مختارنامه – عطار نیشابوری
با جان چه کنم که عشق تو جانم بس
با جان چه کنم که عشق تو جانم بس درمان چکنم درد تو درمانم بس در عشق تو، صد هزار دردست مرا یک ذرّه گر…
این سوز که خاست با که بتوانم گفت
این سوز که خاست با که بتوانم گفت وین واقعه راست با که بتوانم گفت این دم که مراست با که بتوانم زد وین غم…
ای هشت بهشت، یک نثارِ درِ تو
ای هشت بهشت، یک نثارِ درِ تو وی هفت سپهر، پرده دارِ درِ تو رخ زرد و کبود جامه، خورشیدِ منیر سرگشتهٔ ذرهٔ غبارِ درِتو
ای مانده به زیرِ پرده! او کی باشی
ای مانده به زیرِ پرده! او کی باشی گه خفته و گاه خورده، او کی باشی کفرست حلول چند از کفر و فضول او هست…
ای عقل شده در صفت ذات تو پست
ای عقل شده در صفت ذات تو پست از حد بگذشت این همه تقصیر که هست چبود چو به دست تست کز روی کرم مشتی…
ای صبح هنوز ماهتاب است، مخند
ای صبح هنوز ماهتاب است، مخند در شیشهٔ ما یقین شراب است، مخند در تیغ نهادهای قلم میخندی چون جای تو تیغ آفتاب است، مخند
ای شمع! دمی از دل مضطر میزن
ای شمع! دمی از دل مضطر میزن میسوز و نفس چو عود مجمر میزن در صحبت شهد خام بودی میسوز چون محرم او نیامدی سر…
ای رحمت و جودِ بینهایت از تو
ای رحمت و جودِ بینهایت از تو در هر جزوی هزار آیت از تو گر جملهٔ آفاق، ضلالت گیرد ممکن نبود بجز هدایت از تو
ای دل هر دم غمی دگرگون میخور
ای دل هر دم غمی دگرگون میخور گردن بنه و قفای گردون میخور وانگاه سری که گوی ره خواهد شد بر زانوی اندوه نِه و…
ای دل به سخن مثل محال است تُرا
ای دل به سخن مثل محال است تُرا سبحان اللّه! این چه کمال است تُرا چون بر تو حرام است سخن گفتن ازانک این نیست…
ای خورده غم تو یک به یک چندینی
ای خورده غم تو یک به یک چندینی در شوق تو مَردُم و مَلَک چندینی چون درتو نمیرسد فلک یک ذره چه سود ز گشتن…
ای تن ز زمانه سر نگون مینشوی
ای تن ز زمانه سر نگون مینشوی وی دل تو درین میانه خون مینشوی وی جان تو ازین تن ز جان آمده سیر آخر به…
ای بس که فلک در صف انجم گردد
ای بس که فلک در صف انجم گردد تا یک مردم تمام مردم گردد جان تو کبوتریست پرّیده ز عرش هرگاه که هادی نشود گم…
ای آن که کمال خرده دانان دانی
ای آن که کمال خرده دانان دانی خاصیتِ پیران و جوانان دانی گردر وصفت زبانم از کار بشد دانم که زبان بی زبانان دانی
ای آتشِ شمع بر تنِ لاغرِ او
ای آتشِ شمع بر تنِ لاغرِ او رحمت کن و بگریز ز چشمِ ترِ او وی داده طلاق او و زو ببریده امشب نتوانی که…
آه از غم آن که زود برگشت و برفت
آه از غم آن که زود برگشت و برفت بگذشت چنانکه باد بر دشت و برفت چون گل به جوانی و جهان نادیده بگذاشت هزار…
آنجا که فنای نامداران باید
آنجا که فنای نامداران باید بر باقی نفس، تیرباران باید یک ذرّه گرت منی بود دوزخ تو از هفت چه آید که هزاران باید
آن ماه که بر هر دو جهان میتابد
آن ماه که بر هر دو جهان میتابد در مغزِ زمین و آسمان میتابد یک ذرّه بود در او همه روی زمین ماهیست کز آسمانِ…
آن راه که راه عالم عرفان است
آن راه که راه عالم عرفان است بر هر گامی هزار دل حیران است تا پیش نیایدت بنتوان دانست بر هر قدمی هزار سرگردان است
آن دل که نشان غمگساری میجست
آن دل که نشان غمگساری میجست خون گشت و نیافت، روزگاری میجست وان خون همه در کنار من ریخت ز چشم کو نیز ز چشم…
آن جوهر پوشیده به هر جان نرسد
آن جوهر پوشیده به هر جان نرسد دشوار به دست آید وآسان نرسد سر در ره باز و دست از پای بدار کاین راه به…
امشب به صفت شمع دلفروزم من
امشب به صفت شمع دلفروزم من میگریم و میخندم و میسوزم من ای صبح بدم که عمر شب خوش کندم زیرا که چو شمع زنده…
آمد دلم و کام روا کرد و برفت
آمد دلم و کام روا کرد و برفت از نقل جهان طعم جدا کرد و برفت طعم همه چیزها به تنهایی خورد پس نقل به…
از نادره، نادر جهانیم امروز
از نادره، نادر جهانیم امروز اعجوبهٔ آخر الزّمانیم امروز سلطان سخن نشسته بر مسند فقر ماییم که صاحب قرانیم امروز
از عمر گذشته عبرتی بیش نماند
از عمر گذشته عبرتی بیش نماند وز مانده نیز حیرتی بیش نماند عمری که ازو دمی به جان میارزید چون باد گذشت و حسرتی بیش…
