عشاق که قصّهٔ دل افروز کنند

عشاق که قصّهٔ دل افروز کنند جان همچو چراغ در سرِ سوز کنند با خویش حساب خود شب و روز کنند فردای قیامتِ خود امروز…

ادامه مطلب

صد مرحله زان سوی خرد خواهم شد

صد مرحله زان سوی خرد خواهم شد فارغ ز وجود نیک و بد خواهم شد از زیبایی که در پس پرده منم ای بیخبران عاشق…

ادامه مطلب

شمع آمد وگفت جان من میببرند

شمع آمد وگفت جان من میببرند وز من همه دوستان من میببرند ناگفتنیی نگفتهام در همه عمر پس از چه سبب زبان من میببرند

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت نیست اینجا جایم

شمع آمد و گفت نیست اینجا جایم تا آمدهام هست به رفتن رایم گرچه بنشانند مرا هر روزی بنشانده هنوز همچنان بر پایم

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت کشته بنشینم نیز

شمع آمد و گفت کشته بنشینم نیز تا کشته به سوزد تن مسکینم نیز از آتش تیز میزیم جان من اوست وان عمر به سر…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت دولتم دوری بود

شمع آمد و گفت دولتم دوری بود کان شد که مرا پردهٔ زنبوری بود نوری که از او کار جهان نور گرفت زان نور نصیب…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت جمع اگر بنشینند

شمع آمد و گفت جمع اگر بنشینند بر من دگری به راستی بگزینند چون گردن راستان بمی باید زد بیچاره کژان! چو راستان این بینند

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت اینهمه بیچارگیم

شمع آمد و گفت اینهمه بیچارگیم زان است که کس نیست به غم خوارگیم تا پر شد از آن لقمهٔ آتش دهنم آن لقمه خوشی…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت از چه دل خوش دارم

شمع آمد و گفت از چه دل خوش دارم چون از آتش حال مشوّش دارم آتش سر من دارد و کم باد سرم گر من…

ادامه مطلب

شب نیست که جان بی تو به لب مینرسد

شب نیست که جان بی تو به لب مینرسد روزی نه که در غصّه به شب مینرسد زلفِ تو چنین دراز و من در عجبم…

ادامه مطلب

سرگشتهٔ روز و شبم آنجا که منم

سرگشتهٔ روز و شبم آنجا که منم دلسوخته، جان بر لبم آنجا که منم تو فارغی آنجا که تویی از من و من تا آمدهام…

ادامه مطلب

زین پیش دلم بستهٔ پندار آمد

زین پیش دلم بستهٔ پندار آمد پنداشت که فتوی دِه اسرار آمد و امروز که دیدهای بدیدار آمد کارم همه پشتِ دست و دیوار آمد

ادامه مطلب

زانگه که دلم بر آن سمن بر بگذشت

زانگه که دلم بر آن سمن بر بگذشت هر دم بر من به درد دیگر بگذشت با آنکه ز عشق هیچ آبم بنماند بنگر که…

ادامه مطلب

زان پیش که در عینِ هلاکت فکنند

زان پیش که در عینِ هلاکت فکنند بفکن همه پاک، بو که پاکت فکنند زیرا که ز روزگار روزی چندی بر تو شمرند و پس…

ادامه مطلب

رفتم که بنای عمر نامحکم بود

رفتم که بنای عمر نامحکم بود وین تیره سرای، سخت نامحرم بود پندار که سوزنی ز عیسی گم گشت و انگار که ارزنی ز دنیا…

ادامه مطلب

دیرست که سودای تو در سر دارم

دیرست که سودای تو در سر دارم وز عشق دلی خون شده در بر دارم در راه تو یک مذهب و یک شیوه نیم هر…

ادامه مطلب

دوش آمد و بنشست به صد زیبایی

دوش آمد و بنشست به صد زیبایی برخاست ز زلفش این دلِ سودایی میپیمودم زلفش و عقلم میگفت سودای سیاه است چه میپیمایی

