مختارنامه – عطار نیشابوری
جانی دارم عاشق و شوریده و مست
جانی دارم عاشق و شوریده و مست آشفته و بی قرار، نه نیست، نه هست طفلی عجب است جان بی دایهٔ من خو باز نمیکند…
جانا! می ده که با دلی غمناکم
جانا! می ده که با دلی غمناکم تا می زغم جهان بشوید پاکم هین باده! که سبزه آمد از خاک پدید زان پیش که ناپدید…
جانا که به جای تو تواند بودن
جانا که به جای تو تواند بودن دل را چه به جای تو تواند بودن در هر دو جهان نیست کسی را ممکن چیزی که…
جانا چو به نیستی فتادم برهم
جانا چو به نیستی فتادم برهم در پیش درش چو جان بدادم برهم گر نیست شدن در ره تو چیزی نیست آخر ز تقاضای نهادم…
جان را که ز تن رحیل میباید کرد
جان را که ز تن رحیل میباید کرد بر لشکر غم سبیل میباید کرد دل را که به پَرِّ پشّهای مردی نیست هر لحظه شکار…
تو خسته نهیی ز عشق، ور خستهئییی
تو خسته نهیی ز عشق، ور خستهئییی دل در غم عشق او به جان بستهئییی گر آگهییی که گم چه گشتهست ازتو سر بر زانو…
ترسم که چو پیش ازین کم از کم نرسیم
ترسم که چو پیش ازین کم از کم نرسیم با هم نفسان نیز فراهم نرسیم این دم که دریم پس غنیمت داریم باشد که به…
تا نفس کم و کاست نخواهد آمد
تا نفس کم و کاست نخواهد آمد یار تو به درخواست نخواهد آمد آن میباید که تو نباشی اصلاً کاین کار به تو راست نخواهد…
تا کی ز تو روی بر زمین باید داشت
تا کی ز تو روی بر زمین باید داشت سوز دل وآه آتشین باید داشت بس سیل که خاست هر نفس چشمم را آخر ز…
تا زلف تو چون کمند میبینم من
تا زلف تو چون کمند میبینم من افتاده دلم به بند میبینم من هرگز نرسد دست به فتراک توام فتراک تو بس بلند میبینم من
تا خط تو پشت بر قمر آوردست
تا خط تو پشت بر قمر آوردست عقل از دل من روی به درآوردست طوطی خط زمردینت بر لعل خطّی است که بر تنگ شکر…
تا چند ز سودای تو در سوز و گداز
تا چند ز سودای تو در سوز و گداز چون شمع آرم به روز شبهای دراز تا کی ز تو بازمانم ای شمع طراز مانندهٔ…
تا چند به خود درنگری چندینی
تا چند به خود درنگری چندینی در هستی خود رنج بری چندینی یک ذرّه چو وادید نخواهی آمد خود را چه دهی جلوهگری چندینی
تا بر ره خلق مینشینی ای دل
تا بر ره خلق مینشینی ای دل در خرمن شرک خوشه چینی ای دل گر صبر کنی گوشه گزینی ای دل بینی که درآن گوشه…
پیوسته به دست خود گرفتاری تو
پیوسته به دست خود گرفتاری تو کاشفته دل پردهٔ پنداری تو چون در پس پرده مادری داری تو وقتست که شیر دایه بگذاری تو
پروانه به شمع گفت عیدِ تو خوش است
پروانه به شمع گفت عیدِ تو خوش است قربانم کن که من یزیدِ تو خوش است هم وعدهٔ تو خوش و وعید تو خوش است…
بی موی تونیست موی کس موئی راست
بی موی تونیست موی کس موئی راست بی روی تو روی دگران روی و ریاست بی موی تو ای موی میان موی که دید بی…
بی برگ گلش جامه قبا خواهم کرد
بی برگ گلش جامه قبا خواهم کرد باری بنپرسی که چرا خواهم کرد آمد خط او و ورق گل بگرفت یعنی که من این ورق…
بلبل به سحر نعره زنان میآشفت
بلبل به سحر نعره زنان میآشفت وز غنچهٔ سر تیز حدیثی میگفت چون غنچه درون پوست زر داشت نهفت در پوست نگنجید و ز شادی…
بس زود به مرگ کردی آهنگ آخر
بس زود به مرگ کردی آهنگ آخر گویی رفتی هزار فرسنگ آخر از ناز چو درجهان نمیگنجیدی چون گنجیدی در لحد تنگ آخر
بر دل ز هوا اگر چه بند است تُرا
بر دل ز هوا اگر چه بند است تُرا بنیوش سخن که سودمند است تُرا خود یک کلمه است جمله پند است تُرا گر کار…
بر بوی یقین درین بیابان رفتیم
بر بوی یقین درین بیابان رفتیم وز عالم تن به عالم جان رفتیم عمری شب و روز در تفکر بودیم سرگشته درآمدیم و حیران رفتیم
با گل گفتم که با چنین عمر که هست
با گل گفتم که با چنین عمر که هست انگار که نیست رخت بر باید بست گل گفت چو نیست در جهان جای نشست هم…
با دانش او بیخبری داند بود
با دانش او بیخبری داند بود با غیرت او مختصری داند بود او باشد و دیگری بود اینت محال! تا او باشد خود دگری داند…
این قالب اگر بلند دیدی ور پست
این قالب اگر بلند دیدی ور پست مغرور مشو به پیش این خفته و مست برخیز بمردی، که درین جای نشست خوابیست که مینمایدت هرچه…
