مختارنامه – عطار نیشابوری
ای دل ز هوای عشق کیفر میبر
ای دل ز هوای عشق کیفر میبر در کشتن خود دست به خنجر میبر وی دیده تو کردهیی که خون گشت دلم چون خون زتو…
ای در هر دم دو صد جهان پر چاره
ای در هر دم دو صد جهان پر چاره در وادی جست و جوی تو آواره آتشکدهٔ دلِ مرا باز رهان از صحبتِ نفسِ گبرِ…
ای چرخ ز دریوزهٔ تو میگریم
ای چرخ ز دریوزهٔ تو میگریم وز خرقه پیروزهٔ تو میگریم وی صبح چو بر همه جهان میخندی از خندهٔ هر روزهٔ تو میگریم
ای پردهٔ دل پرده نوازت بوده
ای پردهٔ دل پرده نوازت بوده جان هم نَفَسِ پردهٔ رازت بوده من چون سرِ زلفِ تو به خاک افتاده دست آویزم زلفِ درازت بوده
ای بس که به هر تکی دویدم بی تو
ای بس که به هر تکی دویدم بی تو وی بس که زهر سویی پریدم بی تو چون روز قیامتم شبی میباید تا با تو…
ای آن که به گِل، گُل چمن پوشیدی
ای آن که به گِل، گُل چمن پوشیدی در زیر زمین مشک ختن پوشیدی دی از سر ناز پیرهن پوشیدی و امروز به خاک در،…
آوازِ خروس صبح در سمع افتاد
آوازِ خروس صبح در سمع افتاد آتش ز فروغ باده در شمع افتاد برخیز و صبوح کن که چون ابرِ بهار از خندهٔ صبح گریه…
آنها که به عشق گوی بردند همه
آنها که به عشق گوی بردند همه نقش دو جهان ز دل ستردند همه صد بادیه هر لحظه سپردند همه تاگرسنه و تشنه بمردند همه
آنجا که تویی هیچ مبارز نرسد
آنجا که تویی هیچ مبارز نرسد پیک نظر و عقل مُجاهِز نرسد فی الجمله، به کنه تو که کس را ره نیست نه هیچ کسی…
آن کس که تمام متّقی خواهد بود
آن کس که تمام متّقی خواهد بود ایمن بدنش احمقی خواهد بود جز در دم واپسین نگردد روشن تا خواجه سعید یا شقی خواهد بود
آن راز که هست در پس صد سرپوش
آن راز که هست در پس صد سرپوش سرپوش بسوز و باز کن دیده بهوش در یک صورت اگر نمییاری دید پس در همه صورتی…
آن دل که سراسیمهٔ عالم بودی
آن دل که سراسیمهٔ عالم بودی یک ذرّه ندید از همه عالم سودی هر سودایی که بود بسیار بپخت حاصل نامد زان همه سودا دودی
آن بحر که هر لحظه دگرگون آید
آن بحر که هر لحظه دگرگون آید از پرده کجا تمام بیرون آید یک قطره از آن بحر که ما میگوییم از هژده هزار عالم…
امروز منم شیفتهای حیرانی
امروز منم شیفتهای حیرانی نه دین و نه دل نه کفر و نه ایمانی از دست شده بی سر و بی سامانی از پای در…
افسوس که بی فایده فرسوده شدیم
افسوس که بی فایده فرسوده شدیم وز آسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم دردا و ندامتا که تا چشم زدیم نابوده دمی بکام، نابوده شدیم
از مال همه جهان جوی داری تو
از مال همه جهان جوی داری تو وز خرمن عالم دروی داری تو تو مرد عیان نهای که از هرچه که هست گر خواهی وگرنه…
از عشق تو آمدم به جان چتوان کرد
از عشق تو آمدم به جان چتوان کرد سرگشته شدم گرد جهان چتوان کرد چیزی که ز مین و آسمان تشنه بدانْسْتْ من سیر نمیشوم…
از خود نتوان راه معانی کردن
از خود نتوان راه معانی کردن آهنگ به ملک جاوانی کردن یک قطرهای و هزار بحرت در پیش آخر چه کنی یا چه توانی کردن
از بس که شکر فشاند عشق تونخست
از بس که شکر فشاند عشق تونخست جاوید همه جهان شکر خواهد جست هرچیز که مییابم و میخواهم جست گویی شکر لعل تو دارد بدرست
از آتش شهوت جگرم میسوزد
از آتش شهوت جگرم میسوزد وز حرص همه مغز سرم میسوزد چون پاک شود دلم چو این نفس پلید هر لحظه به نوعی دگرم میسوزد
یک روز به صلح کارسازی میکن
یک روز به صلح کارسازی میکن یک روز به جنگ سرفرازی میکن چون از پس پرده سر بدادی ما را در پردهٔ نشین و پرده…
یا رب غم تو چگونه تقدیر کنم
یا رب غم تو چگونه تقدیر کنم از دست بشد عمر، چه تدبیر کنم از جرمِ من و عفوِ تو شرمم بگرفت در بندگی تو…
وقت است که بیقراری ما بینی
وقت است که بیقراری ما بینی در عزت خویش خواری ما بینی باری بنگر به گوشهٔ چشم به ما گر میخواهی که زاری ما بینی
هم عقل درین واقعه مضطر افتاد
هم عقل درین واقعه مضطر افتاد هم روح ز دست رفت و بر سر افتاد گفتم که گشایم این گره در سی سال بود آن…
هرگاه که در پردهٔ راز آیم من
هرگاه که در پردهٔ راز آیم من در گرد دو کون پرده ساز آیم من گویند کزان جهان کسی نامد باز هر روز به چند…
