مختارنامه – عطار نیشابوری
خلقند به خاک بیعدد آورده
خلقند به خاک بیعدد آورده از حکم ازل رای ابد آورده ای بس که بگردد در و دیوار فلک ما روی به دیوار لحد آورده
چون وصل تو تخم آشنائی انداخت
چون وصل تو تخم آشنائی انداخت هجر آمد ودام بیوفائی انداخت گر من بنگویم تو نکو میدانی آن را که میان ما جدائی انداخت
چون نیست سری این غم بیپایان را
چون نیست سری این غم بیپایان را وقت است که فرش درنوردم جان را ای جانِ به لب آمده ازتن بگسل انگار ندیدی منِ سرگردان…
چون من نه منم چه جان و تن باشم و بس
چون من نه منم چه جان و تن باشم و بس کان اولیتر که خویشتن باشم و بس تا کی ز نبود و بود، چون…
چون گل یابم بوی تو زو میبویم
چون گل یابم بوی تو زو میبویم چون مه بینم روی تو زو میجویم چون گوهر وصل تو به کس مینرسد کم زان نبود تا…
چون عمر بشد زادِ رهم از «چه کنم»
چون عمر بشد زادِ رهم از «چه کنم» تدبیر گشادِ گرهم از «چه کنم» چون از «چه کنم» هیچ نخواهد آمد آخر چه کنم تا…
چون راه تو را هیچ سر و پایان نیست
چون راه تو را هیچ سر و پایان نیست این درد من سوخته را درمان نیست بر روی تو جان بدادنم آسان است بی روی…
چون دردِ تو چاره ساز آمد جان را
چون دردِ تو چاره ساز آمد جان را دردِ تو بس است این دلِ بیدرمان را چون از سرِ فضل، ره نمایی همه را راهی…
چون جملهٔ راه، کاروان من و تست
چون جملهٔ راه، کاروان من و تست هر جا که سیاهیییست زان من و تست پس پردهٔ من مدر که هر جرم که رفت سرّیست…
چون بحر وجود روی بنمود مرا
چون بحر وجود روی بنمود مرا موج آمد و باکنار زد زود مرا در چاه حدوث کار کردم عمری چون آب برآمد همه بربود مرا
چندانکه به درد عشق میپویم من
چندانکه به درد عشق میپویم من در دردم و دردِ عشق میجویم من کو سوختهای که جان او میسوزد تا بو که بداند که چه…
چندان که بدین قصه فرو مینگرم
چندان که بدین قصه فرو مینگرم یک ذرّه نمیرسد ز جائی دگرم هرچند که شایسته و زیبا پسرم نه کار من است این و نه…
جانی که نهفت زنگ دنیی او را
جانی که نهفت زنگ دنیی او را روشن نکند صیقل معنی او را هر کز غم دنیی بسر آرد عمری چه بهره بود ز ذوق…
جانا!غم تو با تن چون مویم داشت
جانا!غم تو با تن چون مویم داشت وز بس خواری چو خاک در کویم داشت من نیز به چشم بر نیایم هرگز چشمم ز سرشک…
جانا! جانم ز قعر دریای حضور
جانا! جانم ز قعر دریای حضور دُرّی عجب است غرق چندینی نور گرچه تن من ز کار دورست ولیک یک لحظه نهیی ز خاطرِ جانم…
جانا دایم میان جان بودی تو
جانا دایم میان جان بودی تو بر خلق نه پیدا نه نهان بودی تو دو کون بسوختیم و خاکستر آن دادیم به باد ودرمیان بودی…
جان سوخته سرفکنده میباید بود
جان سوخته سرفکنده میباید بود چون شمع، به سوز، زنده میبایدبود کارت به مراد این خدائی باشد ناکامی کش که بنده میباید بود
تو بیخبری و تا خبر خواهد بود
تو بیخبری و تا خبر خواهد بود از جملهٔ عالمت گذر خواهد بود برخیز که اینجا که فرو آمدهای آرامگهِ کسی دگر خواهد بود
تشنه بکشد مرا و آبم ندهد
تشنه بکشد مرا و آبم ندهد مخمور خودم کند شرابم ندهد چندانکه بگویمش یکی ننیوشد چندانکه بخوانمش جوابم ندهد
تا هیچ چو شمعت سر و کار خویش است
تا هیچ چو شمعت سر و کار خویش است گردن زدنی بهر سرت در پیش است چه سود به یک پای ستاده چون شمع زیرا…
تا کی ز غم زیان وسودت آخر
تا کی ز غم زیان وسودت آخر در سینه و دل آتش ودودت آخر روزی دو درین گلخن پر غم بودی انگار نبودهای چه بودت…
تا کی باشی بی سر و بن، هیچ مباش
تا کی باشی بی سر و بن، هیچ مباش خاموشی جوی و در سخن، هیچ مباش تا کی گوئی که من چه خواهم کردن تو…
تا رخت وجودت به عدم در نکشند
تا رخت وجودت به عدم در نکشند هر کار که کرده شد بهم درنکشند سر بر خط لوح ازلی دار و خموش کز هر چه…
تا چند مرا خوار و خجل خواهی داشت
تا چند مرا خوار و خجل خواهی داشت دیوانه و زنجیر گسل خواهی داشت دلدار منی بیا ودل با من دار گر با منِ دلسوخته…
تا چند درِ فتوح جان دربندی
تا چند درِ فتوح جان دربندی در پیش بُتِ نفس میان دربندی گر میخواهی که بر تو بگشاید کار از نیک و بدِ خلق زبان…
