مختارنامه – عطار نیشابوری
مرغ دل من ز بس که پرواز آورد
مرغ دل من ز بس که پرواز آورد عالم عالم، جهان جهان، راز آورد چندان به همه سوی جهان بیرون شد کاین هر دو جهان…
مائیم به عقل ناصواب افتاده
مائیم به عقل ناصواب افتاده دل از شر و شور در شراب افتاده آزاد ز ننگ و نام سر بر خشتی در کنج خرابات خراب…
ما رندان را حلقه به گوش آمدهایم
ما رندان را حلقه به گوش آمدهایم ناخورده شراب در خروش آمدهایم دست از بد و نیک و کفر و اسلام بدار دُردی در دِه…
گه گم شدهٔ هزار کارم داری
گه گم شدهٔ هزار کارم داری گاه از همه کار برکنارم داری گر وقت آمد مرا ز من باز رهان تا کی شب و روز…
گه پیش در تو در سجود آمدهام
گه پیش در تو در سجود آمدهام گه بر سر آتشت چو عود آمدهام مستی مرا امید هشیاری نیست کز عشق تو مست در وجود…
گل گفت مرا خون جگر خواهد ریخت
گل گفت مرا خون جگر خواهد ریخت بر خاک رهم کنار زر خواهد ریخت ای ابر! بیا و آب زن بر رویم کآبِ رخ من…
گل بین که به غنج و ناز خواهد خندید
گل بین که به غنج و ناز خواهد خندید بر عالم پر مجاز خواهد خندید صد دیده بباید که بر او گرید زار آندم که…
گفتم که اگر دلِ تو یک رنگ آید
گفتم که اگر دلِ تو یک رنگ آید در بر کشیم گرچه ترا ننگ آید گفتی تو که در قبای من کی گنجی در برکشمت…
گفتم ز فناء خود چنانم که مپرس
گفتم ز فناء خود چنانم که مپرس گفتا به بقائیت رسانم که مپرس یعنی چو به نیستی بدیدی خود را چندان هستی بر تو فشانم…
گرچه دل تو زین همه غم تنگ شود
گرچه دل تو زین همه غم تنگ شود غم کش که ز غم مرد به فرهنگ شود میرنج درین حبس بلا از صد رنگ تا…
گر من نه چنین عاشق و شوریدهامی
گر من نه چنین عاشق و شوریدهامی بودی که ترا دمی پسندیدهامی ور مثل تو در همه جهان دیدهامی بر صد شادی غم تو نگزیدهامی
گر قصد فلک کنم به پیشان نرسم
گر قصد فلک کنم به پیشان نرسم ور عزم زمین کنم به پایان نرسم دانم که پس و پیش ز هم مسدود است گر جان…
گر روشنی جمال خودب نمائی
گر روشنی جمال خودب نمائی دلها ببری و دیدهها بربائی چون بند وجود ما ز هم بگشائی آنگاه ز زیر پرده بیرون آئی
گر در کوهی مقیم و گر در دشتی
گر در کوهی مقیم و گر در دشتی بر خاک گذشتگان مجاور گشتی بر خاک تو بگذرند ناآمدگان چندان که تو برگذشتگان بگذشتی
گر تو بر او ز تنگ دستی آئی
گر تو بر او ز تنگ دستی آئی در دایرهٔ خویش پرستی آئی از نقطهٔ بیخویشتنی چند آخر مشرک باشی کز سرهستی آئی
گر با تو به هم دگر نباشد چه بود
گر با تو به هم دگر نباشد چه بود یک ذرّه به سایه در نباشد چه بود جائی که هزار عرش یک سارَخْک است مشتی…
گاهی به سخن قوت روانم بخشی
گاهی به سخن قوت روانم بخشی گاهی به سحر راز نهانم بخشی گر دل ببری هزار دل باز دهی ور جان ببری هزار جانم بخشی
کو عقل که قصد آن جلالت کردی
کو عقل که قصد آن جلالت کردی کو دل که در آن دایره حالت کردی چیزی که بر او دلالتی خواهد کرد ای کاش که…
کردم ورقِ وجودِّ تو با تو بیان
کردم ورقِ وجودِّ تو با تو بیان تا کی باشی در ورق سود و زیان هر چیز که در هر دو جهان است عیان در…
فرّخ دل آن که مُرد حیران و نگفت
فرّخ دل آن که مُرد حیران و نگفت صد واقعه داشت، کرد پنهان و نگفت دردِ تو نگاه داشت در جان و نگفت اندوه تو…
عمری به هوس در تک و تاز آمد دل
عمری به هوس در تک و تاز آمد دل تا محرم راز دلنواز آمد دل پس رفت به پیش باز و جان پاک بباخت انصاف…
عشقت به هزار پادشاهی ارزد
عشقت به هزار پادشاهی ارزد وصلِ تو ز ماه تا به ماهی ارزد آن را که رخی بود بدین زیبائی انصاف بده که هرچه خواهی…
صدری که ز هرچه بود برتر او بود
صدری که ز هرچه بود برتر او بود مقصود ز اعراض و ز جوهر او بود آنجا که میان آب و گل بود آدم در…
شمعم که ز خود نهان فرو میگریم
شمعم که ز خود نهان فرو میگریم میخندم و هر زمان فرو میگریم بر گریهٔ من چو هیچ کس واقف نیست خوش خوش به درون…
شمع آمد و گفت هر دمم میسوزند
شمع آمد و گفت هر دمم میسوزند پیوسته ز سر تا قدمم میسوزند چون گریه و دلسوزی من میبینند زان فایدهای نیست همم میسوزند
شمع آمد و گفت گه دلم مُرده شود
