تن خاک نشین چشم یار آمده گیر

تن خاک نشین چشم یار آمده گیر جان بستهٔ بندِ انتظار آمده گیر چون دیده ز خون دل کنارم پر کرد دل نیز ز دیده…

ادامه مطلب

تاکی باشم چو حلقه بر در بی تو

تاکی باشم چو حلقه بر در بی تو با اشکِ چو سیم و رخ چون زر بی تو تو بر سر کار و سر به…

ادامه مطلب

تا کی گردی ای دل غمناک به خون

تا کی گردی ای دل غمناک به خون از هستی خویش پاک شو پاک کنون سی سال ز خویش خاک میکردی باز دردا که نکردهای…

ادامه مطلب

تا کی به سخن زبان خروشان داری

تا کی به سخن زبان خروشان داری خود را به صفت چو باده نوشان داری از خلق جهان تا به ابد روی بپوش گر تو…

ادامه مطلب

تا روی چو آفتاب دلدار بتافت

تا روی چو آفتاب دلدار بتافت در یک تابش جملهٔ اسرار بتافت گفتم‌ همه کار در عبارت آرم خود گنگ شدم چو ذرهای کار بتافت

ادامه مطلب

تا خط تو بر خون جگر میخوانم

تا خط تو بر خون جگر میخوانم گوئی که غم دلم زبر میخوانم از من ببری دلی چو خط آوردی زیرا که من از خط…

ادامه مطلب

تا چند ز مرگِ خویش غمناک شوی

تا چند ز مرگِ خویش غمناک شوی آن بِه که ز اندیشهٔ خود پاک شوی یک قطرهٔ آب بودهای اوّلِ کار تا آخرِ کار، یک…

ادامه مطلب

تا چشم دلم به نور حق بینا گشت

تا چشم دلم به نور حق بینا گشت در دیدهٔ او دو کون ناپیدا گشت گویی که دلم ز شوق این بحر عظیم از تن…

ادامه مطلب

پیوسته کتاب هجر میخواهم خواند

پیوسته کتاب هجر میخواهم خواند بر بوی وصال اشک میخواهم راند کارِ من سرگشته چو شمع افتادست میخواهم سوخت تا که میخواهم ماند

ادامه مطلب

پیش از من و تو پیر و جوانی بودست

پیش از من و تو پیر و جوانی بودست اندوهگنی و شادمانی بودست جرعه مفکن بر دهن خاک که خاک خاک دهنی چو نقل دانی…

ادامه مطلب

پروانه به شمع گفت آخر نظری

پروانه به شمع گفت آخر نظری شمعش گفتا ز من نداری خبری پروانهٔ شمعی دگرم من همه شب تو میسوزی از من و من از…

ادامه مطلب

بی روی تو یک لحظه نمیشاید زیست

بی روی تو یک لحظه نمیشاید زیست زیرا که مرا بی تو نمیباید زیست جانی که همه جهان بدو مینازند بیزارم ازو چو بی تو…

ادامه مطلب

بنشستهای و بسی سفر داری تو

بنشستهای و بسی سفر داری تو هر ذرّه که هست ره گذر داری تو صد قافله در هر نفسی میگذرد ای بیخبر آخر چه خبر…

ادامه مطلب

بگذشت ز فرق دو جهان گوهر ما

بگذشت ز فرق دو جهان گوهر ما وز گوهر ماست این عظمت در سرِ ما ما اعجمیان بارگاه عشقیم این سِر تو ندانی بچه آیی…

ادامه مطلب

بس داغ که چرخ بر دلِ ریش کشید

بس داغ که چرخ بر دلِ ریش کشید بس جان که به رای سوختن بیش کشید بس شخصِ شریف و سینهٔ بی غصّه کاین خاکِ…

ادامه مطلب

بر دل گرهی بستم و بر جان باری

بر دل گرهی بستم و بر جان باری و افتاد بر آن گره، گره بسیاری پوشیده نمانَد سرِ مویی کاری گر باز شود این گرهم…

ادامه مطلب

بد چند کنی کار نکو کن بنشین

بد چند کنی کار نکو کن بنشین سجادهٔ تسلیم فرو کن بنشین در خانهٔ استخوانی آخر با سگ نتوانی زیست دفع او کن بنشین

