مختارنامه – عطار نیشابوری
دل را که هزار باره در خون کشمش
دل را که هزار باره در خون کشمش وقت است که در خطهٔ بیچون کشمش وان شاهدِ پردگی که جان دارد نام مویش گیرم ز…
دل خون کن اگر سَرِ بلای تو نداشت
دل خون کن اگر سَرِ بلای تو نداشت جان بر هم سوز اگر وفای تو نداشت گرچه دل و جان هیچ سزای تو نداشت کفرست…
دل از طربِ زمانه برداشتنیست
دل از طربِ زمانه برداشتنیست و افزون طلبی ما کم انگاشتنیست تا چند چو کرمِ پیله بر خویش تنیم چون هر چه تنیدهایم بگذاشتنیست
دردا که ز درد ناکسی میمیرم
دردا که ز درد ناکسی میمیرم در مشغلهٔ مهوّسی میمیرم هر روز هزار گنج مییابم باز اما به هزار مفلسی میمیرم
درد تو که در دلم به جای جان بود
درد تو که در دلم به جای جان بود درمانِ من عاشق سرگردان بود چون درد تو از پردهٔ دل روی نمود چون در نگریستم…
در ماتم تو چرخ سیه پوش بماند
در ماتم تو چرخ سیه پوش بماند ارواح ز فرقت تو مدهوش بماند درداکه گل نازکت از شاخ بریخت وان بلبل گویای تو خاموش بماند
در عشق مرا چون عدم محض فزود
در عشق مرا چون عدم محض فزود از هستی خویشم عدم محض ربود چون جان و دلم در عدم محض غنود کونین مرا چون عدم…
در عشق تو نیم ذرّه سرگردانی
در عشق تو نیم ذرّه سرگردانی خوشتر ز هزار منصب سلطانی زان میآیم زیر و زبر میدانی تا بیشترم زیر و زبر گردانی
در عشق تو جز بلا و غم ناید راست
در عشق تو جز بلا و غم ناید راست شادی وصال بیش و کم ناید راست کمتر باشد ز وعدهای در همه عمر عمرم بشد…
در شمع نگر فتاده در سوز و گداز
در شمع نگر فتاده در سوز و گداز برّیده ز انگبین به صد تلخی باز شاید که زبانْش در دهان گیرد گاز تا در آتش…
در خفیه بسوختم بسی بی آتش
در خفیه بسوختم بسی بی آتش هرگز که چنین سوخت کسی بی آتش آن میخواهم چو شمع در عمر دراز کز سینه برآرم نفسی بی…
در بادیهای که عقل را راهی نیست
در بادیهای که عقل را راهی نیست گر کوه درو،سیر کند کاهی نیست گر هیچ روندهای طلب خواهی کرد شایستهٔ این بادیه جز آهی نیست
خون شد همه جانها و جگرها همه ریش
خون شد همه جانها و جگرها همه ریش و آگاه نگشت هیچ کس از کم و بیش خوش خوش بشنو حدیث خویش ای درویش از…
خود را چو زخواب و خور نمیداری باز
خود را چو زخواب و خور نمیداری باز پس چه تو، چه آن ستور، در پردهٔ راز آخر ز وجود خویشتن شرمت نیست معشوق تو…
حالم ز من سوخته خرمن بمپرس
حالم ز من سوخته خرمن بمپرس تو میدانی ز دوست و دشمن بمپرس آن غصّه که از تو خوردم آن نتوان گفت وان قصّه که…
چون هست همه به روی تو آرزویم
چون هست همه به روی تو آرزویم بی روی تو نیست هیچ سوی آرزویم گر یک سر موی از تو رسد حصّهٔ من نیست از…
چون نیست رهی به هیچ سوئی کس را
چون نیست رهی به هیچ سوئی کس را جز خون خوردن نماند رویی کس را هر کس گوید که کردم آن دریا نوش خود تر…
چون مشکِ خط تو سایه ور میافتد
چون مشکِ خط تو سایه ور میافتد خورشید به زیرِ سایه درمیافتد زیبندهترست موی و بالا باری کان موی به بالای تو برمیافتد
چون گل بشکفت در بهار ای ساقی
چون گل بشکفت در بهار ای ساقی تاکی نهدم زمانه خار ای ساقی در پیش بنه صراحی و بر کف جام با سبز خطی به…
چون عاشق روی تو شدم اینم بس
چون عاشق روی تو شدم اینم بس سرگشته چو موی تو شدم اینم بس بامملکت دو عالمم کاری نیست سودائی کوی تو شدم اینم بس
چون رفتنِ بیقیاس داری در پی
چون رفتنِ بیقیاس داری در پی چندانک روی هراس داری در پی ای خوشهٔ سرسبز بسی سر مفراز چون میدانی که داس داری در پی
چون در ره این کار مرا دید فزود
چون در ره این کار مرا دید فزود آمد غم کار و دیدهٔ دید ربود چشم دل دوربین درین بحر محیط چندان که فرو دید،…
چون تن زده سر به راه میباید داشت
چون تن زده سر به راه میباید داشت بگشاده زبان گناه میباید داشت چون شمع برون داشت زبان ببریدند در کام زبان نگاه میباید داشت
چون بادیهٔ عشق، مرا پیش آمد
چون بادیهٔ عشق، مرا پیش آمد هر گامم ازو ز صد جهان بیش آمد دل رفت و درین بادیه تک زد عمری خود بادیه او…
چندان که مرا عقل و بصر خواهد بود
چندان که مرا عقل و بصر خواهد بود در تیهِ تحیرم سفر خواهد بود امروز درین شیوه که من میبینم گر قند خورم خون جگر…
