امروز چو جمله عمر ضایع کردی

امروز چو جمله عمر ضایع کردی فردا چکنی به خاک و خون میگردی چون پرده براوفتد هویدا شودت چیزی که به زیر پرده میپروردی

ادامه مطلب

اسرار تو در حروف نتواند بود

اسرار تو در حروف نتواند بود و اعداد تو در اُلوف نتواند بود جاوید همی هیچ کسی را هرگز برحکمت تو وقوف نتواند بود

ادامه مطلب

از گریهٔ زار ابر، گل تازه و پاک

از گریهٔ زار ابر، گل تازه و پاک خندان بدمید دامن خود زده چاک زان میگریم چو ابر بر خاک تو زار تا بو که…

ادامه مطلب

از شرم رخت سرخی گل میبشود

از شرم رخت سرخی گل میبشود وز شور لبت تلخی مل میبشود چون با تو به پل برون نمیشد آبم خون میگریم اگر به پل…

ادامه مطلب

از چشم خوشت بسی شکایت دارم

از چشم خوشت بسی شکایت دارم وز لعل لبت بسی حمایت دارم چون من بندانم که بداند آخر تا با تو ز تو من چه…

ادامه مطلب

از بس که دلم بسوخت زین کاردرشت

از بس که دلم بسوخت زین کاردرشت روزی صد ره به دست خود خود را کشت جامی دو، می مغانه خواه از زردشت تا باز…

ادامه مطلب

آخر ره دورت به کناری برسد

آخر ره دورت به کناری برسد با تو بد و نیک را شماری برسد هرچند که هست بینهایت کاری چون تو برسیدی همه کاری برسد

ادامه مطلب

یک ذره چو آن حکم دگرگون نشود

یک ذره چو آن حکم دگرگون نشود بیمرگ کسی به راه بیرون نشود خون گشت دلمْ ز خوف این وادی صعب سنگی بود آن دل…

ادامه مطلب

یا رب چو به صد زاری زار آمدهایم

یا رب چو به صد زاری زار آمدهایم گر عفو کنی امیدوار آمدهایم وز بی شرمی خویشتن پیش درت تشویرْ خوران و شرمسار آمدهایم

ادامه مطلب

هم هر ساعت در ره تاریکتری

هم هر ساعت در ره تاریکتری هم هر روزی به دیده باریکتری هرگز چو به وصلش نرسد هیچ کسی چندانکه روی به هیچ نزدیکتری

ادامه مطلب

هم شیوهٔ سودای تو نتوان دانست

هم شیوهٔ سودای تو نتوان دانست هم وعدهٔ فردای تو نتوان دانست میباید بود تا ابد بی سر و پا چون ره به سر و…

ادامه مطلب

هرگز ره دین براستی نسپردیم

هرگز ره دین براستی نسپردیم هرگز به مراد دل دمی نشمردیم دردا که زغفلت شبانروزی خویش رفتیم وبسی خصم و خصومت بردیم

ادامه مطلب

هر لحظه ز عشق در سجودی دگرم

هر لحظه ز عشق در سجودی دگرم وندر پس پرده غرق جودی دگرم دیرست که از وجود خود زندهنیم گر زندهام اکنون به وجودی دگرم

ادامه مطلب

هر سبزه و گل که از زمین بیرون رُست

هر سبزه و گل که از زمین بیرون رُست از خاک یکی سبزه خط گلگون رُست هر نرگس و لاله کز کُهْ و هامون رُست…

ادامه مطلب

هر دیده که روی در معانی آورد

هر دیده که روی در معانی آورد بیشک ز کمال زندگانی آورد بر باد مده عمر که هر لحظه ز عمر صد مُلک به دست…

ادامه مطلب

هر دل که درین دایرهٔ بی سر و پاست

هر دل که درین دایرهٔ بی سر و پاست در دریاست او ولیک در وی دریاست هر لحظه هزار موج خیزد زین بحر کار آن…

ادامه مطلب

هر چند که دریای پر آب آمد پیش

هر چند که دریای پر آب آمد پیش بشتاب که کار با شتاب آمد پیش گر غرقه شدی چه سود کاندر همه عمر بیدار کنون…

