مختارنامه – عطار نیشابوری
ما را باشی بهْ که هوا را باشی
ما را باشی بهْ که هوا را باشی وین خلقِ ضعیفِ مبتلا را باشی از بیخبری تو خویش رایی جمله ما جمله ترا اگر تو…
گه در خط دلبران شیرین نگرم
گه در خط دلبران شیرین نگرم گه در خد و خال و زلفِ مشیکن نگرم از بس که رخِ سیم بران میبینم حیرت شدهام تا…
گنجت باید به رنج خو باید کرد
گنجت باید به رنج خو باید کرد جان وقف بلای عشق او باید کرد در پنجهٔ شیر اوفتادن به ازانک با او نفسی پنجه فرو…
گل گفت کسم هیچ فسون مینکند
گل گفت کسم هیچ فسون مینکند درمان من غرقه به خون مینکند زین پای که من بر سر آتش دارم کس خار گلابگر برون مینکند
گل بی سر و پای خویشتن میانداخت
گل بی سر و پای خویشتن میانداخت خود را به میان انجمن میانداخت از رشک رخت به خاک ره میافتاد پس خاک به دست با…
گفتم که «ترا عقل مه تابان گفت»
گفتم که «ترا عقل مه تابان گفت» گفتا که «ز دیوانگی و نقصان گفت» گفتم که «میان تست این یا مویی» گفتا که «درین میان…
گفتم دل و جان در سر کارت کردم
گفتم دل و جان در سر کارت کردم هر چیز که داشتم نثارت کردم گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی کان من بودم…
گر هیچ ندیدم من و گر دیدم من
گر هیچ ندیدم من و گر دیدم من خود را ز بدانِ بد بتر دیدم من مویم همه شد سپید و بر خویش بگشت امّا…
گر من زگنه توبه کنم بسیاری
گر من زگنه توبه کنم بسیاری تا تو ندهی توبه، نیم بر کاری گر نیکم و گر بدم مسلمان توام از کافرِ نفسم برهان یکباری
گر کشته شوم کشته به نامِ تو شوم
گر کشته شوم کشته به نامِ تو شوم ور بندهٔ کس شوم غلام تو شوم چون دست به دامِ زلفِ تو مینرسد هم آن بهتر…
گر دوزخی و اگر بهشتی امروز
گر دوزخی و اگر بهشتی امروز پیدا نشودخوبی و زشتی امروز دی رفت قلم آنچه نوشتی امروز فردا ببر آید آنچه کشتی امروز
گر در سخنم باتو سخن را چه کنی
گر در سخنم باتو سخن را چه کنی یا درد نو و عشق کهن را چه کنی با این همه کار و بار و عزت…
گر تشنهٔ بحری به گهر ایمان دار
گر تشنهٔ بحری به گهر ایمان دار چون بحر شدی گهر میانِ جان دار ور دریایی بجز کفی موج مزن پس چون دریا، گوهرِ خود…
گر از تو مرا کفر و اگر ایمان است
گر از تو مرا کفر و اگر ایمان است چون از تو به من رسد مرا یکسان است آن دوستییی کز تو مرا در جان…
کی پشه تواند که ثریا بیند
کی پشه تواند که ثریا بیند یا مورچهای گلشن خضرا بیند هر قطره که همرنگ نشد دریا را او در دریا چگونه دریا بیند
کو راه روی که ره نوردش گویم
کو راه روی که ره نوردش گویم یا سوختهای که اهل دردش گویم مردی که میان شغل دنیا نَفَسی با او افتد هزار مردش گویم
کاریست ز پیری و جوانی برتر
کاریست ز پیری و جوانی برتر وز عالمِ مرگ و زندگانی برتر سرّیست ز پردهٔ معانی برتر جاوید ز باقی و ز فانی برتر
غنچه که چو پسته لب شود خندانش
غنچه که چو پسته لب شود خندانش از کم عمری بر لبش آمد جانش چون نیست بجز نیست شدن درمانش خون میبچکد به درد از…
عمری بدویدم از سر بیخبری
عمری بدویدم از سر بیخبری گفتم که مگر به عقل گشتم هنری تا آخر کار در پس پردهٔ عجز چون پیرزنان نشستهام زارگری
عشاق که قصّهٔ دل افروز کنند
عشاق که قصّهٔ دل افروز کنند جان همچو چراغ در سرِ سوز کنند با خویش حساب خود شب و روز کنند فردای قیامتِ خود امروز…
صد مرحله زان سوی خرد خواهم شد
صد مرحله زان سوی خرد خواهم شد فارغ ز وجود نیک و بد خواهم شد از زیبایی که در پس پرده منم ای بیخبران عاشق…
شمع آمد وگفت جان من میببرند
شمع آمد وگفت جان من میببرند وز من همه دوستان من میببرند ناگفتنیی نگفتهام در همه عمر پس از چه سبب زبان من میببرند
شمع آمد و گفت نیست اینجا جایم
شمع آمد و گفت نیست اینجا جایم تا آمدهام هست به رفتن رایم گرچه بنشانند مرا هر روزی بنشانده هنوز همچنان بر پایم
شمع آمد و گفت کشته بنشینم نیز
شمع آمد و گفت کشته بنشینم نیز تا کشته به سوزد تن مسکینم نیز از آتش تیز میزیم جان من اوست وان عمر به سر…
شمع آمد و گفت دولتم دوری بود
شمع آمد و گفت دولتم دوری بود کان شد که مرا پردهٔ زنبوری بود نوری که از او کار جهان نور گرفت زان نور نصیب…