تا پرده ز روی گلِ تر باز افتاد
تا پرده ز روی گلِ تر باز افتاد بلبل با گل همدم و همراز افتاد ناآمده گویی به سرانجام رسید زین شیوه که کار غنچه…
پیوسته به چشم دل نظر باید کرد
پیوسته به چشم دل نظر باید کرد وانگه به درونِ جان سفر باید کرد خواهی که به زیرِ خاک خاکی نشوی از حالت زندگان گذر…
پروانه به شمع گفت غم بیشستی
پروانه به شمع گفت غم بیشستی گر سوز من و تو را نه در پیشستی هرچند سرِ منت نبودست دمی ای کاش که یک دمت…
بیهمدم اگر دمی زنی نقصان است
بیهمدم اگر دمی زنی نقصان است زیرا که تو را همدم مطلق جان است چون صبح نیافت همدمی در همه عمر دم گر چه به…
بی حکم تو هیچ کار نتواند بود
بی حکم تو هیچ کار نتواند بود بیحکمت تو شمار نتواند بود چون آمد و شد به اختیارِ ما نیست در بودنم اختیار نتواند بود
بندیش که بر زمین نهای آن که تویی
بندیش که بر زمین نهای آن که تویی واجرام فلک نشین نهای آن که تویی چون جوهر تو، به چشم سر نتوان دید در خود…
بس قصّه که بر خلق شمردم ز غمت
بس قصّه که بر خلق شمردم ز غمت بس قصّه که زیر خاک بردم ز غمت گر شادی تو در غم این مسکین است تو…
برخیز که ابر خاک را میشوید
برخیز که ابر خاک را میشوید تا سبزه ز خاک تو برون میروید ای خفته اگر سخن نمیگوئی تو این خاک تو گوئی که سخن…
بر خاک تو چون بنفشهام سر در بر
بر خاک تو چون بنفشهام سر در بر بیبرگ گلت چو حلقه ماندم بر در گر از سر خاک تو بگردانم روی بادا ز سر…
با هستی خویش داوری خواهم کرد
با هستی خویش داوری خواهم کرد وز هر موئی نوحهگری خواهم کرد چون با تو محالست برابر بودن با خاک رهت برابری خواهم کرد
با روی تو ماه را محل نتوان یافت
با روی تو ماه را محل نتوان یافت مثلت ز ابد تا به ازل نتوان یافت چون بر برِ سیمین تو جویم بدلی زیرا که…
این نفس کم انگاشته آید آخر
این نفس کم انگاشته آید آخر تا چند سرافراشته آید آخر ای بس که فرو داشتهام این سگ را تا بوکه فرو داشته آید آخر
این بادیهٔ تو را سری پیدا نه
این بادیهٔ تو را سری پیدا نه پختن طمعِ وصل تو جز سودا نه جان عاشقِ تو، ولیک جان اینجا نه تو در دلِ ما…
ای مرد فسرده راز مینشناسی
ای مرد فسرده راز مینشناسی یک نکته بجز مجاز مینشناسی مردی خرفی بماندهای بر سر کوی کوری و کری و باز مینشناسی
ای کرده شب باز پسین ماتم خویش
ای کرده شب باز پسین ماتم خویش گِل کرده، زمین ز دیدهٔ پر نم خویش در راحت و رنج غمگسارم تو بُدی چون تو بشدی…
ای صبح! مخند امشب و لب بر لب باش
ای صبح! مخند امشب و لب بر لب باش با عاشقِ دلسوخته هم مذهب باش چون یار بر من است تا روز امشب یک روز…
ای صبح اگر عزیمتِ خنده کنی
ای صبح اگر عزیمتِ خنده کنی حالم چو جمالِ خویش فرخنده کنی دایم چو تویی همدم عیسی در دم تا بوکه دل مردهٔ من زنده…
ای شمع سرافراز چه پنداشتهای
ای شمع سرافراز چه پنداشتهای کز سرکشی خویش سرافراشتهای در سوختن و بریدن افکندی سر با خویش همانا که سری داشتهای
ای دوست اگر تو دوستدار خویشی
ای دوست اگر تو دوستدار خویشی تا کی ز هوا بر سر کار خویشی هر چند که بیشتر همی آموزی میبینمت این که برقرار خویشی
ای دل دیدی که هر که شد زنده بمُرد
ای دل دیدی که هر که شد زنده بمُرد جاوید خدای ماند ار بنده بمُرد جان آتش و تن چوموم شمع است مرا چون موم…
ای در رهِ دین و کارِ کفر آمده سُست
ای در رهِ دین و کارِ کفر آمده سُست نه مؤمن اصلی و نه کافر بدرست بر روی و ریا طاعت تو معصیت است با…
ای جانِ همه جهان زکوةِ لبِ تو
ای جانِ همه جهان زکوةِ لبِ تو رسته ز شکر برون نباتِ لبِ تو دل در ظلماتِ زلفت از دست برفت آه ار نرسد آبِ…
ای پای ز دست داده در پی نرسی
ای پای ز دست داده در پی نرسی نظّارهٔ جام کن که در می نرسی تو هیچ نیی در که توانی پیوست با تست بهم،…
ای باز خرد! مباش گمراه آخر
ای باز خرد! مباش گمراه آخر بازآی به سوی ساعدِ شاه آخر تو یوسفِ مصرِ قدسی ای جان عزیز! تا کی باشی در بن این…
ای آن که تو یک نفس خوداندیش نیی
ای آن که تو یک نفس خوداندیش نیی در پیش همی روی و در پیش نیی بیرون شدهای ز خویش ودر جُستن دوست او با…