ادامه مطلب

هر جان که بدان سرِّ معما نرسید

هر جان که بدان سرِّ معما نرسید در شیب فرو رفت و به بالا نرسید بیچاره دل کسی که از شومی نفس در قطرگی افتاد…

ادامه مطلب

نه لایق کوی تست سیری که بود

نه لایق کوی تست سیری که بود نه نیز موافقست خیری که بود یک ذرّه خیال غیر، هرگز مگذار کافسوس بود خیال غیری که بود

ادامه مطلب

نه چارهٔ این عاشق بیچاره کنی

نه چارهٔ این عاشق بیچاره کنی نه غمخوری این دل غمخواره کنی گیرم که ز پرده مینیایی بیرون این پردهٔ عاشقان چرا پاره کنی

ادامه مطلب

مینشناسد کسی زبان من و تو

مینشناسد کسی زبان من و تو بیرون ز جهان است جهان من و تو دایم چو تو بامنی و من با تو به هم دوری…

ادامه مطلب

مهری که ز تو در دل من بنهفته است

مهری که ز تو در دل من بنهفته است با تو به زبان اگر نگویم گفته است وقت است که طاق و جفت گویم با…

ادامه مطلب

معشوقه نه سر،‌نه سروری میخواهد

معشوقه نه سر،‌نه سروری میخواهد حیرانی و زیر و زَبَری میخواهد من زاهد فوطه پوش چون دانم بود چون یار مرا قلندری میخواهد

ادامه مطلب

مائیم و میی و مطربی مشکین خال

مائیم و میی و مطربی مشکین خال بی هجر میسَّر شده ایام وصال با سیمبری نشسته در باد شمال زین آب حرام خون خود کرده…

ادامه مطلب

ماهی که به قد سرو روانم آمد

ماهی که به قد سرو روانم آمد دلتنگی او آفت جانم آمد دلتنگ چنان شد که اگر جهد کنم گِرد دل او برنتوانم آمد

ادامه مطلب

ما بحرِ بلا پیش گرفتیم و شدیم

ما بحرِ بلا پیش گرفتیم و شدیم قربان گشتن کیش گرفتیم و شدیم چون اشک به پای اوفتادیم به درد چون شمع سرِ خویش گرفتیم…

ادامه مطلب

گه در غم روزگار و گه در قهری

گه در غم روزگار و گه در قهری از هرچه در اوفتادهای بیبهری ای طوطی جان! چه میکنی در شهری کانجا ندهندت شکری بیزهری

ادامه مطلب

گل گفت که دست زرفشان آوردم

گل گفت که دست زرفشان آوردم خندان خندان سر به جهان آوردم بند از سرِ کیسه برگرفتم رفتم هر نقد که بود با میان آوردم

ادامه مطلب

گل گفت چنین که من کنون میآیم

گل گفت چنین که من کنون میآیم حقا که خلاصهٔ جنون میآیم شاید اگر آغشتهٔ خون میآیم چون از رحمِ غنچه برون میآیم

ادامه مطلب

گفتی که اگر میطلبی تدبیری

گفتی که اگر میطلبی تدبیری هرچت باید بخواه بیتأخیری زلفت خواهم ازانکه در میباید دیوانگی مرا چنان زنجیری

ادامه مطلب

گفتم ‌چه شود چو لطف ذاتی داری

گفتم ‌چه شود چو لطف ذاتی داری کز قرب خودم غرق حیاتی داری عزت، به زبان سلطنت، گفت ‌برو تاکی ز تو خطی و براتی…

ادامه مطلب

گفتم جانا هیچ کسی جانان یافت

گفتم جانا هیچ کسی جانان یافت یا در همه عمر آن چه همی جست آن یافت گفت از پس صدهزار قرن ای عاقل بس زود…

ادامه مطلب

گر هست دلت سوختهٔ جان افروز

گر هست دلت سوختهٔ جان افروز از شمع میانِ سوختن عشق آموز شبهای دراز ماهتابی چون روز چون شمع نخفت میگری و میسوز

