مختارنامه – عطار نیشابوری
چون هم نفسِ همه کسی هر جاییست
چون هم نفسِ همه کسی هر جاییست پس هم نفست خموشی و تنهاییست در صدق ز صبح نیستی روشنتر اول که نفس زند دوم رسواییست
چون نیست ز عقل ذرّهای توفیرم
چون نیست ز عقل ذرّهای توفیرم تا می چه کنم عقل، کمش میگیرم دیوانگی عشقِ توام میباید تا بو که ز زلفِ تو رسد زنجیرم
چون من بگذشتهام بجان زین دو سرا
چون من بگذشتهام بجان زین دو سرا تا کی ز گرانجانی تن بهر خدا از پای فتادهام به روزی صد جا خود را بدروغ چند…
چون کس نرسد به وصل دلخواه ای دل!
چون کس نرسد به وصل دلخواه ای دل! تو هم نرسی چند کنی آه ای دل! میپنداری که ره توان برد بدو هرگز نتوان برد…
چون طاقت عشق تو ندارم آخر
چون طاقت عشق تو ندارم آخر در دردِ تو چون عمر گذارم آخر رویی که به صد هزار باطل کردم آن روی چگونه در تو…
چون رفتن جان پاک آمد در پیش
چون رفتن جان پاک آمد در پیش تن را سبب هلاک آمد در پیش تا عمر در آبِ دیده و آتشِ دل چون باد گذشت…
چون خون دلم بی تو بخوردم آخر
چون خون دلم بی تو بخوردم آخر در خون جگر چرا نگردم آخر در عشق تو هر حیله که میدانستم کردم همه و هیچ نکردم…
چون تو غم بیشمار خودخواهی داشت
چون تو غم بیشمار خودخواهی داشت درد دل بیقرار خود خواهی داشت در خاکستر نشین و در خون میگرد گر ماتم روزگار خود خواهی داشت
چون باز دلم غمِ ترا زقّه نهاد
چون باز دلم غمِ ترا زقّه نهاد بر پردهٔ چرخ هفتمش شقّه نهاد ز اندیشهٔ هر دو کون آزادی، رست کاندیشهٔ هر دو کون در…
چندان که نگاه میکنم حیرانی است
چندان که نگاه میکنم حیرانی است سرگشتگی و بی سر و بی سامانی است در بادیهای که دانشش نادانی است گردون را بین که جمله…
جمشید یقین شدم ز پیدایی خویش
جمشید یقین شدم ز پیدایی خویش خورشید منور از نکورایی خویش در گوشهٔ غم با دل سودایی خویش بردم سبق از جهان به تنهایی خویش
جانی که به راه رهنمون دارد رای
جانی که به راه رهنمون دارد رای وز حسرت خود میان خون دارد جای عقلی که شود به جرعهای درد از دست در معرفت خدای…
جانا! نه نکو نه نانکو آمدهام
جانا! نه نکو نه نانکو آمدهام در یکتائی هزار تو آمدهام هرچند که از کوی خودم راندهای آخر نه به کوی تو فرو آمدهام
جانا زغمت بسوختی جان، ما را
جانا زغمت بسوختی جان، ما را نه کفر گذاشتی نه ایمان، ما را چون دانستی که نیست درمان، ما را سر در دادی بدین بیابان،…
جان نتواند هیچ سزاوار تو گشت
جان نتواند هیچ سزاوار تو گشت دل نتواند محرم دیدار تو گشت ای بر شده بس بلند! کس نتواند در گرد سراپردهٔ اسرار تو گشت
جان رفت و به ذوق زندگانی نرسید
جان رفت و به ذوق زندگانی نرسید تن رفت و به هیچ کامرانی نرسید وین غمکش شبرو که دلش میخوانند هرگز روزی به شادمانی نرسید
تیری که ز شستِ حکمِ جانان گذرد
تیری که ز شستِ حکمِ جانان گذرد از جان هدفش ساز که از جان گذرد زان تیر سپر مجوی کز هر دو جهان آن تیر…
ترسم که چو بیش ازین جهانت ندهند
ترسم که چو بیش ازین جهانت ندهند از بهر زمین شدن زمانت ندهند هرکار که میببایدت کرد بکن یعنی دم واپسین امانت ندهند
تا هستی تو نصیب میخواهد جست
تا هستی تو نصیب میخواهد جست دل روی به خونِ دیده میخواهد شست تا یک سرِ موی از تو میخواهد ماند زان یک سرِ موی،…
تا کی خود را ز پای و سراندیشی
تا کی خود را ز پای و سراندیشی پیش و پس و زیر و هم زبر اندیشی چون جمله یکیست هرچه میبینی تو مشرک باشی…
تا عقل من از عقیله آزادی یافت
تا عقل من از عقیله آزادی یافت دل غمگین شد ولیک جان شادی یافت در دانایی هزار جهلش بفزود در نادانی هزار استادی یافت
تا دل به غمت فرو شد و برنامد
تا دل به غمت فرو شد و برنامد زان روز ز دل نشان دیگر نامد در پای تو افشاند همی هرچه که داشت دردا که…
تا چند کشم ز مرگ تو درد از تو
تا چند کشم ز مرگ تو درد از تو وز سینهٔ آتشین دم سرد از تو ای چشم و چراغ گو که تدبیرم چیست چون…
تا چند ازین بی خبران ای ساقی
تا چند ازین بی خبران ای ساقی دل کرده سبک، کیسه گران ای ساقی تا کی ز خصومت خران ای ساقی بگذر ز جهانِ گذران…
تا بود مجال گفت، جان، دُرها سفت
تا بود مجال گفت، جان، دُرها سفت وز گلبن اسرار یقین، گلها رُفت جانا! جانم میزند از معنی موج لیکن چه کنم چو مینیاید در…
