مختارنامه – عطار نیشابوری
ای دل صفت نفس بد اندیش مگیر
ای دل صفت نفس بد اندیش مگیر بر جهل، پی صورت ازین بیش مگیر کوتاهی عمر مینگر غرّه مباش چندین امل دراز در پیش مگیر
ای دل اگر از کار دگرگون آیی
ای دل اگر از کار دگرگون آیی فردا ز حیا پیش خدا چون آیی کان دم به در خلد درون خواهی شد کز عهدهٔ هر…
ای جمله اشارات و رموزم از تو
ای جمله اشارات و رموزم از تو پیوسته یجوز و لایجوزم از تو بگداخته چون برف تموزم از تو صد گونه حجاب است هنوزم از…
ای پیش تو سرو و ماه پیوسته رهی
ای پیش تو سرو و ماه پیوسته رهی با قد چو سرو و با رخ همچو مهی مه چهره و سرو قد بسی هست ولیک…
ای بس که چه دشوار و چه آسان مُردیم
ای بس که چه دشوار و چه آسان مُردیم پیدا زادیم لیک پنهان مُردیم جانی که بدو خلق جهان زنده شدند دیریست که تا ما…
ای آن که بلی گوی الست از مایی
ای آن که بلی گوی الست از مایی در هر دو جهان بلند و پست از مایی بندیش که ما ترا چو ماییم همه به…
اول که به پیشِ خویشتن راهم داد
اول که به پیشِ خویشتن راهم داد صد وعدهٔ وصل گاه و بیگاهم داد و آخر ز حیل پردهٔ کژ ساخت ز زلف یعنی که…
آنها که درین درد مرا میبینند
آنها که درین درد مرا میبینند در درد و دریغای منِ مسکینند چون یک سر موی از تو خبر نیست رواست گر هر موئی به…
آنجا که روی به پا و سر نتوان رفت
آنجا که روی به پا و سر نتوان رفت ور مرغ شوی به بال و پر نتوان رفت از عقل برون آی اگر جان داری…
آن کل که بدو جنبش اجزا دیدم
آن کل که بدو جنبش اجزا دیدم در هر جزوش دو کون پیدا دیدم چون دریایی بی سر و بی پا دیدم چندان که برفتم…
آن رفت که عیشِ این جهانی خوش بود
آن رفت که عیشِ این جهانی خوش بود وان روز جوانی بخوانی خوش، بود امروز که پیری به سر آمد شادم وآن بود غلط زانکه…
آن دید بقا که جز بقا هیچ ندید
آن دید بقا که جز بقا هیچ ندید وان دید فنا که جز فنا هیچ ندید آن دیده بود که جز عدم خلق نیافت وان…
آن بهٔ که زعقل خود جنون یابی باز
آن بهٔ که زعقل خود جنون یابی باز ور دل طلبی میان خون یابی باز تا یک سر سوزن از تو باقیست هنوز سر رشتهٔ…
امروز منم نشسته نه نیست نه هست
امروز منم نشسته نه نیست نه هست در پردهٔ نیستْ هست شوریده و مست چه چاره کنم چو شیشه افتاد و شکست هم دست ز…
افتان خیزان در ره تو میپوییم
افتان خیزان در ره تو میپوییم چیزی که کسی نیافت ما میجوییم بر خاک درت روی به خون میشوییم هم با تو ز تو واقعهای…
از کفر بتر بی تو غنودن ما را
از کفر بتر بی تو غنودن ما را آخر ز تو گفتن و شنودن ما را ای روی چو ماه کرده در خاک سیاه بی…
از عشق تو در جگر ندارم آبی
از عشق تو در جگر ندارم آبی چون بنشانم ز آتش دل تابی از خواب غرور خویش یکبار آخر بیدار شوم گرم ببینی خوابی
از درد تو ای ماهِ دل افروز آخر
از درد تو ای ماهِ دل افروز آخر شب چند آرم چو شمع با روز آخر دل گرچه بسی بسوخت جز با تو نساخت ای…
از بس که ز غم سوختم ای شمع طراز
از بس که ز غم سوختم ای شمع طراز چون شمع ز تو سوخته میمانم باز کوتاه کنم سخن که مینتوان گفت غمهای دلم مگر…
از آرزوی یقین چو مینتوان زیست
از آرزوی یقین چو مینتوان زیست بر خلق بباید ای خردمند! گریست کاینجا که بود هیچ نمیداند کیست وانجا که رود حال نمیداند چیست
یک روی به صد روی همی باید دید
یک روی به صد روی همی باید دید یک چیز، ز هر سوی، همی باید دید پس هژده هزار عالم و هرچه دروست اندر سر…
یا رب ما را راندهٔ درگاه مکن
یا رب ما را راندهٔ درگاه مکن حیران و فروماندهٔ این راه مکن دانم که دمی چنانکه باید نزدیم خواهی تو کنون حساب کن خواه…
وصفت نه به اندازهٔ عقلِ کَهُن است
وصفت نه به اندازهٔ عقلِ کَهُن است کز وصفِ تو هر چه گفته آمد، سَخُن است در هر دو جهان هر گلِ وصفت که شکفت…
هم راه تن و هم ره جان او گیرد
هم راه تن و هم ره جان او گیرد هر ذره که هست در میان او گیرد از خویش چو در هستی او گم گردی…
هرگه که من از وصل تو بابی شنوم
هرگه که من از وصل تو بابی شنوم شب خوش بادم که یاد خوابی شنوم چو گنگ شوم با تو حدیثی گویم چون کر گردم…
هر لحظه مرا چو شمع سوز افزون شد
