مختارنامه – عطار نیشابوری
جانا! جانم ز قعر دریای حضور
جانا! جانم ز قعر دریای حضور دُرّی عجب است غرق چندینی نور گرچه تن من ز کار دورست ولیک یک لحظه نهیی ز خاطرِ جانم…
جانا دایم میان جان بودی تو
جانا دایم میان جان بودی تو بر خلق نه پیدا نه نهان بودی تو دو کون بسوختیم و خاکستر آن دادیم به باد ودرمیان بودی…
جان سوخته سرفکنده میباید بود
جان سوخته سرفکنده میباید بود چون شمع، به سوز، زنده میبایدبود کارت به مراد این خدائی باشد ناکامی کش که بنده میباید بود
تو بیخبری و تا خبر خواهد بود
تو بیخبری و تا خبر خواهد بود از جملهٔ عالمت گذر خواهد بود برخیز که اینجا که فرو آمدهای آرامگهِ کسی دگر خواهد بود
تشنه بکشد مرا و آبم ندهد
تشنه بکشد مرا و آبم ندهد مخمور خودم کند شرابم ندهد چندانکه بگویمش یکی ننیوشد چندانکه بخوانمش جوابم ندهد
تا هیچ چو شمعت سر و کار خویش است
تا هیچ چو شمعت سر و کار خویش است گردن زدنی بهر سرت در پیش است چه سود به یک پای ستاده چون شمع زیرا…
تا کی ز غم زیان وسودت آخر
تا کی ز غم زیان وسودت آخر در سینه و دل آتش ودودت آخر روزی دو درین گلخن پر غم بودی انگار نبودهای چه بودت…
تا کی باشی بی سر و بن، هیچ مباش
تا کی باشی بی سر و بن، هیچ مباش خاموشی جوی و در سخن، هیچ مباش تا کی گوئی که من چه خواهم کردن تو…
تا رخت وجودت به عدم در نکشند
تا رخت وجودت به عدم در نکشند هر کار که کرده شد بهم درنکشند سر بر خط لوح ازلی دار و خموش کز هر چه…
تا چند مرا خوار و خجل خواهی داشت
تا چند مرا خوار و خجل خواهی داشت دیوانه و زنجیر گسل خواهی داشت دلدار منی بیا ودل با من دار گر با منِ دلسوخته…
تا چند درِ فتوح جان دربندی
تا چند درِ فتوح جان دربندی در پیش بُتِ نفس میان دربندی گر میخواهی که بر تو بگشاید کار از نیک و بدِ خلق زبان…
تا پرده ز روی گلِ تر باز افتاد
تا پرده ز روی گلِ تر باز افتاد بلبل با گل همدم و همراز افتاد ناآمده گویی به سرانجام رسید زین شیوه که کار غنچه…
پیوسته دلم شیفتهٔ آن راز است
پیوسته دلم شیفتهٔ آن راز است زان راز شگرف جان من با ناز است گر محو شود جهان نیاید بسته آن در که مرا به…
پروانه به شمع گفت من بیش از تو
پروانه به شمع گفت من بیش از تو خون میگریم به درد بر خویش از تو چون تو سر زندگی نداری اینجا در پای تو…
بیچاره دلم که راحت جان میجست
بیچاره دلم که راحت جان میجست جمعیت ازان زلف پریشان میجست در تاریکی زلف تو فانی گشت کز تاریکی چشمهٔ حیوان میجست
بی چهرهٔ تو در نظری نتوان دید
بی چهرهٔ تو در نظری نتوان دید بی سایهٔ تو در گذری نتوان دید حالی است عجب که با تو یک لحظه بدان نه با…
بلبل همه شب شرحِ وصالت میخواند
بلبل همه شب شرحِ وصالت میخواند مه طلعت خورشیدِ کمالت میخواند گل پیش رخِ تو صد وَرَق بازگشاد وز هر وَرَق آیتِ جمالت میخواند
بس سیل که خاست هر نفس چشمم را
بس سیل که خاست هر نفس چشمم را وز سر ننشست این هوس چشمم را از بسیاری که چشم من آب بریخت آبی بنماند پیش…
برخاست دلم، چوباده در خم بنشست
برخاست دلم، چوباده در خم بنشست وز طلعت گل هزاردستان شد مست دستی بزنیم با تو امروز به نقد زان پیش که از کار فرو…
بر خاک بسی نشستم از غمناکی
بر خاک بسی نشستم از غمناکی تا وارستم ازین حجاب خاکی ای بس که برفت جان من در پاکی تا درکش گشت چونی ادراکی
با نااهلی که نان خورم خون شمرم
با نااهلی که نان خورم خون شمرم افسانهٔ او را بتر افسون شمرم با ناجنسی اگر دمی بنشینم حقّا که ز هفت دوزخ افزون شمرم
با دل گفتم که راه دلبر گیرم
با دل گفتم که راه دلبر گیرم چون راه به پای شد ز سر درگیرم واکنون که چو شمع ره به پای آوردم در سوز…
این شیوه مصیبت که مرا اکنون است
این شیوه مصیبت که مرا اکنون است چون شرح توان داد که حالم چونست هر اشک که ازدیدهٔ من میریزد گر بشکافی هزار دریا خونست
ای یادِ تو مرهم دل خستهٔ من
ای یادِ تو مرهم دل خستهٔ من هردم غم تو همدم پیوستهٔ من گر تونکنی یاد به لطفی که تراست که بازگشاید این درِ بستهٔ…
ای محرم من کیست کنون محرم تو
ای محرم من کیست کنون محرم تو بیم است که خود را بکشم از غم تو خود از دل ماتم زده چتوانم گفت کو ماتم…