جمشید به گلخنی در افتاد و برفت
جمشید به گلخنی در افتاد و برفت در فرع کجا مشبّهی افتاده است خورشید به روزنی در افتاد و برفت چون در نگری حقّه تهی…
جانی دگرست و جانفزایی دگرست
جانی دگرست و جانفزایی دگرست شهری دگرست و پادشایی دگرست ما بستهٔ دام هر گدایی نشویم ما را نظر دوست به جایی دگرست
جانا! نظری در دل درویشم کن
جانا! نظری در دل درویشم کن یا چارهٔ جان چاره اندیشم کن این میدانم که خاک میباید شد گر خاک کنی خاک ره خویشم کن
جانا گل بین جامهٔ چاک آورده
جانا گل بین جامهٔ چاک آورده وز غنچه صباش بر مغاک آورده می خور که صبا بسی وزد بی من و تو ما زیر کفن…
جانا چو ره تو راه ذُلّ و عِزْ نیست
جانا چو ره تو راه ذُلّ و عِزْ نیست کاریست که کار قادر و عاجز نیست پس گم شدنم به و چنان گم شدهام کامکان…
جان روی دل افروزِ تُرا باید داشت
جان روی دل افروزِ تُرا باید داشت دل ناوک دلدوزِ تُرا باید داشت چون شمعم اگر هزار سر خواهد بود آن چندان سرسوزِ تُرا باید…
تو خفته وعاشقان او بیدارند
تو خفته وعاشقان او بیدارند تو غافل و ایشان همه در اسرارند بیکاری تو چو همچنین خواهد بود اما همه ذرّات جهان در کارند
ترسابچهای که توبه بشکست مرا
ترسابچهای که توبه بشکست مرا دوش آمد و زلف داد در دست مرا در رقصِ چهارْ کرد برگشت وبرفت زنّار چهارْ کرد بر بست مرا
تا هست ز انگشت تو مه را راهی
تا هست ز انگشت تو مه را راهی میبشکافد ماه فلک، هر ماهی تا روز قیامت که درآید از پای دستش گیرد چون تو شفاعت…
تا کی ز جهان رنج و ستم باید دید
تا کی ز جهان رنج و ستم باید دید تا چند خیال بیش و کم باید دید حقا که به هیچ مینیرزد همه کون از…
تا زلفِ زره ورت به هم تافته شد
تا زلفِ زره ورت به هم تافته شد گوئی که هزار نافه بشکافته شد زنجیرِ سرِ طرهٔ مشکین رنگت از تابشِ خورشید رخت تافته شد
تا دل به غم عشق تو در خواهد بود
تا دل به غم عشق تو در خواهد بود دُردی کش و رند و در بدر خواهد بود بر لوح نوشتهاند کاین بی سر و…
تا چند قفا ز نیک و بد خواهم خورد
تا چند قفا ز نیک و بد خواهم خورد خونابهٔ خصم بی خرد خواهم خورد بر سفرهٔ سفلهای اگر بنشینم چون شمع بر آن سفره…
تا چند به فکر نفس مشغول شوی
تا چند به فکر نفس مشغول شوی گه با سرِ کار و گاه معزول شوی آن روز که مردود همه خلق تویی آن روز درین…
تا از غم تب دلش به صد درد افتاد
تا از غم تب دلش به صد درد افتاد شد زرد رخ و بر رخ او گرد افتاد گفتم که چه بود کافتابت شد زرد…
پیوسته چو ابر این دل بیخویش که هست
پیوسته چو ابر این دل بیخویش که هست خون میگرید زین ره در پیش که هست گویند چه کارت اوفتادست آخر چه کار بود فتاده…
پروانه به شمع گفت کم سوز مرا
پروانه به شمع گفت کم سوز مرا شمعش گفتا شیوه میاموز مرا شب میسوزم تا برهم روز آخر چون روز آید خود برسد روز مرا
بی یادِ تو دل چو سایه در خورشید است
بی یادِ تو دل چو سایه در خورشید است با یادِ تو در نهایتِ امید است هر تخم که در زمین دل کاشتهام جز یاد…
بی پیش و پسی تو و پس و پیش تراست
بی پیش و پسی تو و پس و پیش تراست دوری ز کم و بیش و کم و بیش تراست در خاطر هیچ کسی نیاید…
بلبل به سحرگه غزلی تر میخواند
بلبل به سحرگه غزلی تر میخواند تا ظن نبری کان غزل از بر میخواند از دفتر گل باز همی کرد ورق وز هر ورقش قصّهٔ…
بس سرکش را کز سر مویی کُشتم
بس سرکش را کز سر مویی کُشتم و آلوده نشد به خونِ کس انگشتم وین کار عجب نگر که با جملهٔ خلق رویارویم نشسته پُشتاپُشتم
بر لوحِ دلت نقشِ دو عالم رقم است
بر لوحِ دلت نقشِ دو عالم رقم است رو لوح بشوی و ز ناحق دودم است ور با عدمت برَند اصلت عدم است انگار نزادهای…
بد چند کنی کار نکو کن، بنشین
بد چند کنی کار نکو کن، بنشین سجادهٔ تسلیم فرو کن، بنشین چون شیوهٔ خلق دیدی و دانستی خط بر همه کش روی بدو کن،…
با قوّت پیل، مور میباید بود
با قوّت پیل، مور میباید بود با ملک دو کون،عور میباید بود وین طرفه نگر که حدّ هر آدمی یی میباید دید و کور میباید…
با درویشان، «کن و مکن» نتوان گفت
با درویشان، «کن و مکن» نتوان گفت جز از عدمِ بی سر و بن نتوان گفت گر در فقری، زخود فنا گرد وبدانک در فقر…