ادامه مطلب

دل نیست که از عشق تو خون مینشود

دل نیست که از عشق تو خون مینشود تن نیست که از تو سرنگون مینشود جان از تن غم کشم برون رفت و هنوز سودای…

ادامه مطلب

دل سِرّ تو در نو و کهن بازنیافت

دل سِرّ تو در نو و کهن بازنیافت سر رشتهٔ عشقت به سخن باز نیافت گرچه چو فلک بسی بگشت از همه سوی چه سود…

ادامه مطلب

دل در سر درد شد به درمان نرسید

دل در سر درد شد به درمان نرسید جان در سر دل شد و به جانان نرسید خوش خوش برسید عمرم ازگفت و شنود وین…

ادامه مطلب

دل با غمِ عشق پای ناوُرد آخر

دل با غمِ عشق پای ناوُرد آخر چون شمع ز سوختن فرومرد آخر میگفت که دُرِّ وصل در دریا نیست این آب چگونه میتوان خورد…

ادامه مطلب

دردی که ز تو رسد دوا نتوان کرد

دردی که ز تو رسد دوا نتوان کرد بر هر چه کنی چون و چرا نتوان کرد دستار ز دست تونگه نتوان داشت کز دامن…

ادامه مطلب

دردا که دلم به هیچ درمان نرسید

دردا که دلم به هیچ درمان نرسید جانش به لب آمد و به جانان نرسید در بی خبری عمر به پایان آمد و افسانهٔ عشق…

ادامه مطلب

در هر چیزی که بود دل بستگیم

در هر چیزی که بود دل بستگیم از جمله بریده گشت پیوستگیم دیوانگی عشق تو از یک یک چیز خو باز همی کند به آهستگیم

ادامه مطلب

در فرع کجا مشبّهی افتاده است

در فرع کجا مشبّهی افتاده است افلاک ز یکدگر فرو آسایند چون در نگری حقّه تهی افتاده است یک ره همه از سفر فروآسایند

ادامه مطلب

در عشق چو شمع سوز باید آورد

در عشق چو شمع سوز باید آورد پس روی به دلفروز باید آورد در گریه و سوز و سر بریدن باری با شمع شبی به…

ادامه مطلب

در عشقِ تو رسوای جهان آمدهایم

در عشقِ تو رسوای جهان آمدهایم و انگشت نمای این و آن آمدهایم کردیم هزار منزل از پس هر روز تا ما ز دل خویش…

ادامه مطلب

در عالم عشق محو و ناچیز شدیم

در عالم عشق محو و ناچیز شدیم بالای مقام عقل و تمییز شدیم گویی هر دم ز عالمی صد چندین بگذاشته و اهل عالمی نیز…

ادامه مطلب

در راه تعب ترک طرب باید کرد

در راه تعب ترک طرب باید کرد وین نفس پلید را ادب باید کرد ور در طلبی دریغ نیست ازگفتار چندانکه ببایدت طلب باید کرد

ادامه مطلب

در پای بلا فتادهام، چتوان کرد

در پای بلا فتادهام، چتوان کرد سر رشته ز دست دادهام، چتوان کرد زان روز که زادهام ز مادر بیکس در گشته به خون بزادهام،…

ادامه مطلب

دانی تو که مرگ چیست از تن رستن

دانی تو که مرگ چیست از تن رستن یعنی قفس بلبل جان بشکستن برخاستن از دو کون و خوش بنشستن از خویش بریدن و بدو…

ادامه مطلب

خورشید، که او زیر و زبر میگردد

خورشید، که او زیر و زبر میگردد از تو،‌به امید یک نظر میگردد ذوقِ شکَرِ شُکْرِ تو طوطی فلک تا یافت، از آن وقت، به…

ادامه مطلب

خواهی که ببینی تو به پیدایی راز

خواهی که ببینی تو به پیدایی راز خود را ز ورای عقل سودایی ساز گویی تو که هرچه اندرو مینگرم چشمی است به صد هزار…

ادامه مطلب

چون وصل، غمم بر غمِ هجران بفزود

چون وصل، غمم بر غمِ هجران بفزود بس درد که بر امید درمان بفزود ازمعنی بینهایتم جان میکاست چون جمله یکی گشت مرا جان بفزود

