرگ ملازمست از هرچه که هست مینتوانم هیچ…
تادل دارم همدم تو باید داشت
تادل دارم همدم تو باید داشت تا جان دارم محرم تو باید داشت بی تو همه روزم غم تو باید داشت تنها همه شب ماتم…
تا کی غم یک قطرهٔ خوناب خوریم
تا کی غم یک قطرهٔ خوناب خوریم زهری به گمان چند به جُلّاب خوریم پنداری را وجود میپنداریم تا چند ز کوزهٔ تهی آب خوریم
تا کی بی تو زاری پیوست کنم
تا کی بی تو زاری پیوست کنم جان را ز شرابِ عشق تو مست کنم گاهی خود را نیست و گه هست کنم وقت است…
تا روی ز زیرِ پرده بنمودی تو
تا روی ز زیرِ پرده بنمودی تو صد پرده دریدی و ببخشودی تو امروز همه جهان ز تو پُر شور است زین پیش که داند…
تا حلقهٔ آن زلف مشوّش دیدم
تا حلقهٔ آن زلف مشوّش دیدم دل را به میانه در کشاکش دیدم تا روی چوآتش تودیدم از دور دور از رویت به چشم آتش…
تا چند روی بیهده از هر سویی
تا چند روی بیهده از هر سویی تا کی گویی گزاف از هر رویی گر هر دو جهان چو زلف در هم فتدت حکم ازلی…
تا جان دارم حلقِ من و خنجر تو
تا جان دارم حلقِ من و خنجر تو با جان چکنم گر نکنم در سر تو میآیم و همچو ابر میریزم اشک تا آب زنم…
پیوسته زبون روزگار آمدهام
پیوسته زبون روزگار آمدهام سرگشتهٔ چرخ بیقرار آمدهام چون نامدهام به هیچ کاری هرگز سبحان اللّه! پس به چه کار آمدهام
پروانه به شمع گفت یارم باشی
پروانه به شمع گفت یارم باشی گفتا که اگر کشتهٔ زارم باشی دَرْ رو به میان آتش و پاک بسوز گر میخواهی که در کنارم…
بیچاره دلم که خویش حُرْ میپنداشت
بیچاره دلم که خویش حُرْ میپنداشت با دست تهی کیسهٔ پر میپنداشت بسیار دُر افشاند ولیکن چو بدید جز مُهره نبود آنچه دُر میپنداشت
بی روی تو در ماه سیاهی آمد
بی روی تو در ماه سیاهی آمد مرگت به جوانی و پگاهی آمد خفتی نه چنان نیز که برخواهی خاست رفتی نه چنان که باز…
بنگر ز صبا دامنِ گل چاک شده
بنگر ز صبا دامنِ گل چاک شده بلبل ز جمال گل طربناک شده در سایهٔ گل نشین که بس گل که ز باد بر خاک…
بشکفت گل و رونق شمشاد ببرد
بشکفت گل و رونق شمشاد ببرد آرام دل بنده و آزاد ببرد بلبل گل را جملهٔ شب دم میداد تا لاجرمش زان همه دم باد…
برخیز که گل کیسهٔ زر خواهد ریخت
برخیز که گل کیسهٔ زر خواهد ریخت ابرش به موافقت گهر خواهد ریخت گر زر داری بریز چون خاک و بخور کز روی تو زر…