مختارنامه – عطار نیشابوری
با قوّت عشق تو به جان میکوشم
با قوّت عشق تو به جان میکوشم با واقعهٔ تو هر زمان میکوشم چون هستی من جمله به تاراج برفت اینست عجب که همچنان میکوشم
با اهل، توان قصد معانی کردن
با اهل، توان قصد معانی کردن با نااهلان، خود چه توانی کردن آهنگ عذاب جاودانی کردن با نااهلیست زندگانی کردن
این دنیای غدار چه خواهی کردن
این دنیای غدار چه خواهی کردن وین شوکهٔ پرخار چه خواهی کردن آخر نه پلنگی تو نه خوکی نه سگی این گلخن مردار چه خواهی…
ای نور رخت خاک سیه بگرفته
ای نور رخت خاک سیه بگرفته وز مرگ توآفتاب و مَه بگرفته وین عالم چون عجوزهٔ فانی را از آرزوی تو دردِ زَه بگرفته
ای لعل توام به حکم ایمان داده
ای لعل توام به حکم ایمان داده کفرم به سر زلف پریشان داده تو در پس پرده با من و من بی تو از پرده…
ای عقل ز شوق تو فغان در بسته
ای عقل ز شوق تو فغان در بسته در وصف تو دل از دل و جان در بسته وی پیش میان تو – که گوئی…
ای صبح مرا به صد عذاب اندازی
ای صبح مرا به صد عذاب اندازی کرجست طلب در آفتاب اندازی از گریهٔ من همه جهان آب گرفت گر خنده زنی سپر بر آب…
ای شمع! چو از آتش افسر کردی
ای شمع! چو از آتش افسر کردی تا دست به گردن بلا در کردی در سر مکن از خویش و غمِ خود خور ازانک بی…
ای روح! درین عالم غربت چونی
ای روح! درین عالم غربت چونی بیآنهمه پایگاه و رتبت چونی سلطانِ جهانِ قدس بودی، اکنون در صحبتِ نفس شوم صحبت چونی
ای دل هر دم غم دگرگون میخور
ای دل هر دم غم دگرگون میخور کم میزن و درد درد افزون میخور سِرّی که ز ذرّهَ ذرّه میجوئی باز چون بازنیابی چه کنی…
ای در غم نان و جامه و آز و نیاز
ای در غم نان و جامه و آز و نیاز افتاده به بازار جهان در تک و تاز کاری دگرت نیست بجز خوش خفتن گه…
ای خلق چرا در تب و تفتید آخر
ای خلق چرا در تب و تفتید آخر نابوده و ناآمده رفتید آخر ای بیخبران این در و درگاه عظیم خالی مگذارید و مخفتید آخر
ای تُرک! دلم غاشیه بر دوش تو شد
ای تُرک! دلم غاشیه بر دوش تو شد جانم ز جهان واله و مدهوش تو شد بر سیمِ بناگوش تو چون جملهٔ خلق، در مینگرند،…
ای بلبل روح چند باشی مگسی
ای بلبل روح چند باشی مگسی پَر باز کُن و به عرش رو در نَفَسی تا کی بستهٔ پالان آخر پالان نتوان نهاد بر مرغ…
ای آن که درین حبس جهان ماندهای
ای آن که درین حبس جهان ماندهای در نیک و بد و سود و زیان ماندهای من آنچه منم به سر آن مشغولم تو آنچه…
اول همه نیستی است تا اول کار
اول همه نیستی است تا اول کار و آخر همه نیستیست تا روز شمار بر شش جهتم چو نیستی شد انباز من چون ز میانه…
آنها که مدام از پس این کار شوند
آنها که مدام از پس این کار شوند در کشتن این نفس ستمکار شوند در پوست هزار اژدها خفته تُراست چون مرگ درآید همه بیدار…
آنجا که فروغ عالم جان بینی
آنجا که فروغ عالم جان بینی خورشید و قمر را اثری زان بینی در عالم جان چو قدسیان خوان بنهند طاووس فلک را مگس خوان…
آن لحظه که از اجل گریزان گردیم
آن لحظه که از اجل گریزان گردیم چون برگ ز شاخ عمر ریزان گردیم عالم ز نشاط دل به غربال کنید زان پیش که خاکِ…
آن سالک گرم روْ که در شیب و فراز
آن سالک گرم روْ که در شیب و فراز چون شمع فرو گداخت در سوز و گداز کلّی دلش از عالم جزوی بگرفت یک نعره…
آن ذوق که در شکر چشیدن باشد
آن ذوق که در شکر چشیدن باشد مندیش که در شکر شنیدن باشد زنهار مدان اگر بدانی او را کان دانستن بدو رسیدن باشد
آن پیشروی، که شرع از او نام گرفت
آن پیشروی، که شرع از او نام گرفت دیو از بیمش جهان به یک گام گرفت از هیبت او زلزله در خاک افتاد وز دِرّهٔ…
امشب اگر از تو بی قراری نرود
امشب اگر از تو بی قراری نرود از روز دگر سفیدکاری نرود من زلف دراز تو به شب پیوندم کز روی تو صبح را به…
المنة للّه که نیم هر نفسی
المنة للّه که نیم هر نفسی مشغول، چو خلقِ بیخبر، در هوسی گر خصم شود هر دو جهانم ندهم با «دانمِ» خود «ندانمِ» هیچ کسی
از معنی عشق اسم میبینم و بس
از معنی عشق اسم میبینم و بس وز جان شریف جسم میبینم و بس از گنجِ یقین چگونه یابم گهری کز گنجِ یقین طلسم میبینم…
از عشق تو روی بر زمینم بنشین
