مختارنامه – عطار نیشابوری
دیدی تو که محنت زده و شاد بمرد
دیدی تو که محنت زده و شاد بمرد شاگرد به خاک رفت و استاد بمرد آن دَم مُردی که زادهای از مادر این مایه بدان…
دنیا مطلب مباش مغرور ازو
دنیا مطلب مباش مغرور ازو خود را میبین ز مرگ مهجور ازو نزدیکتر از مرگ به ما چیزی نیست وین طرفه نگر که ما چنین…
دل گفت که ما چو قطرهای مسکینیم
دل گفت که ما چو قطرهای مسکینیم در عمر کجا کنار دریا بینیم آن قطره که این گفت، چو در دریا رفت فریاد برآورد که…
دل رفت و جگر با دل ریش آمد باز
دل رفت و جگر با دل ریش آمد باز کی مرغِ ز دام جسته پیش آمد باز هر گوی که او در خمِ چوگان افتاد…
دل در پی راز عشق، پویان میدار
دل در پی راز عشق، پویان میدار جان میکن و راز عشق، در جان میدار سِرّی که سر اندر سرِ آن باختهای چون پیدا شد…
دریاست جهان که تخت اینجا بنهد
دریاست جهان که تخت اینجا بنهد دل مردم شوربخت اینجا بنهد در هر قدمی هزار سر خاک ره است خاکش بر سر که رخت اینجا…
دردا که ز دُردی جهان مَست شدیم
دردا که ز دُردی جهان مَست شدیم پشتی چو کمان و تیر از شست شدیم آمد شدِ ما نگر که در آخرِ عمر از پای…
دردا که بر چون سمنت میریزد
دردا که بر چون سمنت میریزد زلف سیه پر شکنت میریزد ای سی ودو سالهٔ من آخر بنگر کان سی و دو دُر از دهنت…
در معرفت تو دم زدن نقصان است
در معرفت تو دم زدن نقصان است زیراکه ترا هم به تو بتوان دانست خورشید که روشن است بینائی او در ذات تو چون صبحدمش…
در عشق نشان و خبر من برسید
در عشق نشان و خبر من برسید وز گریهٔ خونین جگر من برسید چندان بدویدم که تک من بنماند چندان بپریدم که پر من برسید
در عشق توام شادی و غم هیچ نبود
در عشق توام شادی و غم هیچ نبود پندار وجودم چو عدم هیچ نبود هر حیله که بود کردم و آخر کار معلومم شد کان…
در عشق تو خوف و خطرم بسیارست
در عشق تو خوف و خطرم بسیارست خون دل وآه سحرم بسیارست زان روز که در عشق تو شور آوردم زان شور نمک بر جگرم…
در عالمِ پُر علم سفر خواهم کرد
در عالمِ پُر علم سفر خواهم کرد وز عالم پُر جهل گذر خواهم کرد در دریایی که نُه فلک غرقهٔ اوست چو غوّاصان، قصد گهر…
در دریایی که نه سر و نه پا داشت
در دریایی که نه سر و نه پا داشت هر قطره از او تشنگییی پیدا داشت هر قطره اگر چه جای در دریا داشت اما…
در بحر فنا به آب در خواهم شد
در بحر فنا به آب در خواهم شد چون سایه به آفتاب در خواهم شد چون مینرسد به سرفرازی تو دست سر در پایت به…
خونی که من از دیده به در میریزم
خونی که من از دیده به در میریزم هر دم به مصیبتی دگر میریزم تا عشق رخ توأم گریبان بگرفت دامن دامن، خون جگر میریزم
خورشید چو رخ نمود انجم برخاست
خورشید چو رخ نمود انجم برخاست فریاد ز جان و دل مردم برخاست شعر دگران چه میکنی شعر این است دریا چو پدید شد تیمم…
خال تو که جاودان بدو بتوان دید
خال تو که جاودان بدو بتوان دید بر روی تو روی جان بدو بتوان دید گر مردمک دیدهٔ زیبائی نیست پس چون که همه جهان…
چون هستی را نیست کسی اولیتر
چون هستی را نیست کسی اولیتر بازی که توداری مگسی اولیتر زان نیست همی شوند هستان، که همه هستند به نیستی بسی اولیتر
چون نیست زمانی سر خویشم بی تو
چون نیست زمانی سر خویشم بی تو کاری است گرفته پس و پیشم بی تو جمعیت جانم نشود مویی کم هر چند که در تفرقه…
چون من به تو در همه جهانم زنده
چون من به تو در همه جهانم زنده یک لحظه مباد بی تو جانم زنده بی زحمت تن با تو دلم را نفسی است گر…
چون گل بشکفت ساعتی برخیزیم
چون گل بشکفت ساعتی برخیزیم بر شادی می، ز دست غم بگریزیم باشد که بهار دیگر ای هم نفسان گل میریزد ز بار و ما…
چون شور ز گل در دل بلبل افتاد
چون شور ز گل در دل بلبل افتاد در هر رگ او هزار غلغل افتاد از باد صبا شور ز عالم برخاست وز گریهٔ ابر…
چون روی به پنجاه و به شصت آوردیم
چون روی به پنجاه و به شصت آوردیم چیزی که نشایست به دست آوردیم امروز درین جهان دارم جز عجز در نزد خدائیت شکست آوردیم
چون درد ترا تا به ابد درمان نیست
چون درد ترا تا به ابد درمان نیست گر شاد شوی به قطع جز نقصان نیست هرگز ز طرب هیچ نخیزد بنشین در اندوهی که…
چون توبهٔ تو گناه خواهد افتاد
چون توبهٔ تو گناه خواهد افتاد بس کس که به تو ز راه خواهد افتاد ای ماه! به صَدْقَه یک شکربخش مرا کاین صَدْقه به…
چون بحر شدی گهر میانِ جان دار
چون بحر شدی گهر میانِ جان دار تلخست دهانت ز شکر هیچ مپرس پس چون دریا، گوهرِ خود پنهان دار او بود دونده و دگر…
چندانکه مرا میل به رفتن بیش است
چندانکه مرا میل به رفتن بیش است این نفس سگم بر سر کار خویش است گر من به خودی خویشتن خواهم رفت ای بس که…
چشمت که سبق به دلربائی او راست
چشمت که سبق به دلربائی او راست در خون ریزی کام روائی او راست گر جان خواهد رواست زیرا که لبت صد جان دهدم که…
جانی که به رمز، قصّهٔ جانان گفت
جانی که به رمز، قصّهٔ جانان گفت ببرید زبان و بیزبان پنهان گفت تا کی گویی «واقعهٔ عشق بگوی!» چیزی که چشیدنی بود نتوان گفت
جانا! همه راه، بر زبانم بودی
جانا! همه راه، بر زبانم بودی در هر منزل مژده رسانم بودی ای جان و دلم! گر ز تو غایب گشتم هر جا که بُدم…
جانا نه یکیام نه دوام اینت عجب!
