مختارنامه – عطار نیشابوری
ای پای ز دست داده در پی نرسی
ای پای ز دست داده در پی نرسی نظّارهٔ جام کن که در می نرسی تو هیچ نیی در که توانی پیوست با تست بهم،…
ای باز خرد! مباش گمراه آخر
ای باز خرد! مباش گمراه آخر بازآی به سوی ساعدِ شاه آخر تو یوسفِ مصرِ قدسی ای جان عزیز! تا کی باشی در بن این…
ای آن که تو یک نفس خوداندیش نیی
ای آن که تو یک نفس خوداندیش نیی در پیش همی روی و در پیش نیی بیرون شدهای ز خویش ودر جُستن دوست او با…
اول باری پشت به آفاق آور
اول باری پشت به آفاق آور پس روی به خاک کوی عشاق آور گر میخواهی که سود بسیار کنی سرمایهٔ عقل و زیرکی طاق آور
آنکس که نه غم خوارگیم خواهد کرد
آنکس که نه غم خوارگیم خواهد کرد دیوانهٔ یکبارگیم خواهد کرد کس نیست به بیچارگی من امروز که چارهٔ بیچارگیم خواهد کرد
آن نور که بیرون و درون میتابد
آن نور که بیرون و درون میتابد چون است چه دانی تو که چون میتابد گویی تو ز زیر صد هزاران پرده چیزی به یگانگی…
آن قوم که دروحدت کل آن دارند
آن قوم که دروحدت کل آن دارند ملک دو جهان، به قطع، ایشان دارند گرچه به عدد نظر فراوان دارند انگار که یک تنند و…
آن راز که پیوسته از آن میپرسم
آن راز که پیوسته از آن میپرسم در جان من است و از جهان میپرسم تا هیچ کسی برون نیاید بر من او در دل…
آن دل که ز شوق نور اکبر میتافت
آن دل که ز شوق نور اکبر میتافت وز حق طلبی چو شمع انور میتافت چون نیک نگاه کرد یک حضرت دید کز هر چیزی…
آن بحر که دم به دم فزون میجوشد
آن بحر که دم به دم فزون میجوشد وز حسرت او هزار خون میجوشد گویی که به نوعی دگر و شکل دگر هر لحظه ز…
امروز منم ز خان و از مان بیرون
امروز منم ز خان و از مان بیرون چه خان و چه مان از دل و از جان بیرون چندان که چو گوی میدوم از…
از هستی خود دمِ تولاّ چه زنیم
از هستی خود دمِ تولاّ چه زنیم وز نیستی آن دمِ تبرّا چه زنیم ای مردِ سلیم قلب! میپنداری کاین مهره به دستِ ماست تا…
از گلشن دل نصیب من خار رسید
از گلشن دل نصیب من خار رسید وز جان به لب رسیده تیمار رسید افسوس که آفتاب عمرم ناگاه در بیخبری بر سر دیوار رسید
از شعبدهٔ جهان چه برخواهد خاست
از شعبدهٔ جهان چه برخواهد خاست وز حُقّهٔ آسمان چه برخواهد خاست زین گلخن دنیا و سگِ نفس تو را جز حسرتِ جاودان چه برخواهد…
از خود برهان مرا که بس ممتحنم
از خود برهان مرا که بس ممتحنم جان و تن من باش که بیجان و تنم خویشی خودم بخش که تا خوش بزیم با خویشتنم…
از بس که دلم به بینشان داشت نیاز
از بس که دلم به بینشان داشت نیاز بینام ونشان بماندم در تک و تاز سی سال به جان نشان جانان جستم من گم شدم…
آرام ز جانِ حاضرم میبینم
آرام ز جانِ حاضرم میبینم جنبش ز دلِ مسافرم میبینم چندان که سلوک میکنم در دل خویش نه اولِ خود نه آخرم میبینم
یک ذرّه ز عشق تو به صحرا آمد
یک ذرّه ز عشق تو به صحرا آمد تا این همه گفت و گوی پیدا آمد جان نعره زنان در بن دریا افتاد دل رقص…
یا رب چو مرا ز نفسِ خود سود نبود
یا رب چو مرا ز نفسِ خود سود نبود و او نیز ز من به هیچ خشنود نبود زین سگ برهان مرا درین عمرِ دراز…
ور راه ز پس قطع کنی پایانت
ور راه ز پس قطع کنی پایانت آن ذرّه بر آفتاب بگزینی تو تا خود به کدام ره درافتد جانت پس ظاهر اوست هر چه…
هم عاشق آن روی چو مه خواهم بود
هم عاشق آن روی چو مه خواهم بود هم فتنهٔآن زلف سیه خواهم بود بر باد مده مرا که من در ره تو تا خواهم…
هرگه که تو طالب گهر خواهی بود
هرگه که تو طالب گهر خواهی بود باکوه چو سنگ در کمر خواهی بود هرچند که دیده تیزتر خواهی یافت در نقطهٔ کُنْه کورتر خواهی…
هر لحظه ز چرخ بیش میباید رفت
هر لحظه ز چرخ بیش میباید رفت گاه از بس و گه زپیش میباید رفت در گردِ جهان دویدنت فایده نیست گردِ سر و پای…
هر روز ز دل بر سرِ آتش میباش
هر روز ز دل بر سرِ آتش میباش خاکِ کفِ پای خلقِ سرکش میباش هر شب ز جگر نواله درهم میپیچ درخون میزن نواله و…
هر ذات که در تصرّف دوران است
هر ذات که در تصرّف دوران است اندر طلب نور یقین حیران است هر ذره که در سطح هوا گردان است سرگشتهٔ این وادی بیپایان…