از عشق تو روی بر زمینم بنشین دیریست که دور از تو چنینم بنشین من تشنهٔ دیرینهام از بهر خدای چندان که ترا سیر ببینم…
از خود خبرم ده که ز خود بیخبرم
از خود خبرم ده که ز خود بیخبرم کز آرزوی تو می بسوزد جگرم آسان ز سر هر دو جهان برخیزم گر بنشینی تا به…
از پردهٔ خود برون شدن عین خطاست
از پردهٔ خود برون شدن عین خطاست زیرا که برون پرده گردی کم و کاست در پردهٔ کژ چند دوی از چپ و راست در…
از آز و طمع بیخور و خفتیم همه
از آز و طمع بیخور و خفتیم همه وز حرص و حسد در تب وتفتیم همه چیزی که شد اندر پی آن ضایع عمر ضایع…
یک لحظه که در گفت و شنید آئی تو
یک لحظه که در گفت و شنید آئی تو صد عالم بسته را کلید آئی تو چیزی که پدید نیست،آن پنهان است پیداتر از آنی…
یادست ازین هوس بمی باید داشت
یادست ازین هوس بمی باید داشت یا منّتِ دسترس بمی باید داشت گر یک نفس از دلت برآید بی او صد ماتم آن نفس بمی…
وقت است که ساقی سرِ می بگشاید
وقت است که ساقی سرِ می بگشاید مطرب ره چنگ و دم نی بگشاید تاروی چو خورشیدِ تو نَبْوَد به صبوح کارم به کلیدِ صبح…
هم کار ز دست رفت در بی کاری
هم کار ز دست رفت در بی کاری هم عمر عزیز میرود در خواری تا چون بود این باقی عمرم که نبود از عمر گذشته…
هم بر کف ودود، مُلْک بتوانی راند
هم بر کف ودود، مُلْک بتوانی راند هم با همه، هم بی همه، بتوانی ماند گر مُهر نهادم ازخموشی بر لب تو نامهٔ سر به…
هر یک ز دگر یک نگران میبینم
هر یک ز دگر یک نگران میبینم بر عقل سبک سران گران میبینم چیزی که به چشم دگران نتوان دید گویی که به چشم دگران…
هر قطره به کُنْهِ دُرِّ دریا نرسد
هر قطره به کُنْهِ دُرِّ دریا نرسد هر ذرّه به آفتاب والا نرسد در راه تو جملهٔ قدمها برسید تا هیچکسی در تو رسید یا…
هر روز حجاب بیقراران بیش است
هر روز حجاب بیقراران بیش است زان، درد من از قطرهٔ باران بیش است زینجا که منم تا که بدانجا که منم دو کون چه…
هر دل که زحکم رفته فرسوده شود
هر دل که زحکم رفته فرسوده شود افسوس که فرسودهٔ بیهوده شود زیرا که هر آنچه بودنی خواهد بود گر جهد کنی ور نکنی بوده…
هر چیز تو را همی جمالی دگر است
هر چیز تو را همی جمالی دگر است در هر ورقِ حُسن تو حالی دگر است هرناقص را از تو کمالی دگر است مر عاشق…
هر جان که فدای روی اونتوان کرد
هر جان که فدای روی اونتوان کرد از ننگ نظر به سوی او نتوان کرد از طرهٔ او سخن توان گفت ولیک انگشت به هیچ…
هان ای دل بیدار بخفتی آخر
هان ای دل بیدار بخفتی آخر گفتی که نیوفتم بیفتی آخر ای جان شده عطّار و ز جان آمده سیر بسیار بگفتی و برفتی آخر
نه دل دارم نه چشم ره بین چکنم
نه دل دارم نه چشم ره بین چکنم درمانده نه دنیی و نه دین چکنم نه سوی تو راهست و نه سوی دگران سیلی است…
نفست چه کند چو بند نگشایندش
نفست چه کند چو بند نگشایندش با ره که شود که راه ننمایندش با نفس مکن ستیزه کاین نفس ترا فرمان نبرد تا که نفرمایندش
میپرسیدم دوش ز شمع آهسته
میپرسیدم دوش ز شمع آهسته کاخر به خوش آیدت بگو ای خسته! گفت آن که مرا به درد من بگذارند تا میسوزم به دردِ خود…
من بیخبر از جان و تنم، اینت عجب!
من بیخبر از جان و تنم، اینت عجب! خود میباید خویشتنم، اینت عجب! با خود آیم با دگری آمدهام گویی دگری است آنچه منم، اینت…
مرغ دل من که بود چون شیدایی
مرغ دل من که بود چون شیدایی افتاد ز عشق بر سرش سودایی هر لحظه به صد هزار عالم بپرید اما یک دم فرو نیامد…
مائیم به میخانه شده جمع امشب
مائیم به میخانه شده جمع امشب داده به سماع مطربان سمع امشب برخاسته ازدو کون و خوش بنشسته با شاهد و با شراب و با…
ما روی ز هر دو کون برتافتهایم
ما روی ز هر دو کون برتافتهایم بس سینهٔ دل به فکر بشکافتهایم از پردهٔ هفتمین دل، یعنی جان بیرون ز دو کون، عالمی یافتهایم
گه لعلِ تو از قند دلم خواهد تافت
گه لعلِ تو از قند دلم خواهد تافت گه زلفِ تو از بند دلم خواهد تافت از زلفِ درازِ تو دلم میتابد تابش در ده…
گه پیشرو نبرد میباید بود
گه پیشرو نبرد میباید بود گه پس رو اهل درد میباید بود این کار به سرسری بسر مینشود کاری است عظیم، مرد میباید بود