مختارنامه – عطار نیشابوری
با هستی خویش داوری خواهم کرد
با هستی خویش داوری خواهم کرد وز هر موئی نوحهگری خواهم کرد چون با تو محالست برابر بودن با خاک رهت برابری خواهم کرد
با روی تو ماه را محل نتوان یافت
با روی تو ماه را محل نتوان یافت مثلت ز ابد تا به ازل نتوان یافت چون بر برِ سیمین تو جویم بدلی زیرا که…
این نفس کم انگاشته آید آخر
این نفس کم انگاشته آید آخر تا چند سرافراشته آید آخر ای بس که فرو داشتهام این سگ را تا بوکه فرو داشته آید آخر
این بادیهٔ تو را سری پیدا نه
این بادیهٔ تو را سری پیدا نه پختن طمعِ وصل تو جز سودا نه جان عاشقِ تو، ولیک جان اینجا نه تو در دلِ ما…
ای مرد فسرده راز مینشناسی
ای مرد فسرده راز مینشناسی یک نکته بجز مجاز مینشناسی مردی خرفی بماندهای بر سر کوی کوری و کری و باز مینشناسی
ای کرده شب باز پسین ماتم خویش
ای کرده شب باز پسین ماتم خویش گِل کرده، زمین ز دیدهٔ پر نم خویش در راحت و رنج غمگسارم تو بُدی چون تو بشدی…
ای صبح! مخند امشب و لب بر لب باش
ای صبح! مخند امشب و لب بر لب باش با عاشقِ دلسوخته هم مذهب باش چون یار بر من است تا روز امشب یک روز…
ای صبح اگر عزیمتِ خنده کنی
ای صبح اگر عزیمتِ خنده کنی حالم چو جمالِ خویش فرخنده کنی دایم چو تویی همدم عیسی در دم تا بوکه دل مردهٔ من زنده…
ای شمع سرافراز چه پنداشتهای
ای شمع سرافراز چه پنداشتهای کز سرکشی خویش سرافراشتهای در سوختن و بریدن افکندی سر با خویش همانا که سری داشتهای
ای دوست اگر تو دوستدار خویشی
ای دوست اگر تو دوستدار خویشی تا کی ز هوا بر سر کار خویشی هر چند که بیشتر همی آموزی میبینمت این که برقرار خویشی
ای دل دیدی که هر که شد زنده بمُرد
ای دل دیدی که هر که شد زنده بمُرد جاوید خدای ماند ار بنده بمُرد جان آتش و تن چوموم شمع است مرا چون موم…
ای در رهِ دین و کارِ کفر آمده سُست
ای در رهِ دین و کارِ کفر آمده سُست نه مؤمن اصلی و نه کافر بدرست بر روی و ریا طاعت تو معصیت است با…
ای جانِ همه جهان زکوةِ لبِ تو
ای جانِ همه جهان زکوةِ لبِ تو رسته ز شکر برون نباتِ لبِ تو دل در ظلماتِ زلفت از دست برفت آه ار نرسد آبِ…
ای پای ز دست داده در پی نرسی
ای پای ز دست داده در پی نرسی نظّارهٔ جام کن که در می نرسی تو هیچ نیی در که توانی پیوست با تست بهم،…
ای باز خرد! مباش گمراه آخر
ای باز خرد! مباش گمراه آخر بازآی به سوی ساعدِ شاه آخر تو یوسفِ مصرِ قدسی ای جان عزیز! تا کی باشی در بن این…
ای آن که تو یک نفس خوداندیش نیی
ای آن که تو یک نفس خوداندیش نیی در پیش همی روی و در پیش نیی بیرون شدهای ز خویش ودر جُستن دوست او با…
اول باری پشت به آفاق آور
اول باری پشت به آفاق آور پس روی به خاک کوی عشاق آور گر میخواهی که سود بسیار کنی سرمایهٔ عقل و زیرکی طاق آور
آنکس که نه غم خوارگیم خواهد کرد
آنکس که نه غم خوارگیم خواهد کرد دیوانهٔ یکبارگیم خواهد کرد کس نیست به بیچارگی من امروز که چارهٔ بیچارگیم خواهد کرد
آن نور که بیرون و درون میتابد
آن نور که بیرون و درون میتابد چون است چه دانی تو که چون میتابد گویی تو ز زیر صد هزاران پرده چیزی به یگانگی…
آن قوم که دروحدت کل آن دارند
آن قوم که دروحدت کل آن دارند ملک دو جهان، به قطع، ایشان دارند گرچه به عدد نظر فراوان دارند انگار که یک تنند و…
آن راز که پیوسته از آن میپرسم
آن راز که پیوسته از آن میپرسم در جان من است و از جهان میپرسم تا هیچ کسی برون نیاید بر من او در دل…
آن دل که ز شوق نور اکبر میتافت
آن دل که ز شوق نور اکبر میتافت وز حق طلبی چو شمع انور میتافت چون نیک نگاه کرد یک حضرت دید کز هر چیزی…
آن بحر که دم به دم فزون میجوشد
آن بحر که دم به دم فزون میجوشد وز حسرت او هزار خون میجوشد گویی که به نوعی دگر و شکل دگر هر لحظه ز…
امروز منم ز خان و از مان بیرون
امروز منم ز خان و از مان بیرون چه خان و چه مان از دل و از جان بیرون چندان که چو گوی میدوم از…
از هستی خود دمِ تولاّ چه زنیم
از هستی خود دمِ تولاّ چه زنیم وز نیستی آن دمِ تبرّا چه زنیم ای مردِ سلیم قلب! میپنداری کاین مهره به دستِ ماست تا…
