مختارنامه – عطار نیشابوری
ترسم که چو پیش ازین کم از کم نرسیم
ترسم که چو پیش ازین کم از کم نرسیم با هم نفسان نیز فراهم نرسیم این دم که دریم پس غنیمت داریم باشد که به…
تا نفس کم و کاست نخواهد آمد
تا نفس کم و کاست نخواهد آمد یار تو به درخواست نخواهد آمد آن میباید که تو نباشی اصلاً کاین کار به تو راست نخواهد…
تا کی ز تو روی بر زمین باید داشت
تا کی ز تو روی بر زمین باید داشت سوز دل وآه آتشین باید داشت بس سیل که خاست هر نفس چشمم را آخر ز…
تا زلف تو چون کمند میبینم من
تا زلف تو چون کمند میبینم من افتاده دلم به بند میبینم من هرگز نرسد دست به فتراک توام فتراک تو بس بلند میبینم من
تا خط تو پشت بر قمر آوردست
تا خط تو پشت بر قمر آوردست عقل از دل من روی به درآوردست طوطی خط زمردینت بر لعل خطّی است که بر تنگ شکر…
تا چند ز سودای تو در سوز و گداز
تا چند ز سودای تو در سوز و گداز چون شمع آرم به روز شبهای دراز تا کی ز تو بازمانم ای شمع طراز مانندهٔ…
تا چند به خود درنگری چندینی
تا چند به خود درنگری چندینی در هستی خود رنج بری چندینی یک ذرّه چو وادید نخواهی آمد خود را چه دهی جلوهگری چندینی
تا بر ره خلق مینشینی ای دل
تا بر ره خلق مینشینی ای دل در خرمن شرک خوشه چینی ای دل گر صبر کنی گوشه گزینی ای دل بینی که درآن گوشه…
پیوسته به دست خود گرفتاری تو
پیوسته به دست خود گرفتاری تو کاشفته دل پردهٔ پنداری تو چون در پس پرده مادری داری تو وقتست که شیر دایه بگذاری تو
پروانه به شمع گفت عیدِ تو خوش است
پروانه به شمع گفت عیدِ تو خوش است قربانم کن که من یزیدِ تو خوش است هم وعدهٔ تو خوش و وعید تو خوش است…
بی موی تونیست موی کس موئی راست
بی موی تونیست موی کس موئی راست بی روی تو روی دگران روی و ریاست بی موی تو ای موی میان موی که دید بی…
بی برگ گلش جامه قبا خواهم کرد
بی برگ گلش جامه قبا خواهم کرد باری بنپرسی که چرا خواهم کرد آمد خط او و ورق گل بگرفت یعنی که من این ورق…
بلبل به سحر نعره زنان میآشفت
بلبل به سحر نعره زنان میآشفت وز غنچهٔ سر تیز حدیثی میگفت چون غنچه درون پوست زر داشت نهفت در پوست نگنجید و ز شادی…
بس زود به مرگ کردی آهنگ آخر
بس زود به مرگ کردی آهنگ آخر گویی رفتی هزار فرسنگ آخر از ناز چو درجهان نمیگنجیدی چون گنجیدی در لحد تنگ آخر
بر دل ز هوا اگر چه بند است تُرا
بر دل ز هوا اگر چه بند است تُرا بنیوش سخن که سودمند است تُرا خود یک کلمه است جمله پند است تُرا گر کار…
بر بوی یقین درین بیابان رفتیم
بر بوی یقین درین بیابان رفتیم وز عالم تن به عالم جان رفتیم عمری شب و روز در تفکر بودیم سرگشته درآمدیم و حیران رفتیم
با گل گفتم که با چنین عمر که هست
با گل گفتم که با چنین عمر که هست انگار که نیست رخت بر باید بست گل گفت چو نیست در جهان جای نشست هم…
با دانش او بیخبری داند بود
با دانش او بیخبری داند بود با غیرت او مختصری داند بود او باشد و دیگری بود اینت محال! تا او باشد خود دگری داند…
این قالب اگر بلند دیدی ور پست
این قالب اگر بلند دیدی ور پست مغرور مشو به پیش این خفته و مست برخیز بمردی، که درین جای نشست خوابیست که مینمایدت هرچه…
ای هفت زمین و آسمانها ز تو پُر
ای هفت زمین و آسمانها ز تو پُر چون مینشود کام و زبانها ز تو پُر ای زندگی دلم روا میداری من دست تهی، هر…
ای ماه ز حسن خلق تو یافته بهر
ای ماه ز حسن خلق تو یافته بهر پر مشک ز عطرِ خُلق تو جملهٔ دهر وز هر دو جهان کجا توان برد این قهر…
ای غیر تو درهمه جهان موئی نه
ای غیر تو درهمه جهان موئی نه جز روی تو در همه جهان روئی نه از هر سوئی که بنگرم، در دو جهان آن سوی…
ای صبح! اگر طلوع خواهی کردن
ای صبح! اگر طلوع خواهی کردن در کشتن من شروع خواهی کردن حقا که اگر رنجه شوی ز آه دلم از نیمهٔ ره رجوع خواهی…
ای شمع! کسی که چون تو آغشته بود
ای شمع! کسی که چون تو آغشته بود در علت و دردِ خویش سرگشته بود خوردی عسل و رشته و دق آوردی بس گرم دماغ…
ای زلفِ تو صد دامِ ستم افکنده
ای زلفِ تو صد دامِ ستم افکنده جانِ همه عاشقان به غم افکنده هرجا که درین پرده وجودی مییافت یک پرتو رویت به عدم افکنده