هر دل که ز ذوق آن حقیقت جان یافت
هر دل که ز ذوق آن حقیقت جان یافت هر چیز که یافت جامهٔ جانان یافت آن را منشین که یک دمش نتوان دید آن…
هر چند که کارهای تو بسیاریست
هر چند که کارهای تو بسیاریست از جزو به سوی کل شوی، آن کاریست هر خاصیت که در دو عالم نقد است در جوهر تو…
هر جان که به بحر رهنمون آید زود
هر جان که به بحر رهنمون آید زود بیرون رود از خویش و درون آید زود یک ذرّه شود دو کون در دیدهٔ او و…
نه هیچ کس از قالب دین مغز چشید
نه هیچ کس از قالب دین مغز چشید نه هیچ نظر به کُنْهِ آن مغز رسید هر روز هزار پوست زان کردم باز مغزم همه…
نه در ره اقرار، قراری داری
نه در ره اقرار، قراری داری نه از صف انکار، کناری داری میپنداری که کارتو سرسری است کوته نظرا! دراز کاری داری
نابرده می عشق، قرارت ای دل
نابرده می عشق، قرارت ای دل چندین چه گرفتهست خمارت ای دل گر میخواهی که جانت در پرده شود پیوند بریدن است کارت ای دل
می خور که فلک بهر هلاک من و تو
می خور که فلک بهر هلاک من و تو قصدی دارد به جان پاک من و تو بر سبزه نشین که عمر بسیار نماند تا…
من این دل بسته را کجا خواهم برد
من این دل بسته را کجا خواهم برد ور صاف مرا نیست کجا خواهم دُرد گر نوش کنم هزار دریا هر روز حقا که ز…
محجوبم و از حجاب من آزادی
محجوبم و از حجاب من آزادی وز صلح من و عتاب من آزادی من با تو حسابها بسی دارم و تو دایم ز من و…
ماهی که چو مهر عالم آرای افتاد
ماهی که چو مهر عالم آرای افتاد تا هر کس را به مهر او رای افتاد دی میشد و میکشید موی اندر پای و امروز…
لاله ز رخی چو ماه میبینم من
لاله ز رخی چو ماه میبینم من سبزه ز خطی سیاه میبینم من وان کاسهٔ سرکه بود پر باد غرور پیمانهٔ خاک راه میبینم من
گه دستخوشِ زمانه خواهیم شدن
گه دستخوشِ زمانه خواهیم شدن گه پیشِ بلا نشانه خواهیم شدن چون نیست بجز فسانهای کارِ جهان در خواب، بدین فسانه خواهیم شدن
گلهای حقیقت بنرُفتیم یکی
گلهای حقیقت بنرُفتیم یکی دُرهای طریقت بنسفتیم یکی از بسیاری که راز در دل داریم بسیار بگفتیم و نگفتیم یکی
گل گفت چو نیست هفتهای روی نشست
گل گفت چو نیست هفتهای روی نشست از کم عمری پشت امیدم بشکست هر چند چو آتشم بدین سیرآبی بر خاک فتاده میروم باد به…
گل از پی عمری به طلب میآید
گل از پی عمری به طلب میآید از پردهٔ غنچه زین سبب میآید گل نیست که آن غنچه نمود از پیکان جان است که غنچه…
گفتم شب و روز از پی این کار شوم
گفتم شب و روز از پی این کار شوم تا بوک دمی محرم اسرار شوم زان میترسم که چون بر افتد پرده من در پس…
گفتم چه کنم ز پای در میآیم
گفتم چه کنم ز پای در میآیم زان پیش که هر روز به سر میآیم گفتا چه کنی خاکِ درِ من باشی تا هر روزی…
گر هست دلی، ز عشق، دیوانه به است
گر هست دلی، ز عشق، دیوانه به است چه عشق کدام عشق افسانه به است روزی دو ز خانه رخت بردیم برون با خانه شدیم…
گر من به هزار اهرمن مانم باز
گر من به هزار اهرمن مانم باز به زانکه به نفس خویشتن مانم باز از من برهان مرا که درماندهام مگذار مرا که من به…
گر فقر شود ای که چه خوش خواهد بود
گر فقر شود ای که چه خوش خواهد بود در دام مرو که کیسه کش خواهد بود تا بودن ما عظیم ناخوش چیزی است نابودنِ…
گر دل گویم ز غایت مشتاقی
گر دل گویم ز غایت مشتاقی از دست بشد باده بیار ای ساقی ور جان گویم در ره تو فانی شد جان فانی شد کنون…
گر خواهی تو که وقت خود داری گوش
گر خواهی تو که وقت خود داری گوش دم در کشی و به خویش بازآری هوش گر هر دو جهان چو بحر آید در جوش…
گر بودِ خود از عشق نبودی بینی
گر بودِ خود از عشق نبودی بینی از آتش او هنوز دردی بینی ور عمر زیان کنی ز سرمایهٔ عشق بینی که ازین زیان چه…
گاهی ز نو و گه ز کهن میگویند
گاهی ز نو و گه ز کهن میگویند گاهی ز کن و گه ز مکن میگویند هر چند فراغتیست لیک از سرِ لطف با ما…
گاه از شادی چو شمع میافروزم
گاه از شادی چو شمع میافروزم گاهی چو چراغی از غمش میسوزم حیران شده و عجب فرو ماندهام گوید «بمدان آنچه ترا آموزم»