هر لحظه مرا چو شمع سوز افزون شد وز گریه کنارم چو شفق پُر خون شد در عشق کسی درست آید که چو شمع از…
هر سیل که از خون جگر خواهد خاست
هر سیل که از خون جگر خواهد خاست در وادی عشق راهبر خواهد خاست هر خوش دلیی که آن ز پندار نشست بگری که همه…
هر رنگ که ممکن است آمیخته گیر
هر رنگ که ممکن است آمیخته گیر هر فتنه که ساکن است انگیخته گیر وین روی چو ماه آسمانت بدریغ از صرصر مرگ در زمین…
هر دل که ز سِرِّ کار آگاهی یافت
هر دل که ز سِرِّ کار آگاهی یافت در هر مویی ز ماه تا ماهی یافت افسوس بود که بیخبر خاک شوی آخر بشتاب اگر…
هر چند که در ره دراز استادی
هر چند که در ره دراز استادی غبن است که از سر مجاز استادی چون روح ترا نهایتی نیست پدید آخر تو به یک پرده…
هر جان که ز حق حمایتی افتادهست
هر جان که ز حق حمایتی افتادهست در هر دو جهان عنایتی افتادهست هر روح که هم ولایتی افتادهست در عالم بینهایتی افتادهست
نی در ره تو گرد تو میبینم من
نی در ره تو گرد تو میبینم من نه هیچ کسی مرد تو میبینم من هرجا که به گوشهای درون دلشدهای است ماتم زدهٔ درد…
نه در صفِ صاحبنظران خواهی مُرد
نه در صفِ صاحبنظران خواهی مُرد نه در صفتِ دیدهوران خواهی مُرد از سرِّ دو کَوْن اگر خبر خواهی یافت چه سود که از بیخبران…
ناکرده وجودم بدل اینجا چه کنم
ناکرده وجودم بدل اینجا چه کنم چون نیست مرا خود محل اینجا چه کنم گویند بیا کآتش موسی بینی با فرعونی در بغل اینجا چه…
میآمد و بر زلف شکن میانداخت
میآمد و بر زلف شکن میانداخت ناخورده شراب، خویشتن میانداخت پنهان ز رقیبی که همه زهر نمود از لب شکری به سوی من میانداخت
من بی سر و سامانِ تو میخواهم زیست
من بی سر و سامانِ تو میخواهم زیست سرگشته و حیرانِ تو میخواهم زیست در چاهِ زنخدانِ تو میخواهم مرد وز چشمهٔ حیوانِ تو میخواهم…
مردند همه، در هوسی، چتوان کرد
مردند همه، در هوسی، چتوان کرد من با که برآرم نفسی، چتوان کرد دیرست که روز باز بودست ولیک بیدار نمیشود کسی، چتوان کرد
ماییم بدین پردهٔ بیرونی در
ماییم بدین پردهٔ بیرونی در هر لحظه به صد گام دگرگونی در اکنون به جهان به جامهٔ خونی در رفتیم به قعر بحر بیچونی در
ما درد تو را به جای درمان داریم
ما درد تو را به جای درمان داریم چون وصل تو نیست برگ هجران داریم چندان که ترا ز هر سویی شمشیرست ما را سر…
گه عشق توام چو شمع گرینده کند
گه عشق توام چو شمع گرینده کند گه چون صبحم با لب پُر خنده کند چون صبح اگرم زنده کنی زنده شوم گردن زدنم پیش…
گل گفت که در خاک چرا ننشینم
گل گفت که در خاک چرا ننشینم چون از زر خود دست تهی میبینم زر بر کف دست داشتم باد بریخت در خاک فتادهام زرم…
گل گفت که با گلابگر هر سحری
گل گفت که با گلابگر هر سحری اول پیکان نمودم آخر سپری چون جنگ نداشت سود زر بر کفِ دست بنمودمش و نکرد این هم…
گل بین که بر اطراف چمن مینازد
گل بین که بر اطراف چمن مینازد وز سوی دگر سرو و سمن مینازد هر گل که به ناز باز خندید چو صبح از حسن…
گفتم که «چنان شیفتهٔ آن دهنم
گفتم که «چنان شیفتهٔ آن دهنم کز تنگی او تنگدل و ممتحنم» گفتا که «دهانِ تنگ من روزی تست» سبحان اللّه چه تنگ روزی که…
گفتم دل من ببردی ای جادو وش!
گفتم دل من ببردی ای جادو وش! گفتا چکنم تو دل ندادی خوش خوش گفتم رخت آتش است و خطّت دودست گفتا که تو دود…
گر یک دم پاک می برآید از من
گر یک دم پاک می برآید از من صد گنج ز خاک می برآید از من ور خود همگی عشق ترا میباشم در حال هلاک…
گر مرد رهی، حدیث عالم چه کنی
گر مرد رهی، حدیث عالم چه کنی از جان بگذر زحمت جان هم چه کنی ای بی معنی! اگر چنان جان بخشی جان خواست ز…
گر گنج به تو رسید پنهان میدار
گر گنج به تو رسید پنهان میدار ور نه بنشین مصیبت جان میدار گر شادی وصل او به تو مینرسد باری رسدت ماتم هجران، میدار
گر دیده به تو راه توانستی کرد
گر دیده به تو راه توانستی کرد دل را ز توآگاه توانستی کرد ای کاش دلم چنانکه دل میخواهد در عشق تو یک آه توانستی…
گر در سفر یگانگی خواهی بود
گر در سفر یگانگی خواهی بود از جمع چرا کرانگی خواهی بود ور تو پر و بال خویش خواهی برّید ای بس که چو مرغ…