مختارنامه – عطار نیشابوری
ای دل به سخن مگرد در خون پس ازین
ای دل به سخن مگرد در خون پس ازین از نطق مرو ز خویش بیرون پس ازین عمریست که تا زبانی از سر تا پای…
ای خوش دلی هر دو جهانم غم تو
ای خوش دلی هر دو جهانم غم تو بیزحمت تن مونس جانم غم تو آن چیز که آشکار مینتوان گفت تعلیم کنی راز نهانم غم…
ای تیرگی زلف توام دین افروز
ای تیرگی زلف توام دین افروز وی روشنی روی توام راه آموز من در شبم از تو روز میخواهم، روز و افسردهام از تو سوز…
ای بندگی تو پادشاهی کردن
ای بندگی تو پادشاهی کردن کارت همه انعام الهی کردن من، در غفلت، عمر به پایان بردم من این کردم، تا تو چه خواهی کردن
ای آن که هزار گونه سودا داری
ای آن که هزار گونه سودا داری مردان همه ماتم، تو تماشا داری خوش میخور و میخفت که داند تا تو در پیش چه وادی…
ای آمده از شوق تو جان بر لب من
ای آمده از شوق تو جان بر لب من چون روز قیامت است بی تو شب من آخر سخنی از من بی دل بشنو تاکی…
او را خواهی از زن و فرزند ببر
او را خواهی از زن و فرزند ببر مردانه همی ز خویش و پیوند ببر چون هرچه که هست، بند راهست ترا با بند چگونه…
آنجا که نه جان رسید ونه تن آنجا
آنجا که نه جان رسید ونه تن آنجا نه مرد رسد هرگز ونه زن آنجا گر هر دو جهان زیر و زبر گردانم تا تو…
آن ماه، مرا چو خاک در کوی افکند
آن ماه، مرا چو خاک در کوی افکند و اندر طلب خودم به هر سوی افکند زان است هزار قطره خون بر رویم کان روز…
آن سر عجب نه توبدانی ونه من
آن سر عجب نه توبدانی ونه من حل کردن آن نه تو توانی و نه من یک ذرّه گر آشکار گردد آن سر یک ذرّه…
آن را که به چشم کشف پیداست یقین
آن را که به چشم کشف پیداست یقین او در ره مستقیم داناست بدین گرچند هزار گونه راهست چو موی زان جملهٔ مو، یک رسن…
آن چیست مرا از غم و تیمار که نیست
آن چیست مرا از غم و تیمار که نیست وز ناکامی اندک و بسیار که نیست از جملهٔدخل و خرج این عالم خاک بادی است…
امشب که دمی هم نفس جانانم
امشب که دمی هم نفس جانانم سرمایهٔ عمر این نفس میدانم ای صبح، چو از دم آتش افزون گردد گر در دمی، آتش بزنی در…
امروز منم به جان و تن درمانده
امروز منم به جان و تن درمانده هم من به بلا و رنج من درمانده شوریده دلی هزار شور آورده بیخویشتنی به خویشتن درمانده
از هیبت تو این دل غم خواره بسوخت
از هیبت تو این دل غم خواره بسوخت دل خود که بود که جان بیچاره بسوخت یا رب بمسوز این تن سرگردان را کز آتش…
از فوق، ورای آسمان بودم من
از فوق، ورای آسمان بودم من وز تحت، زمین بیکران بودم من عمریم جهان باز همی خواند به خویش چون در نگریستم جهان بودم من
از دنیی فانیم جوی نیست پدید
از دنیی فانیم جوی نیست پدید وز عقبی نیز پرتوی نیست پدید دردا که برفت جان شیرین از دست وز این شورش برون شوی نیست…
از تفِّ دلم می به صباح ای ساقی
از تفِّ دلم می به صباح ای ساقی جوشیده چو گشت شد مباح ای ساقی مستی و مُقامری بسی بهتر از آنک بر روی و…
از بس که بدیدم ز تو اسرار عجب
از بس که بدیدم ز تو اسرار عجب خون گشت دلم از چو تو دلدار عجب بس کز همه عالمت بجستم شب و روز تو…
ابری که رخ باغ کنون خواهد شست
ابری که رخ باغ کنون خواهد شست گل را به گلاب بین که چون خواهد شست گل میآید با قدحی خون در دست از عمر…
یا شادی دو کون غم انگار همه
یا شادی دو کون غم انگار همه یا ملکِ جهان مسلّم انگار همه خواهی که وجودِ اصل تابد بر تو کونین بکلّی عدم انگار همه
یا رب جان را بیم گنه کاران هست
یا رب جان را بیم گنه کاران هست دل را شب و روز ماتم یاران هست گفتی که به بیچارگی و عجز درآی بیچارگی و…
همچون من و تو علی الیقین ای ساقی
همچون من و تو علی الیقین ای ساقی بسیار فرو خورد زمین ای ساقی تاکی کنی اندیشه ازین ای ساقی العیش! که عمر رفت هین…
هم در بر خود خواندگان داری تو
هم در بر خود خواندگان داری تو هم از درِ خود راندگان داری تو هم خوانده و هم رانده فرو ماندهاند ای بس که فرو…
هرکاو رخ تو بدید حیران ماند
هرکاو رخ تو بدید حیران ماند وز لعل لب تو لب به دندان ماند وانکس که سرِ زلفِ پریشانِ تو دید کافر باشد اگر مسلمان…
هر کوزه که بیخود به دهان باز نهم
هر کوزه که بیخود به دهان باز نهم گوید بشنو تا خبری باز دهم من همچو تو بودهام درین کوی ولی نه نیست همی گردم…
هر روز ز نو پردهٔ دیگر سازی
هر روز ز نو پردهٔ دیگر سازی تادر پس پرده عشق با خود بازی چون تو نفسی به سر نیائی از خویش هرگز به کسی…
هر دم که زنم چو جانم آید به لبم
هر دم که زنم چو جانم آید به لبم از زندگی خویشتن اندر عجبم عمرم همه صرف گشت در غصّه چنانک یک خوش دلیم نبُد…