شمع آمد و گفت جمع اگر بنشینند
شمع آمد و گفت جمع اگر بنشینند بر من دگری به راستی بگزینند چون گردن راستان بمی باید زد بیچاره کژان! چو راستان این بینند
شمع آمد و گفت اینهمه بیچارگیم
شمع آمد و گفت اینهمه بیچارگیم زان است که کس نیست به غم خوارگیم تا پر شد از آن لقمهٔ آتش دهنم آن لقمه خوشی…
شمع آمد و گفت از چه دل خوش دارم
شمع آمد و گفت از چه دل خوش دارم چون از آتش حال مشوّش دارم آتش سر من دارد و کم باد سرم گر من…
شب نیست که جان بی تو به لب مینرسد
شب نیست که جان بی تو به لب مینرسد روزی نه که در غصّه به شب مینرسد زلفِ تو چنین دراز و من در عجبم…
سرگشتهٔ روز و شبم آنجا که منم
سرگشتهٔ روز و شبم آنجا که منم دلسوخته، جان بر لبم آنجا که منم تو فارغی آنجا که تویی از من و من تا آمدهام…
زین پیش دلم بستهٔ پندار آمد
زین پیش دلم بستهٔ پندار آمد پنداشت که فتوی دِه اسرار آمد و امروز که دیدهای بدیدار آمد کارم همه پشتِ دست و دیوار آمد
زانگه که دلم بر آن سمن بر بگذشت
زانگه که دلم بر آن سمن بر بگذشت هر دم بر من به درد دیگر بگذشت با آنکه ز عشق هیچ آبم بنماند بنگر که…
زان پیش که در عینِ هلاکت فکنند
زان پیش که در عینِ هلاکت فکنند بفکن همه پاک، بو که پاکت فکنند زیرا که ز روزگار روزی چندی بر تو شمرند و پس…
رفتم که بنای عمر نامحکم بود
رفتم که بنای عمر نامحکم بود وین تیره سرای، سخت نامحرم بود پندار که سوزنی ز عیسی گم گشت و انگار که ارزنی ز دنیا…
دیرست که سودای تو در سر دارم
دیرست که سودای تو در سر دارم وز عشق دلی خون شده در بر دارم در راه تو یک مذهب و یک شیوه نیم هر…
دوش آمد و بنشست به صد زیبایی
دوش آمد و بنشست به صد زیبایی برخاست ز زلفش این دلِ سودایی میپیمودم زلفش و عقلم میگفت سودای سیاه است چه میپیمایی
دل نیست که از عشق تو خون مینشود
دل نیست که از عشق تو خون مینشود تن نیست که از تو سرنگون مینشود جان از تن غم کشم برون رفت و هنوز سودای…
دل سِرّ تو در نو و کهن بازنیافت
دل سِرّ تو در نو و کهن بازنیافت سر رشتهٔ عشقت به سخن باز نیافت گرچه چو فلک بسی بگشت از همه سوی چه سود…
دل در سر درد شد به درمان نرسید
دل در سر درد شد به درمان نرسید جان در سر دل شد و به جانان نرسید خوش خوش برسید عمرم ازگفت و شنود وین…
دل با غمِ عشق پای ناوُرد آخر
دل با غمِ عشق پای ناوُرد آخر چون شمع ز سوختن فرومرد آخر میگفت که دُرِّ وصل در دریا نیست این آب چگونه میتوان خورد…
دردی که ز تو رسد دوا نتوان کرد
دردی که ز تو رسد دوا نتوان کرد بر هر چه کنی چون و چرا نتوان کرد دستار ز دست تونگه نتوان داشت کز دامن…
دردا که دلم به هیچ درمان نرسید
دردا که دلم به هیچ درمان نرسید جانش به لب آمد و به جانان نرسید در بی خبری عمر به پایان آمد و افسانهٔ عشق…
در هر چیزی که بود دل بستگیم
در هر چیزی که بود دل بستگیم از جمله بریده گشت پیوستگیم دیوانگی عشق تو از یک یک چیز خو باز همی کند به آهستگیم
در فرع کجا مشبّهی افتاده است
در فرع کجا مشبّهی افتاده است افلاک ز یکدگر فرو آسایند چون در نگری حقّه تهی افتاده است یک ره همه از سفر فروآسایند
در عشق چو شمع سوز باید آورد
در عشق چو شمع سوز باید آورد پس روی به دلفروز باید آورد در گریه و سوز و سر بریدن باری با شمع شبی به…
در عشقِ تو رسوای جهان آمدهایم
در عشقِ تو رسوای جهان آمدهایم و انگشت نمای این و آن آمدهایم کردیم هزار منزل از پس هر روز تا ما ز دل خویش…
در عالم عشق محو و ناچیز شدیم
در عالم عشق محو و ناچیز شدیم بالای مقام عقل و تمییز شدیم گویی هر دم ز عالمی صد چندین بگذاشته و اهل عالمی نیز…
در راه تعب ترک طرب باید کرد
در راه تعب ترک طرب باید کرد وین نفس پلید را ادب باید کرد ور در طلبی دریغ نیست ازگفتار چندانکه ببایدت طلب باید کرد
در پای بلا فتادهام، چتوان کرد
در پای بلا فتادهام، چتوان کرد سر رشته ز دست دادهام، چتوان کرد زان روز که زادهام ز مادر بیکس در گشته به خون بزادهام،…
دانی تو که مرگ چیست از تن رستن
دانی تو که مرگ چیست از تن رستن یعنی قفس بلبل جان بشکستن برخاستن از دو کون و خوش بنشستن از خویش بریدن و بدو…