ادامه مطلب

چون نیست نصیبِ من بجز غمخواری

چون نیست نصیبِ من بجز غمخواری موجود برای غم شدم پنداری چون شمع اگر تنم بسوزد صد بار یک ذرّه ز پروانه نجویم یاری

ادامه مطلب

چون مونسِ من ز عالم اندوه تو بود

چون مونسِ من ز عالم اندوه تو بود شادی دلم به هر غم اندوه تو بود درد دلِ اندوهگِنَم در همه عمر گر بود مُفرِّحی،…

ادامه مطلب

چون لوح دل از دو کون بستردم من

چون لوح دل از دو کون بستردم من دو کون به زیر پای بسپردم من ای بس سخنی را که سرم کردی گوی آمد به…

ادامه مطلب

چون عین بریدگی بود دوختنم

چون عین بریدگی بود دوختنم پس بی خبریم به ز آموختنم چه سود چو شمع اول افروختنم چون خواهدْ بود آخرش سوختنم

ادامه مطلب

چون روی تو در همه جهان روی کراست

چون روی تو در همه جهان روی کراست بی روی تو یک مو سرِ جان روی کراست خورشید ز خجلتِ رخت پشت بداد میگشت به…

ادامه مطلب

چون درد و دریغ از دل ریشم بنشد

چون درد و دریغ از دل ریشم بنشد جان شد به دریغ ودرد خویشم بنشد گفتم که چو سایه میروم از پس او این نیز…

ادامه مطلب

چون چارهٔ خویش میندانم چه کنم

چون چارهٔ خویش میندانم چه کنم مویی کم و بیش میندانم چه کنم در بادیهای فتادهام بی سر و پای راه از پس و پیش…

ادامه مطلب

چون بحر،‌دلی هزار جوش است مرا

چون بحر،‌دلی هزار جوش است مرا تن در غم عشق، سخت کوش است مرا گر زهد کنم زبان خموش است مرا کاین زهد نه از…

ادامه مطلب

چندین که روی و نیک یا بد بینی

چندین که روی و نیک یا بد بینی گر دیدهوری آن همه از خود بینی احول که یکی دو دید اگر آن بد دید تو…

ادامه مطلب

چندان که تو اسرار حقیقت خواهی

چندان که تو اسرار حقیقت خواهی ز آنجا سخنی نیست به از کوتاهی آگاه ز سِرْ اوست ز مه تا ماهی کس را سر مویی…

ادامه مطلب

جایی که درو نه شیب ونه بالا بود

جایی که درو نه شیب ونه بالا بود نه جسم و جهت نه جنبشِ اجزا بود هر چیز که جُست مردِ جوینده بسی چون آنجا…

ادامه مطلب

جانم به مرادِ دل رسیدست امشب

جانم به مرادِ دل رسیدست امشب بر سیم بری سری کشیدست امشب ای صبح! مکن مرا مگریان و مخند کآرام دل من آرمیدست امشب

ادامه مطلب

جانا! چو ز سر تا قدمت جمله نکوست

جانا! چو ز سر تا قدمت جمله نکوست سر تا قدم جهان ترا دارم دوست من بی تو همه مهر تو دارم در مغز تو…

ادامه مطلب

جانا رفتم بر دل پاکم بگری

جانا رفتم بر دل پاکم بگری بر جای سیاه سهمناکم بگری ای گل! چو شدم به خاک، تو نیز مخند وی ابر بسی بر سر…

ادامه مطلب

جان گِردِ تو از میان جان میگردد

جان گِردِ تو از میان جان میگردد تن در هوست نعره زنان میگردد وان دل که ز زنجیر سر زلف تو جست زنجیر گسسته درجهان…

ادامه مطلب

جان بر گرهِ زلفِ تو آموخته گیر

جان بر گرهِ زلفِ تو آموخته گیر بی روی تو چشم از دو جهان دوخته گیر دل را که چو پروانه به پای افتادست چون…

ادامه مطلب