ای دل همه چارهٔ تو بیچارگی است
ای دل همه چارهٔ تو بیچارگی است در گوشه نشستن تو آوارگی است نانت جگرست و آب خون خوارگیست اینست علاج تو که یکبارگی است
ای دل به سخن مگرد در خون پس ازین
ای دل به سخن مگرد در خون پس ازین از نطق مرو ز خویش بیرون پس ازین عمریست که تا زبانی از سر تا پای…
ای خوش دلی هر دو جهانم غم تو
ای خوش دلی هر دو جهانم غم تو بیزحمت تن مونس جانم غم تو آن چیز که آشکار مینتوان گفت تعلیم کنی راز نهانم غم…
ای تیرگی زلف توام دین افروز
ای تیرگی زلف توام دین افروز وی روشنی روی توام راه آموز من در شبم از تو روز میخواهم، روز و افسردهام از تو سوز…
ای بندگی تو پادشاهی کردن
ای بندگی تو پادشاهی کردن کارت همه انعام الهی کردن من، در غفلت، عمر به پایان بردم من این کردم، تا تو چه خواهی کردن
ای آن که ز کفر، دین، تو بیرون آری
ای آن که ز کفر، دین، تو بیرون آری وز خار، ترنجبین، تو بیرون آری از گل، گل نازنین تو بیرون آری وز کوه و…
ای از رخ چون گلت گلابِ دیده
ای از رخ چون گلت گلابِ دیده خار مژهٔ تو برده خوابِ دیده چون آتش عشقت از دلم برخیزد میننشیند مگر به آبِ دیده
آهی که ز دست غم برآرم بی تو
آهی که ز دست غم برآرم بی تو زان آه، جهان بهم برآرم بی تو نه طاقت آنکه با تو باشم یک دم نه زهرهٔ…
آنجا که منم هیچکس آنجا نرسد
آنجا که منم هیچکس آنجا نرسد جز گرم روی همنفس آنجا نرسد چون راند آنجا هم از آنجا خیزد بنشین که کس از پیش و…
آن ماه که سجده بُرد انجم او را
آن ماه که سجده بُرد انجم او را تا کرد دل از دیدهٔ خود گم او را از بس که گریست دیده در فرقت او…
آن سیل که از قوّت خود جوشان بود
آن سیل که از قوّت خود جوشان بود با هر چه که پیش آمدش کوشان بود چون عاقبت کار به دریا برسید گویی که همه…
آن را که درین حبسِ فنا باید مُرد
آن را که درین حبسِ فنا باید مُرد چون برق جهنده کم بقا باید مُرد منشین ز سر پای که تا چشم زنی همچون شمعت…
آن حسن که در پردهٔ غیبست نهان
آن حسن که در پردهٔ غیبست نهان وز پرتو اوست حسن در هر دو جهان یک ذرّه اگر شود از آن حسن عیان ظاهر گردد…
امشب ز دمیدن تو ترسم ای صبح
امشب ز دمیدن تو ترسم ای صبح وز تیغ کشیدن تو ترسم ای صبح چون در پس پرده یار با ما بنشست از پرده دریدن…
امروز چو من شفیته و مجنون کیست
امروز چو من شفیته و مجنون کیست بر خاک فتاده، با دلی پرخون، کیست این خود نه منم، خدای میداند و بس تا آنگاهی که…
از ننگ وجودم که رهاند بازم
از ننگ وجودم که رهاند بازم تا من ز وجود با عدم پردازم هرگه که وجود خود بدو در بازم آن دم به وجود خود…
از غیب گرت هست نشان آوردن
از غیب گرت هست نشان آوردن از عیب نشاید به زبان آوردن کان چیز که ازدست بشد گر خواهی دشوار به دست میتوان آوردن
از دورِ فلک زیر و زبر خواهی شد
از دورِ فلک زیر و زبر خواهی شد رسوای جهانِ پرده در خواهی شد از خواب درآی ای دلِ سرگشته که زود تا چشم زنی…
از تیرِ غمت بسی جگر دوختهای
از تیرِ غمت بسی جگر دوختهای بر مشک خطت بسی جگر سوختهای مگذار که خطّ تو ز دستم بشود چون دست مرا بدان خط آموختهای
از بس که بخورد خون من بیدادی
از بس که بخورد خون من بیدادی بیمار شدم نکرد از من یادی آنگاه به دست من چه بودی بادی گر خون دلم بر جگرش…
آتش همه با شمع جفا خواهد کرد
آتش همه با شمع جفا خواهد کرد وز سوختنش بی سر وپا خواهد کرد کردش ز عسل جدا به گرمی آخر وز موم به نرمیش…
یک بیدل و بیرأی چو من بنمایید
یک بیدل و بیرأی چو من بنمایید نه جامه و نه جای چو من بنمایید در گردش این دایرهٔ بی سر و پای یک بی…
یا رب تو مرا مدد کن از یارِی خویش
یا رب تو مرا مدد کن از یارِی خویش خط برگنهم کش از نکوکاری خویش گر برگیری دستِ کرم از سر من هرگز نرهم ز…
همچون شمعی چند گدازم چکنم
همچون شمعی چند گدازم چکنم سیماب شدم تیز چه تازم چکنم ای بس که ز ذرّه ذرّه، جُستم عمریش میباز نیابمش چه سازم چکنم
هم حلهٔ فضل در برم میداری
هم حلهٔ فضل در برم میداری هر افسرِ حفظ بر سرم میداری هر چند زمن بیش بدی میبینی هر دم به کرم نکوترم میداری