ادامه مطلب

با عشق، وجود خود برانداخته به

با عشق، وجود خود برانداخته به با سوختگی چو شمع درساخته به زان پیش که در ششدره افتی، خود را، در باز، که هرچه هست…

ادامه مطلب

اینها که زنظم و نثرِ خود میلافند

اینها که زنظم و نثرِ خود میلافند میپنداری که موی میبشکافند نه از سرِ قدرت است کز جان کندن هر یک به تکلّف سخنی میبافند

ادامه مطلب

این درد چه دردیست که درمانش نیست

این درد چه دردیست که درمانش نیست وین راه چه راهیست که پایانش نیست هان ای دل سرگشته بدین وادی صعب تا چند فرو روی…

ادامه مطلب

ای نفس فرو گرفته سر تا سر تو

ای نفس فرو گرفته سر تا سر تو آلوده نجاستِ منی گوهرِ تو گر در آتش به عمرها میسوزی هم بوی منی زند ز خاکسترِ…

ادامه مطلب

ای گوهر کانِ فضل و دریای علوم

ای گوهر کانِ فضل و دریای علوم وز رای تو دُرِّ دُرجِ گردون منظوم بر هفت فلک ندید و در هشت بهشت نُه چرخ، چو…

ادامه مطلب

ای صبح! هزار پرده در پیش انداز

ای صبح! هزار پرده در پیش انداز وان جمله بدین عاشق دل ریش انداز امشب شب خلوت است ما را بمژول هر تیغ که برکشی…

ادامه مطلب

ای صبح بجز نام تو را صادق نیست

ای صبح بجز نام تو را صادق نیست زیرا که دلت چون دلِ من عاشق نیست چون تو ز خورشید پشت گرم میداری با خنده…

ادامه مطلب

ای شمع! برو که سوختن حدّ من است

ای شمع! برو که سوختن حدّ من است مقبول نیی که سوز تو ردّ من است تو میسوزی به درد و من مینالم پس سوز…

ادامه مطلب

ای روح! تویی به عقل موصوف آخر

ای روح! تویی به عقل موصوف آخر عارف شو و ره طلب به معروف آخر چون باز سفید دست سلطانی تو ویرانه چه میکنی تو…

ادامه مطلب

ای دل نه به کفر ونه به دین خواهی مرد

ای دل نه به کفر ونه به دین خواهی مرد بیچاره تو ای دل! که چنین خواهی مرد نه در کفری تمام ونه در دین…

ادامه مطلب

ای دل بندی بس استوارت افتاد

ای دل بندی بس استوارت افتاد ناخورده می عشق، خمارت افتاد اندیشه نمیکنی و درکار شدی باری بنگر که با که کارت افتاد!

ادامه مطلب

ای جان و دلم به جان و دل مولایت

ای جان و دلم به جان و دل مولایت از جای شدم ز عشق یک یک جایت تو شمعِ منی و منْت پروانه شدم جز…

ادامه مطلب

ای پاکی تو منزّه از هر پاکی

ای پاکی تو منزّه از هر پاکی قُدُّوسی تو، مقدّس از ادراکی در راهِ تو، صد هزار عالم، گردی در کوی تو، صد هزار آدم،…

ادامه مطلب

ای بس که دلم بر در تو خون بگریست

ای بس که دلم بر در تو خون بگریست و آواز نیامد ز پس پرده که کیست گر در من دلسوخته خواهی نگریست گر خواهم…

ادامه مطلب

ای آن که در این ره صفتاندیش نهای

ای آن که در این ره صفتاندیش نهای بیخویشتنی که عالم خویش نهای هرگز صفت ترا صفت نتوان کرد صورت مکن اینکه صورتی بیش نهای

ادامه مطلب

ای ابر هوای عشق تو بس خون بار

ای ابر هوای عشق تو بس خون بار وی راه غم تو وادیی بس خونخوار در راه تو از ابر تحیر شب و روز باران…