از گلشن دل نصیب من خار رسید
از گلشن دل نصیب من خار رسید وز جان به لب رسیده تیمار رسید افسوس که آفتاب عمرم ناگاه در بیخبری بر سر دیوار رسید
از شعبدهٔ جهان چه برخواهد خاست
از شعبدهٔ جهان چه برخواهد خاست وز حُقّهٔ آسمان چه برخواهد خاست زین گلخن دنیا و سگِ نفس تو را جز حسرتِ جاودان چه برخواهد…
از خود برهان مرا که بس ممتحنم
از خود برهان مرا که بس ممتحنم جان و تن من باش که بیجان و تنم خویشی خودم بخش که تا خوش بزیم با خویشتنم…
از بس که دلم به بینشان داشت نیاز
از بس که دلم به بینشان داشت نیاز بینام ونشان بماندم در تک و تاز سی سال به جان نشان جانان جستم من گم شدم…
آرام ز جانِ حاضرم میبینم
آرام ز جانِ حاضرم میبینم جنبش ز دلِ مسافرم میبینم چندان که سلوک میکنم در دل خویش نه اولِ خود نه آخرم میبینم
یک ذرّه ز عشق تو به صحرا آمد
یک ذرّه ز عشق تو به صحرا آمد تا این همه گفت و گوی پیدا آمد جان نعره زنان در بن دریا افتاد دل رقص…
یا رب چو مرا ز نفسِ خود سود نبود
یا رب چو مرا ز نفسِ خود سود نبود و او نیز ز من به هیچ خشنود نبود زین سگ برهان مرا درین عمرِ دراز…
ور راه ز پس قطع کنی پایانت
ور راه ز پس قطع کنی پایانت آن ذرّه بر آفتاب بگزینی تو تا خود به کدام ره درافتد جانت پس ظاهر اوست هر چه…
هم عاشق آن روی چو مه خواهم بود
هم عاشق آن روی چو مه خواهم بود هم فتنهٔآن زلف سیه خواهم بود بر باد مده مرا که من در ره تو تا خواهم…
هرگه که تو طالب گهر خواهی بود
هرگه که تو طالب گهر خواهی بود باکوه چو سنگ در کمر خواهی بود هرچند که دیده تیزتر خواهی یافت در نقطهٔ کُنْه کورتر خواهی…
هر لحظه ز چرخ بیش میباید رفت
هر لحظه ز چرخ بیش میباید رفت گاه از بس و گه زپیش میباید رفت در گردِ جهان دویدنت فایده نیست گردِ سر و پای…
هر روز ز دل بر سرِ آتش میباش
هر روز ز دل بر سرِ آتش میباش خاکِ کفِ پای خلقِ سرکش میباش هر شب ز جگر نواله درهم میپیچ درخون میزن نواله و…
هر ذات که در تصرّف دوران است
هر ذات که در تصرّف دوران است اندر طلب نور یقین حیران است هر ذره که در سطح هوا گردان است سرگشتهٔ این وادی بیپایان…
هر دل که ز ذوق آن حقیقت جان یافت
هر دل که ز ذوق آن حقیقت جان یافت هر چیز که یافت جامهٔ جانان یافت آن را منشین که یک دمش نتوان دید آن…
هر چند که کارهای تو بسیاریست
هر چند که کارهای تو بسیاریست از جزو به سوی کل شوی، آن کاریست هر خاصیت که در دو عالم نقد است در جوهر تو…
هر جان که به بحر رهنمون آید زود
هر جان که به بحر رهنمون آید زود بیرون رود از خویش و درون آید زود یک ذرّه شود دو کون در دیدهٔ او و…
نه هیچ کس از قالب دین مغز چشید
نه هیچ کس از قالب دین مغز چشید نه هیچ نظر به کُنْهِ آن مغز رسید هر روز هزار پوست زان کردم باز مغزم همه…
نه در ره اقرار، قراری داری
نه در ره اقرار، قراری داری نه از صف انکار، کناری داری میپنداری که کارتو سرسری است کوته نظرا! دراز کاری داری
نابرده می عشق، قرارت ای دل
نابرده می عشق، قرارت ای دل چندین چه گرفتهست خمارت ای دل گر میخواهی که جانت در پرده شود پیوند بریدن است کارت ای دل
می خور که فلک بهر هلاک من و تو
می خور که فلک بهر هلاک من و تو قصدی دارد به جان پاک من و تو بر سبزه نشین که عمر بسیار نماند تا…
من این دل بسته را کجا خواهم برد
من این دل بسته را کجا خواهم برد ور صاف مرا نیست کجا خواهم دُرد گر نوش کنم هزار دریا هر روز حقا که ز…
محجوبم و از حجاب من آزادی
محجوبم و از حجاب من آزادی وز صلح من و عتاب من آزادی من با تو حسابها بسی دارم و تو دایم ز من و…
ماهی که چو مهر عالم آرای افتاد
ماهی که چو مهر عالم آرای افتاد تا هر کس را به مهر او رای افتاد دی میشد و میکشید موی اندر پای و امروز…
لاله ز رخی چو ماه میبینم من
لاله ز رخی چو ماه میبینم من سبزه ز خطی سیاه میبینم من وان کاسهٔ سرکه بود پر باد غرور پیمانهٔ خاک راه میبینم من
گه دستخوشِ زمانه خواهیم شدن
گه دستخوشِ زمانه خواهیم شدن گه پیشِ بلا نشانه خواهیم شدن چون نیست بجز فسانهای کارِ جهان در خواب، بدین فسانه خواهیم شدن