ادامه مطلب

گر مرد رهی، روی به فریادرس آر

گر مرد رهی، روی به فریادرس آر پشت از سر صدق در هوا و هوس آر چون نیست بجز یک نفست هر دو جهان پس…

ادامه مطلب

گر عیاری خشک و ترت سوختنی است

گر عیاری خشک و ترت سوختنی است ور طیاری بال و پرت سوختنی است سر در ره عشق باز زیرا که چو شمع تا خواهد…

ادامه مطلب

گر دل خواهی بیا و بپذیر و بگیر

گر دل خواهی بیا و بپذیر و بگیر دل شیفته شد بیار زنجیر و بگیر ور در خور حضرت تو جان میآید گیرم که نبود…

ادامه مطلب

گر جان گویم عاشق آن دیدار است

گر جان گویم عاشق آن دیدار است ور دل گویم واله آن گفتار است جان و دل من پر گهرِ اسرار است لیکن چه کنم…

ادامه مطلب

گر بحرنهای، ز جوش بنشین آخر

گر بحرنهای، ز جوش بنشین آخر بی مشغله و خروش بنشین آخر گر نام و نشان خویش گویی برگو ور وقت آمد خوشی بنشین آخر

ادامه مطلب

گاهی ز غم نفس وخرد میگریم

گاهی ز غم نفس وخرد میگریم گاهی ز برای نیک و بد میگریم گر آخر عمر گوشهای دست دهد بنشینم و بر گناه خود میگریم

ادامه مطلب

گاه از سر طاعتی برون آیی تو

گاه از سر طاعتی برون آیی تو گه در کف معصیت زبون آیی تو نومید مشو هرگز و امید مدار تا آخر دم ز کار…

ادامه مطلب

کو تن که ز پای در فتادست امروز

کو تن که ز پای در فتادست امروز کو دل که ز دیده خون گشادست امروز در هر هوسی که بود دستی بزدیم زان دست…

ادامه مطلب

کارت همه چون که خوردن و خفتن بود

کارت همه چون که خوردن و خفتن بود میلت همه در شنودن و گفتن بود بنشین که من و تو را درین دار غرور مقصود…

ادامه مطلب

عمری که گذشت زود انگار نبود

عمری که گذشت زود انگار نبود وز عمر زیان و سود انگار نبود چون آخر عمر اول افسانه است کو عمر که هرچه بود انگار…

ادامه مطلب

عقلی که جهان کمینه سرمایهٔ اوست

عقلی که جهان کمینه سرمایهٔ اوست در وصفِ تو، عجز،‌برترین پایهٔ اوست هر ذرّه که یک لحظه هوای تو گزید حقّا که صد آفتاب در…

ادامه مطلب

عالم که امان نداد کس را نفسی

عالم که امان نداد کس را نفسی خوابیم نمود در هوا و هوسی ای بیخبرانِ خفته! گفتیم بسی رفتیم که قدر ما ندانست کسی

ادامه مطلب

صد دُر به اشارتی بسفتیم و شدیم

صد دُر به اشارتی بسفتیم و شدیم صد گل به عبارتی برُفتیم و شدیم گر دانایی به لفظ منگر بندیش آن راز که ما به…

ادامه مطلب

شمع آمد وگفت چون درآمد آتش

شمع آمد وگفت چون درآمد آتش سر در آتش چگونه باشم سرکش جانم به لب آورد به زاری آتش کس نیست که بر لبم زند…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت موسی جمع منم

شمع آمد و گفت موسی جمع منم اینک بنگر چو طشت آتش لگنم همچون موسی ز مادر افتاده جدا وانگاه بمانده آتشی در دهنم

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت کار باید کرد

شمع آمد و گفت کار باید کرد تادر آتش بر بفرازم گردن صد بار اگر سرم ببرند از تن من میخندم روی ندارد مردن

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت در دلم خونم سوخت

شمع آمد و گفت در دلم خونم سوخت کاتش همه شب درون و بیرونم سوخت این طرفه که آتشی که در سر دارم چون آب…

ادامه مطلب