ای هفت زمین و آسمانها ز تو پُر
ای هفت زمین و آسمانها ز تو پُر چون مینشود کام و زبانها ز تو پُر ای زندگی دلم روا میداری من دست تهی، هر…
ای ماه ز حسن خلق تو یافته بهر
ای ماه ز حسن خلق تو یافته بهر پر مشک ز عطرِ خُلق تو جملهٔ دهر وز هر دو جهان کجا توان برد این قهر…
ای غیر تو درهمه جهان موئی نه
ای غیر تو درهمه جهان موئی نه جز روی تو در همه جهان روئی نه از هر سوئی که بنگرم، در دو جهان آن سوی…
ای صبح! اگر طلوع خواهی کردن
ای صبح! اگر طلوع خواهی کردن در کشتن من شروع خواهی کردن حقا که اگر رنجه شوی ز آه دلم از نیمهٔ ره رجوع خواهی…
ای شمع! کسی که چون تو آغشته بود
ای شمع! کسی که چون تو آغشته بود در علت و دردِ خویش سرگشته بود خوردی عسل و رشته و دق آوردی بس گرم دماغ…
ای زلفِ تو صد دامِ ستم افکنده
ای زلفِ تو صد دامِ ستم افکنده جانِ همه عاشقان به غم افکنده هرجا که درین پرده وجودی مییافت یک پرتو رویت به عدم افکنده
ای دل همه چارهٔ تو بیچارگی است
ای دل همه چارهٔ تو بیچارگی است در گوشه نشستن تو آوارگی است نانت جگرست و آب خون خوارگیست اینست علاج تو که یکبارگی است
ای دل به سخن مگرد در خون پس ازین
ای دل به سخن مگرد در خون پس ازین از نطق مرو ز خویش بیرون پس ازین عمریست که تا زبانی از سر تا پای…
ای خوش دلی هر دو جهانم غم تو
ای خوش دلی هر دو جهانم غم تو بیزحمت تن مونس جانم غم تو آن چیز که آشکار مینتوان گفت تعلیم کنی راز نهانم غم…
ای تیرگی زلف توام دین افروز
ای تیرگی زلف توام دین افروز وی روشنی روی توام راه آموز من در شبم از تو روز میخواهم، روز و افسردهام از تو سوز…
ای بندگی تو پادشاهی کردن
ای بندگی تو پادشاهی کردن کارت همه انعام الهی کردن من، در غفلت، عمر به پایان بردم من این کردم، تا تو چه خواهی کردن
ای آن که هزار گونه سودا داری
ای آن که هزار گونه سودا داری مردان همه ماتم، تو تماشا داری خوش میخور و میخفت که داند تا تو در پیش چه وادی…
ای آمده از شوق تو جان بر لب من
ای آمده از شوق تو جان بر لب من چون روز قیامت است بی تو شب من آخر سخنی از من بی دل بشنو تاکی…
او را خواهی از زن و فرزند ببر
او را خواهی از زن و فرزند ببر مردانه همی ز خویش و پیوند ببر چون هرچه که هست، بند راهست ترا با بند چگونه…
آنجا که نه جان رسید ونه تن آنجا
آنجا که نه جان رسید ونه تن آنجا نه مرد رسد هرگز ونه زن آنجا گر هر دو جهان زیر و زبر گردانم تا تو…
آن ماه، مرا چو خاک در کوی افکند
آن ماه، مرا چو خاک در کوی افکند و اندر طلب خودم به هر سوی افکند زان است هزار قطره خون بر رویم کان روز…
آن سر عجب نه توبدانی ونه من
آن سر عجب نه توبدانی ونه من حل کردن آن نه تو توانی و نه من یک ذرّه گر آشکار گردد آن سر یک ذرّه…
آن را که به چشم کشف پیداست یقین
آن را که به چشم کشف پیداست یقین او در ره مستقیم داناست بدین گرچند هزار گونه راهست چو موی زان جملهٔ مو، یک رسن…
آن چیست مرا از غم و تیمار که نیست
آن چیست مرا از غم و تیمار که نیست وز ناکامی اندک و بسیار که نیست از جملهٔدخل و خرج این عالم خاک بادی است…
امشب که دمی هم نفس جانانم
امشب که دمی هم نفس جانانم سرمایهٔ عمر این نفس میدانم ای صبح، چو از دم آتش افزون گردد گر در دمی، آتش بزنی در…
امروز چو من شفیته و مجنون کیست
امروز چو من شفیته و مجنون کیست بر خاک فتاده، با دلی پرخون، کیست این خود نه منم، خدای میداند و بس تا آنگاهی که…
از ننگ وجودم که رهاند بازم
از ننگ وجودم که رهاند بازم تا من ز وجود با عدم پردازم هرگه که وجود خود بدو در بازم آن دم به وجود خود…
از غیب گرت هست نشان آوردن
از غیب گرت هست نشان آوردن از عیب نشاید به زبان آوردن کان چیز که ازدست بشد گر خواهی دشوار به دست میتوان آوردن
از دورِ فلک زیر و زبر خواهی شد
از دورِ فلک زیر و زبر خواهی شد رسوای جهانِ پرده در خواهی شد از خواب درآی ای دلِ سرگشته که زود تا چشم زنی…
از تیرِ غمت بسی جگر دوختهای
از تیرِ غمت بسی جگر دوختهای بر مشک خطت بسی جگر سوختهای مگذار که خطّ تو ز دستم بشود چون دست مرا بدان خط آموختهای