ای کاش هزار موی بشکافتمی
ای کاش هزار موی بشکافتمی وز تو سرِ یک موی خبر یافتمی گر عشق رخِ تو نیستی آتشِ صِرف چون شمع کی از سوزِ تو…
ای صبح! مدم، مخند و مپسند آخر
ای صبح! مدم، مخند و مپسند آخر یک روز لب از خنده فرو بند آخر من میگریم که امشبی روز مشو تو بر دَمِ بامداد…
ای صبح اگر دم به هوس خواهی زد
ای صبح اگر دم به هوس خواهی زد از همدمی کدام کس خواهی زد عمریست که تا همنفسی یافتهای آن هم برود تاکه نفس خواهی…
ای شمع چگل! تاتو برفتی ز برم
ای شمع چگل! تاتو برفتی ز برم من کُشتهٔ هجر تو چو شمع سحرم دور از تو چنان شدم که در روی زمین گر بازآیی…
ای دل! دیدی که هرچه دیدی هیچ است
ای دل! دیدی که هرچه دیدی هیچ است هر قصّهٔ دوران که شنیدی هیچ است چندین که ز هر سوی دویدی هیچ است و امروز…
ای دل دانی که کار دنیا گذریست
ای دل دانی که کار دنیا گذریست وقت تو گذشت رو که وقت دگریست بر خاک مرو به کبر و بر خاک نشین کاین خاک…
ای در طلب گره گشائی مرده
ای در طلب گره گشائی مرده در وصل بزاده در جدائی مرده ای بر لب بحر، تشنه، با خاک شده وی بر سر گنج در…
ای جانِ شریف! ترک این دنیی گیر
ای جانِ شریف! ترک این دنیی گیر وز جسم ره عالم پر معنی گیر ای جوهر پاک! قیمت خود بشناس بگذر ز ملا و ملأِ…
ای بیخبران دلی به جان دربندید
ای بیخبران دلی به جان دربندید وز نیک و بد خلق زبان دربندید چون کار فتاد بر کناری مروید این کار شگرف را میان دربندید
ای باد به سوی زلفِ آن یار بتاز
ای باد به سوی زلفِ آن یار بتاز کوتاه مکن دست از آن زلف دراز آهم به سرِ زلفِ درازش برسان بوی جگر سوخته در…
ای آن که به قدر برتر از افلاکی
ای آن که به قدر برتر از افلاکی میپنداری کانچه تویی از خاکی در خویش غلط مکن بیندیش و بدانک ذاتی عجبی و جوهری بس…
اوّل دل من بر سر غوغا بنشست
اوّل دل من بر سر غوغا بنشست هر دم به هزار گونه سودا بنشست و آخر چو بدید کان همه هیچ نبود از جمله طمع…
آنرا که نظر در آن جهان باید کرد
آنرا که نظر در آن جهان باید کرد پرواز ورای آسمان باید کرد هرگاه که دولتی بدو آرد روی در حال ز خویشتن نهان باید…
آن نقد نگر که در میان دارد گل
آن نقد نگر که در میان دارد گل یعنی که کنار زرفشان دارد گل گل میخندد که زعفران خورد بسی شک نیست در آن که…
آن قطره که آب جمله از دریا خورد
آن قطره که آب جمله از دریا خورد پنهان شد اگرچه عالمی پیدا خورد جانم که نفس مینزند جز بادوست در هر نفسی هر دو…
آن را که کلید مشکلی میباید
آن را که کلید مشکلی میباید از عمرِ دراز حاصلی میباید برتر ز دو کون عاقلی گر یابی ای مرده دلان زنده دلی میباید
آن دل که ز دست من کنون خواهی برد
آن دل که ز دست من کنون خواهی برد خونی است که در میانِ خون خواهی برد باری چو برون میبری از تن دل من…
آن بحر که در یگانگی اوست یکی
آن بحر که در یگانگی اوست یکی یک قطره در آن بحر نسنجد فلکی گر هژده هزار عالم افتد در وی حقّا که از او…
امروز چو جمله عمر ضایع کردی
امروز چو جمله عمر ضایع کردی فردا چکنی به خاک و خون میگردی چون پرده براوفتد هویدا شودت چیزی که به زیر پرده میپروردی
اسرار تو در حروف نتواند بود
اسرار تو در حروف نتواند بود و اعداد تو در اُلوف نتواند بود جاوید همی هیچ کسی را هرگز برحکمت تو وقوف نتواند بود
از گریهٔ زار ابر، گل تازه و پاک
از گریهٔ زار ابر، گل تازه و پاک خندان بدمید دامن خود زده چاک زان میگریم چو ابر بر خاک تو زار تا بو که…
از شرم رخت سرخی گل میبشود
از شرم رخت سرخی گل میبشود وز شور لبت تلخی مل میبشود چون با تو به پل برون نمیشد آبم خون میگریم اگر به پل…
از چشم خوشت بسی شکایت دارم
از چشم خوشت بسی شکایت دارم وز لعل لبت بسی حمایت دارم چون من بندانم که بداند آخر تا با تو ز تو من چه…
از بس که دلم بسوخت زین کاردرشت
از بس که دلم بسوخت زین کاردرشت روزی صد ره به دست خود خود را کشت جامی دو، می مغانه خواه از زردشت تا باز…
آخر ره دورت به کناری برسد
آخر ره دورت به کناری برسد با تو بد و نیک را شماری برسد هرچند که هست بینهایت کاری چون تو برسیدی همه کاری برسد