ادامه مطلب

آنها که ز باغ عشق گل میرُفتند

آنها که ز باغ عشق گل میرُفتند از غیرت تو زیر زمین بنهفتند و آنان که ز وصل تو سخن میگفتند با خاک یکی شدند…

ادامه مطلب

آنجا که سر زلف تو جانها ببرد

آنجا که سر زلف تو جانها ببرد جانها چو غباری به جهانها ببرد وانجا که لب لعل تو جان باز دهد سرگردانی ز آسمانها ببرد

ادامه مطلب

آن قوم که جامه لاجوردی کردند

آن قوم که جامه لاجوردی کردند بر گرد بزرگی همه خردی کردند عمری بامید صاف مردی کردند و آخر همه را مست به دُردی کردند

ادامه مطلب

آن روز که روی دلستان نتوان دید

آن روز که روی دلستان نتوان دید از بینایی نام ونشان نتوان دید او مردم چشم ماست چون میبرود شک نیست که بعد ازین جهان…

ادامه مطلب

آن ذات که جسم و جوهرش اسم بود

آن ذات که جسم و جوهرش اسم بود در جسم مدان که قابل قسم بود فی الجمله یقین بدان که بیهیچ شکی گر جان تو…

ادامه مطلب

آن به که همی سوزی و پیدا نکنی

آن به که همی سوزی و پیدا نکنی خود را به تکلّف سر غوغا نکنی هر دم گوئی که من چه خواهم کردن چتوانی کرد…

ادامه مطلب

امروز منم وصل به هجران داده

امروز منم وصل به هجران داده سرگشته و روی در بیابان داده چون غواصی دم زدنم ممکن نه پس در دریا تشنگی جان داده

ادامه مطلب

افکند گلابگر ز بیدادگری

افکند گلابگر ز بیدادگری صد خار جفا در ره گلبرگ طری گل گفت آخر کنار پُر زر دارم تو سنگدلم بینی و بازم نخری

ادامه مطلب

از مرگِ تو هر دمی دگرگون باشم

از مرگِ تو هر دمی دگرگون باشم گَه بر سرِ خاک و گاه در خون باشم روزیت ندیدمی بجان آمدمی چندین گاهت ندیدهام چون باشم

ادامه مطلب

از عشقِ خط تو سرنگون میگردم

از عشقِ خط تو سرنگون میگردم وز خال تو در میان خون میگردم تا روی نمود نقطهٔ خال توام چون پرگاری به سر برون میگردم

ادامه مطلب

از دست بشد تن و توانم چه کنم

از دست بشد تن و توانم چه کنم در حیرانی بسوخت جانم چه کنم آن چیز که دانم که ندانست کسی گویند بدان، من بندانم…

ادامه مطلب

از بس که دلم در بُنِ این قلزم گشت

از بس که دلم در بُنِ این قلزم گشت یک یک مویش زِ شور چون انجم گشت دی داشتم از جهان زبانی و دلی امروز…

ادامه مطلب

از بادهٔ عشق تو خماری دارم

از بادهٔ عشق تو خماری دارم وز هرچه نه عشقِ تو کناری دارم می در مکش از من سرِ زلفِ تو که من با هر…

ادامه مطلب

یک قطره ز فقرِ دل سوی صحرا شد

یک قطره ز فقرِ دل سوی صحرا شد سرمایهٔ ابر و دایهٔ دریا شد در هشت بهشت بوی مشک افتادست زین رنگ که بر رگوی…

ادامه مطلب

یا رب! همه اسرار، تو میدانی تو

یا رب! همه اسرار، تو میدانی تو اندازهٔ هر کار، تو میدانی تو زین سِرّ که در نهاد ما میگردد کس نیست خبردار،‌تو میدانی تو

ادامه مطلب

وقت است که دل از دو جهان برگیریم

وقت است که دل از دو جهان برگیریم صد گنج ز وصل تونهان برگیریم بنشین تو و دست در کمر کن با ما تا ما…

ادامه مطلب

هم عمر به بوی تو به آخر بردیم

هم عمر به بوی تو به آخر بردیم هم لوح دل ازنقش جهان بستردیم ز امید وصال و بیم هجرت هر روز صد بار بزیستیم…

ادامه مطلب