از دفترِ عشقم ورقی بنهادم
از دفترِ عشقم ورقی بنهادم وز درس وجودم سبقی بنهادم هر چند که آفتاب در دل دارم همچون گردون بر طبقی بنهادم
از پس منشین یک دم و در پیش مباش
از پس منشین یک دم و در پیش مباش در بند رضای نفس بد کیش مباش تا کی گویی که من چه خواهم کردن تو…
از آه دلم کام و زبان میسوزد
از آه دلم کام و زبان میسوزد چه کام و زبان همه جهان میسوزد ای شمع! اگر بسوزدت تن سهل است زیرا که مرا جملهٔ…
یک عاشق پاک و یک دل زنده کجاست
یک عاشق پاک و یک دل زنده کجاست یک سوخته بی فکر پراکنده کجاست چون بندهٔ اندیشهٔ خویشاند همه پس در دو جهان خدای را…
یارب صفت رایحهٔ نسرین چیست
یارب صفت رایحهٔ نسرین چیست این روح ریاحین چمن چندین چیست گر مصحف حسن نیست گلبرگ لطیف پس بر ورقش دَه آیهٔ زرّین چیست
وقتی است که دیدهیی به دیدار کنم
وقتی است که دیدهیی به دیدار کنم یک ذره نه اقرار ونه انکار کنم هر نام نکو که حاصل عمر آن است بفروشم و اندر…
هم قصّهٔ یار میبنتوان گفتن
هم قصّهٔ یار میبنتوان گفتن همه غصهٔ کار میبنتوان گفتن سرّی که میان من و جانانِ من است جز بر سرِ دار میبنتوان گفتن
هم بی دو جهان تویی و هم در دو جهان
هم بی دو جهان تویی و هم در دو جهان من بیخویشم با تو بهم در دو جهان گر جو به جوم کنی و بر…
هرچیز که آن برای ما خواهد بود
هرچیز که آن برای ما خواهد بود آن چیز یقین بلای ما خواهد بود چون تفرقه در بقای ما خواهد بود جمعیت ما فنای ما…
هر کز پی دنیای دنی خواهد بود
هر کز پی دنیای دنی خواهد بود در دوزخِ فرعون منی خواهد بود چون گلخن دنیای دنی جای سگانسْت سگ به ز کسی که گلخنی…
هر روز به عالمی دگرگون برسی
هر روز به عالمی دگرگون برسی هر شب به هزار بحر پرخون برسی گفتی «برسم درو و باقی گردم» چون کس نرسد درو، درو چون…
هر دل که نه در زمانه روز افزون شد
هر دل که نه در زمانه روز افزون شد نتوان گفتن که حال آن دل چون شد بس عقل، که بی پرورش دایهٔ فکر طفل…
هر چیز که هست در دو عالم کم و بیش
هر چیز که هست در دو عالم کم و بیش از جلوهگری نور اوست ای درویش! تا جلوه همی کند همه جلوهٔ اوست چون جلوه…
هر چند ترا محرم اسراری نیست
هر چند ترا محرم اسراری نیست صبری میکن که عمر بسیاری نیست گر همدم مائی و ترا یاری نیست دم درکش و با هیچ کست…
نی حال من و تو ماهوش میگوید
نی حال من و تو ماهوش میگوید بشنو که درین فصل چه خوش میگوید گل نیز چو در خارکشی افتادست بلبل همه راه خارکش میگوید
نه سوختگی شناسم و نه خامی
نه سوختگی شناسم و نه خامی در مذهب من چه کام و چه ناکامی گویی که به صد کسم نگه میدارند ورنه بپریدمی ز بیآرامی
نه از تن خود به هیچ خشنودم من
نه از تن خود به هیچ خشنودم من نه یک نفس از هیچ بیاسودم من ز اندیشهٔ بیهوده بفرسودم من آخر چو نبودهام چرا بودم…
میپنداری که بیخبر بتوان زیست
میپنداری که بیخبر بتوان زیست در بیخبری زیر و زَبَر بتوان زیست چندانک نشینی تو و آخر بیقین ای بی سر و بن چند دگر…
من شمع توام که گر بسوزم صد بار
من شمع توام که گر بسوزم صد بار گویی که ز صد رسیده نوبت به هزار چون شمع نداریم زمانی بیکار تا میسوزم به درد…
مرغی دیدم نشسته بر ویرانی
مرغی دیدم نشسته بر ویرانی در پیش گرفته کلّهٔ سلطانی میگفت بدان کلّه که ای نادانی دیدی که بمردی وندادی نانی
مائیم ز غم سوخته خوش خوش چون شمع
مائیم ز غم سوخته خوش خوش چون شمع وز گریهٔ پیوسته مشوش چون شمع نایافته نور صدق یک دم چون شمع گم کرده سررشته درآتش…
ما هر دو جهان زیر قدم آوردیم
ما هر دو جهان زیر قدم آوردیم بر قبهٔ افلاک علم آوردیم چون درد ترا کم آمد آمد درمان کلّی خود را زهیچ کم آوردیم
گه نعره زن قلندرت خواهم بود
گه نعره زن قلندرت خواهم بود گه در مسجد مجاورت خواهم بود گر جان و دلم به باد برخواهی داد من از دل و جان…
گه جان مرا غرق ملاهی میدار
گه جان مرا غرق ملاهی میدار گه نفسم را به صد تباهی میدار تو زان منی چنان که خواهی میکن من زان توام چنان که…
گل گفت منم فتاده صد کار امروز
گل گفت منم فتاده صد کار امروز در آتش و خون مانده گرفتار امروز چه بر سر آتشم نشانید آخر در پای تمامست مرا خار…