جانا نه یکیام نه دوام اینت عجب! نه کهنهٔ عشقم نه نوام اینت عجب! پیوسته نشسته میروم اینت عجب! نه با توام و نه بیتوام…
جانا دل من خویش به دریا انداخت
جانا دل من خویش به دریا انداخت خود را به بلا بر سر غوغا انداخت اندوه همه جهان به تنهائی خورد پس شادی، اگر هست،…
جان رفت و ندید محرمی در همه عمر
جان رفت و ندید محرمی در همه عمر دل خست و نیافت مرهمی در همه عمر بِلْ تا بسر آید دم بیفایده زانک دلشاد نبودهام…
تیرِ طلبِ عشق، روان، میانداز
تیرِ طلبِ عشق، روان، میانداز از زه چه کنی فرو کمان میانداز گر تیر تو اکنون به هدف مینرسد آخر برسد تو همچنان میانداز
ترکم همه کارم به خلل خواهد کرد
ترکم همه کارم به خلل خواهد کرد آورد خطی مگر عمل خواهد کرد هر شور که در جهان ز چشمِ خوشِ اوست با شیرینی لبش…
تا مرغ دلم شیوهٔ دمساز شناخت
تا مرغ دلم شیوهٔ دمساز شناخت در سوز روش قاعدهٔ راز شناخت هر روز، هزار ساله ره در خود رفت تا در پس پرده خویش…
تا کی ز شبِ دراز گریان گردم
تا کی ز شبِ دراز گریان گردم در تاریکی چو زلفِ جانان گردم گر زنگی شب، چو صبح، خندان گردد من چون زنگی سپید دندان…
تا کی باشم گِردِ جهان در تک و تاز
تا کی باشم گِردِ جهان در تک و تاز بر هیچ نه قطع میکنم شیب و فراز چیزی که فلک نیافت در عمرِ دراز من…
تا دولت برگشته چه خواهد کردن
تا دولت برگشته چه خواهد کردن وین چاک دگر گشته چه خواهد کردن وین قطرهٔ خون که زیر صد اندوه است یعنی دل سرگشته چه…
تا چند کنم گناه در گردن خویش
تا چند کنم گناه در گردن خویش وز بیم گنه قصد به خون خوردن خویش بی ما چو گنه کردن ما راندهاند ما را چه…
تا چند ترا ز پرده بیش آوردن
تا چند ترا ز پرده بیش آوردن در هر نفسی تفرقه پیش آوردن دانی که عذاب سختتر چیست ترا تنها بودن روی به خویش آوردن
تا بی رخ یار محرمم بنشسته
تا بی رخ یار محرمم بنشسته برخاستهای به صد غمم بنشسته این نادره بین که یار بی تیغ مرا خود کشته و خود به ماتمم…
پیوسته دلم به جانت میخواهد جُست
پیوسته دلم به جانت میخواهد جُست دست از توبه خون دیده میخواهد شست چندان که به خود، قدم زنم در ره تو در هر قدمم…
پروانه به شمع گفت گرینده مباش
پروانه به شمع گفت گرینده مباش شمعش گفتا ز من پراکنده مباش کاتش بسرم چو اشک در پای افتاد سر میفکنندم که سر افکنده مباش
بیچاره دلِ من که غمِ جانش نیست
بیچاره دلِ من که غمِ جانش نیست در درد بسوخت و هیچ درمانش نیست گفتم که سرِ زلفِ تو دستش گیرد در پای فکندی که…
بی جان و تنم جان و تنم میباید
بی جان و تنم جان و تنم میباید بیآنچه منم آنچه منم میباید با خویشتنم ز خویشتن بیخبرم بیخویشتنم خویشتنم میباید
بلبل که به عشق یک هم آواز نیافت
بلبل که به عشق یک هم آواز نیافت همچون تو گلی شکفته در ناز نیافت گل گرچه به حسن صد وَرَق داشت ولیک در هیچ…
بس عمر عزیز ای دل مسکین که گذشت
بس عمر عزیز ای دل مسکین که گذشت بس کافر کفر و مؤمن دین که گذشت ای مرد به خود حساب کن تا چندند چندین…
بر وصف تو دستِ عقل دانانرسد
بر وصف تو دستِ عقل دانانرسد و ادراکِ ضمیرِ جان بینا نرسد عرشی که دو کون پرتوِ عَظْمَتِ اوست موری چه عجب اگر بدانجا نرسد