شمع آمد و گفت گه دلم مُرده شود گه در سوزم عمر به سر بُرده شود چون در دهن آب گرمم آید بیدوست بر روی…
شمع آمد و گفت سخت کوشم امشب
شمع آمد و گفت سخت کوشم امشب وز آتش دل هزار جوشم امشب دی شیر ز پستان عسل نوشیدم شیر از آتش چگونه نوشم امشب
شمع آمد و گفت چون گرفتم کم خویش
شمع آمد و گفت چون گرفتم کم خویش باری بکنم به کام دل ماتمِ خویش ای کاش سرم میببریدی هر دم تا بر زانو نهادمی…
شمع آمد و گفت بر تنِ لاغر خویش
شمع آمد و گفت بر تنِ لاغر خویش میافشانم اشک ز چشمِ ترِ خویش چون از سر خویش از عسل دور شدم بنگر که چه…
شمع آمد و گفت اگر خطا سوختمی
شمع آمد و گفت اگر خطا سوختمی جز خود دگری را به بلا سوختمی از خامی خویش زار میباید سوخت گر خام نبودمی کجا سوختمی
شد رنجِ دلم فَرِهْ چه تدبیر کنم
شد رنجِ دلم فَرِهْ چه تدبیر کنم بگسست مرا زِرِهْ چه تدبیر کنم دردا که به صد هزار انگشت حیل مینگشاید گِرِهْ چه تدبیر کنم
سرّی که دلِ دو کَوْن خون داند کرد
سرّی که دلِ دو کَوْن خون داند کرد گفتی دلم از پرده برون داند کرد نابینایی نیم شبی در بُنِ چاه مویی به هزار شاخ…
زین شیوه که ازعمر برآوردم گرد
زین شیوه که ازعمر برآوردم گرد کس در دو جهان بر نتواند آورد خون میگرید دل من از غصهٔ آنک کاری بنکردم و توانستم کرد
زلف تو برفت از نظرم چه توان کرد
زلف تو برفت از نظرم چه توان کرد برد این دل زیر و زبرم چه توان کرد گر من کمری ز زلف تو بربندم زنّار…
زان روز که آفتاب حضرت دیدیم
زان روز که آفتاب حضرت دیدیم ذرات دو کون را به قربت دیدیم وان سیمرغی که عرش در سایهٔ اوست ما در پس کوه قاف…
رنج تو به صد گنج مسلم ندهم
رنج تو به صد گنج مسلم ندهم ملک غم تو به ملکت جم ندهم چون درد تو درمان دلم خواهد بود یک ساعته دردت به…
ذاتت ز ازل تا به ابد قائم بس
ذاتت ز ازل تا به ابد قائم بس بیرون زتو جاهلند، تو عالم بس گر دستِ طلب به حضرتت مینرسد از حضرتِ تو تعجیم دایم…
دوش آمد و گفت چند جانت سوزم
دوش آمد و گفت چند جانت سوزم وقت است که امشبیت جان افروزم دردا که هنوز در دهن داشت سخن خود صبح برآمد و فرو…
دل هرچه که دید خشک لب دید همه
دل هرچه که دید خشک لب دید همه ذرّات دو کون در طلب دید همه بسیار به خون بگشت تا آخر کار از بس که…
دل سوختهٔ جمال او میبینم
دل سوختهٔ جمال او میبینم جان شیفتهٔ وصال او میبینم چندان که درین دایره برمیگردم نقصان خود و کمال او میبینم
دل در غم تو غرقهٔ خونِ جگر است
دل در غم تو غرقهٔ خونِ جگر است جانم متحیر و تنم بیخبر است در هر بن مویم ز تو صد نوحهگر است تا بنیوشی…
دل بی تو چو بی سلامتی برخیزد
دل بی تو چو بی سلامتی برخیزد وز نالهٔ او قیامتی برخیزد ور با تو دمی نشستنم دست دهد از یک یک ذرّه قامتی برخیزد
درها به فنا گشادهاند، اینت عجب!
درها به فنا گشادهاند، اینت عجب! بر هیچ قرار دادهاند، اینت عجب! پنداشت که مانهایم و پندار وجود در دیدهٔ ما نهادهاند، اینت عجب!
دردا که دلم بوی دوایی نشنود
دردا که دلم بوی دوایی نشنود در وادی عشق مرحبایی نشنود وز قافلهای که اندرین بادیه رفت عمری تک زد بانگ درایی نشنود
در هر دو جهان هر چه عجب داشتهای
در هر دو جهان هر چه عجب داشتهای در باطنِ خویش روز و شب داشتهای از جان تو اگر صبر کنی یک چندی بیرون نشود…
در عشق وجود و عدمم یک سان است
در عشق وجود و عدمم یک سان است شادی و غم و بیش و کمم یک سان است تا کی گویی که فصل خواهی یا…
در عشق دلم هیچ نمیسنجد از او
در عشق دلم هیچ نمیسنجد از او هر دم به غمی دگر همی رنجد از او زان تنگ دهان میبنگویم سخنی تنگ است دهان برون…
در عشق تو عقل با جنون خواهم کرد
در عشق تو عقل با جنون خواهم کرد دیوانگی خویش کنون خواهم کرد شوریده به خاک سر فرو خواهم برد شوریده ز خاک سر برون…
در عشق تو از بس که جنون آرم من
در عشق تو از بس که جنون آرم من از آتش و سنگ، جوی خون آرم من گر یک سنگی است در همه عالم و…
در راه تو معرفت خطا دانستیم
در راه تو معرفت خطا دانستیم چه راه و چه معرفت کرا دانستیم یک یافتن تو بود و فریاد دو کون کاین نیست ازان دست…