پیوسته حریفِ جان فزایم باید
پیوسته حریفِ جان فزایم باید چون گوی ز خود بیسر و پایم باید چون من همه وقتی همه جایی باشم ممکن نبود که هیچ جایم…
پروانه به شمع گفت کیفر بردیم
پروانه به شمع گفت کیفر بردیم وز دستِ تو جان یک ره دیگر بردیم شمعش گفتا کنون مترس از آتش کان آتشِ سینه سوز با…
بی یاد تو من سرزبان را بزنم
بی یاد تو من سرزبان را بزنم بر یاد تو جملهٔ جهان را بزنم تو جان منی ومن از آن میترسم کز بس که جفا…
بی تو به وجود آرمیدن نتوان
بی تو به وجود آرمیدن نتوان با تو بجز از عدم گزیدن نتوان کاریست عجب، در تو رسیدن نتوان وانگه ز تو یک لحظه بریدن…
بلبل سخنی گفت به گل آهسته
بلبل سخنی گفت به گل آهسته یعنی که بپیوند بدین دلخسته گل گفت آخر در که توانم پیوست بشکفتن من ریختن پیوسته
بس شب که چو شمع با سحر باید بُرد
بس شب که چو شمع با سحر باید بُرد در هر نفسی سوزِ دگر باید بُرد عمری که بدو چو شمع امیدی نیست هم بر…
بر هر وجهی که بستهٔ اسبابی
بر هر وجهی که بستهٔ اسبابی مرگت کند آگه که کنون در خوابی دستت که ز پیوستن او بیخبری تا از تو نبرند، خبر کی…
بر جان و تنِ بیش بها میگریم
بر جان و تنِ بیش بها میگریم بر فرقتِ این دو آشنا میگریم ای جان و تنِ به یکدگر یافته انس بر روز جدائی شما…
با گل گفتم که داد بستان و برو
با گل گفتم که داد بستان و برو آب رخ خود خواه ز باران و برو گل گفت که برمن ابر از آن میگرید یعنی…
با این دلِ چون قیر چه خواهی کردن
با این دلِ چون قیر چه خواهی کردن با نَفْسِ زبون گیر چه خواهی کردن در روز جوانی بنکردی کاری امروز چنین پیر چه خواهی…
این کار که عشق تو مرا پیش آورد
این کار که عشق تو مرا پیش آورد نه در خورِ جانِ منِ درویش آورد من حوصلهای نداشتم، عشق توام، چندان کامد، حوصله با خویش…
ای وهم و خیال و حسِّ تو رهزن تو
ای وهم و خیال و حسِّ تو رهزن تو بشناس که نیست جان تو در تن تو این سر ز سر گزاف نتوان دانست این…
ای ماه زمین به برج افلاک شدی
ای ماه زمین به برج افلاک شدی یا رب که چه پاک آمدی و پاک شدی ناخورده در آتش جوانی آبی چون باد درآمدی و…
ای کاش دلم را سر آهی بودی
ای کاش دلم را سر آهی بودی جان را ز وصال تو پناهی بودی گرچه شدهام چون سر موئی بی تو باری سر مویی به…
ای صبح! جهان فروز عالم تو نیی
ای صبح! جهان فروز عالم تو نیی در خنده زدن شکرفشان هم تو نیی چون نیست تُرا یک صفت همدم من دم درکش و دم…
ای شمّهٔ لطف تو بهشت افروزی
ای شمّهٔ لطف تو بهشت افروزی دوزخ ز تف آتش قهرت سوزی گرنامهٔ دردِ تو فرو باید خواند پنجاه هزار ساله دارم روزی
ای شمعِ جهان فروز! در هر نفسی
ای شمعِ جهان فروز! در هر نفسی از پرتو تو بسوخت پروانه بسی این گرمْ دماغی از کجا آوردی کس گرمْ دماغ تر ندید از…
ای دل همه را بیازمودیم و شدیم
ای دل همه را بیازمودیم و شدیم بسیار بگفتیم و شنودیم وشدیم فی الجلمه چنان که رفته بودیم شدیم کِشتیم وفا، جفا درودیم و شدیم
ای دل چو درین راه خطرناک شوی
ای دل چو درین راه خطرناک شوی از کار زمین و آسمان پاک شوی مهتاب بتافت، آسمان سیر ببین! زان پیش که در زیر زمین…
ای در دلِ من نشسته جانی یا نه
ای در دلِ من نشسته جانی یا نه از پیدایی چنین نهانی یا نه آن چیز که هرگز بنخواهم دانست با بنده بگو که تا…
ای جانِ من سوخته دل زندهٔ تو
ای جانِ من سوخته دل زندهٔ تو وز خجلت فعل خود سرافکندهٔ تو بپذیر مرا که جزتو کس نیست مرا گر نپذیری کجا رود بندهٔ…
ای بی سر و بن گشته جهانی از تو
ای بی سر و بن گشته جهانی از تو نامانده سالم دل و جانی از تو گرچه نتوان یافت نشانی از تو غایب نتوان بود…
ای آنکه همیشه نفس خشنود کنی
ای آنکه همیشه نفس خشنود کنی وین کار که نیست کردنی زود کنی از یک یک جو چو بازخواهندت خواست هر روز اگر جوی خوری…
ای آتش شمع سوز ناساز مشو
ای آتش شمع سوز ناساز مشو در شمع سرافروز و سرافراز مشو گر شمع شهد دور شد آن همه رفت چه بر سر او زنی…
اول بنگر به جانِ چون برقِ همه
اول بنگر به جانِ چون برقِ همه و آخر به میان خاک و خون غرقِ همه میمیراند به زاری و میگوید چون ما هستیم خاک…