هر لحظه می یی به جان سرمست دهد
هر لحظه می یی به جان سرمست دهد تا جان، دل خود به وصل پیوست دهد این طرفه که یک قطرهٔ آب آمده است تا…
هر سر که درین هر دو جهان داشتهاند
هر سر که درین هر دو جهان داشتهاند از بهرِ نثارِ فرق جان داشتهاند هر چیز که در پرده نهان داشتهاند با جانت همیشه در…
هر راز که هم پردهٔ جان تو شود
هر راز که هم پردهٔ جان تو شود آنست که نقد جاودان تو شود تا وارد غیبی سفریست آن تو نیست هرگه که مقیم گشت…
هر دل که تمام از سردردی برخاست
هر دل که تمام از سردردی برخاست هستیش ز پیش همچو گردی برخاست آنگاه اگر مخنثّی در همه عمر در سایهٔ او نشست مردی برخاست
هر چند که نیستی کمت خواهد بود
هر چند که نیستی کمت خواهد بود صد ساله برای یک دمت خواهد بود یک روزه وجود را که بنیاد منی است تا روز قیامت…
هر جان که چو جان من گرفتار آید
هر جان که چو جان من گرفتار آید پیوسته درین راه طلبکار آید تا چند روم که هر نفس صد وادی از هر سویم همی…
نی از سر زلفت خبری میرسدم
نی از سر زلفت خبری میرسدم نی از لبِ لعلت شکری میرسدم از روی توام گر نظری مینرسد در کوی تو باری گذری میرسدم
نه در سفرم یک دم و نی در حضرم
نه در سفرم یک دم و نی در حضرم نه خواب و خورم هست و نه بیخواب و خورم نه باخبرم ز خویش و نه…
نادیده ترا شرح سروپات خوش است
نادیده ترا شرح سروپات خوش است گر سود کنیم و گرنه، سودات خوش است ما را همه وقت خوشی تست مراد پس بی تو بمیریم…
مهتاب افتاد در گلستان امشب
مهتاب افتاد در گلستان امشب گل روی نمود سوی بستان امشب در ده می گلرنگ که مینتوان خفت از مشغلهٔ هزار دستان امشب
من بی دلم و اگر مرا دل بودی
من بی دلم و اگر مرا دل بودی کی در پیشم این همه مشکل بودی کردم به محال عمر ضایع، وی کاش از وصل تو…
مردان می معرفت به اقبال کشند
مردان می معرفت به اقبال کشند نه همچو زنان دُردی اشکال کشند هرچ آن به دلیل روشنت باید کرد آبیست که از چاه به غربال…
ماهی که ز رخ یک سرِ مویم ننمود
ماهی که ز رخ یک سرِ مویم ننمود راهم زد و راهِ سرِ کویم ننمود صد معنی بکر در صفات رویش، چون روی نماید، ز…
ما را باشی بهْ که هوا را باشی
ما را باشی بهْ که هوا را باشی وین خلقِ ضعیفِ مبتلا را باشی از بیخبری تو خویش رایی جمله ما جمله ترا اگر تو…
گه در خط دلبران شیرین نگرم
گه در خط دلبران شیرین نگرم گه در خد و خال و زلفِ مشیکن نگرم از بس که رخِ سیم بران میبینم حیرت شدهام تا…
گنجت باید به رنج خو باید کرد
گنجت باید به رنج خو باید کرد جان وقف بلای عشق او باید کرد در پنجهٔ شیر اوفتادن به ازانک با او نفسی پنجه فرو…
گل گفت کسم هیچ فسون مینکند
گل گفت کسم هیچ فسون مینکند درمان من غرقه به خون مینکند زین پای که من بر سر آتش دارم کس خار گلابگر برون مینکند
گل بی سر و پای خویشتن میانداخت
گل بی سر و پای خویشتن میانداخت خود را به میان انجمن میانداخت از رشک رخت به خاک ره میافتاد پس خاک به دست با…
گفتم که «ترا عقل مه تابان گفت»
گفتم که «ترا عقل مه تابان گفت» گفتا که «ز دیوانگی و نقصان گفت» گفتم که «میان تست این یا مویی» گفتا که «درین میان…
گفتم دل و جان در سر کارت کردم
گفتم دل و جان در سر کارت کردم هر چیز که داشتم نثارت کردم گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی کان من بودم…
گر هیچ ندیدم من و گر دیدم من
گر هیچ ندیدم من و گر دیدم من خود را ز بدانِ بد بتر دیدم من مویم همه شد سپید و بر خویش بگشت امّا…
گر من زگنه توبه کنم بسیاری
گر من زگنه توبه کنم بسیاری تا تو ندهی توبه، نیم بر کاری گر نیکم و گر بدم مسلمان توام از کافرِ نفسم برهان یکباری
گر کشته شوم کشته به نامِ تو شوم
گر کشته شوم کشته به نامِ تو شوم ور بندهٔ کس شوم غلام تو شوم چون دست به دامِ زلفِ تو مینرسد هم آن بهتر…
گر دوزخی و اگر بهشتی امروز
گر دوزخی و اگر بهشتی امروز پیدا نشودخوبی و زشتی امروز دی رفت قلم آنچه نوشتی امروز فردا ببر آید آنچه کشتی امروز
گر در سخنم باتو سخن را چه کنی
گر در سخنم باتو سخن را چه کنی یا درد نو و عشق کهن را چه کنی با این همه کار و بار و عزت…