مختارنامه – عطار نیشابوری
از روغنِ شمع بوی خون میآید
از روغنِ شمع بوی خون میآید کز پیشِ عسل تشنه کنون میآید این طرفه که در مغز وی افتاد آتش روغن همه از پوست برون…
از حادثهٔ آب و گلم هیچ آمد
از حادثهٔ آب و گلم هیچ آمد وز واقعهٔ جان و دلم هیچ آمد حاصل به هزار حیله کردم همه چیز تا زان همه چیز…
از بس که در انتظار تو گردون گشت
از بس که در انتظار تو گردون گشت تا روز همه شب،ز شفق، در خون گشت چون راه نیافت از پس و پیش به تو…
احوالِ جهان سخت عجیب افتادهست
احوالِ جهان سخت عجیب افتادهست زیرکتر عقل بینصیب افتادهست چون نیست بجز تحیرِ آخر کار بیمارترین کسی طبیب افتادهست
یک دم دل محنت کشم آسوده نشد
یک دم دل محنت کشم آسوده نشد تا خون دلم ز دیده پالوده نشد سودای جهان، که هر زمان بیشترست، ای بس که بپیمودم و…
یا رب به حجاب زین جهانم نبری
یا رب به حجاب زین جهانم نبری جز با ایمان به مرگ جانم نبری جاروبِ درِ تو از محاسن کردم تا دردوزخ موی کشانم نبری
هیچم همه تا با خود و با خویشتنم
هیچم همه تا با خود و با خویشتنم هستم همه تا با خود و با جان و تنم تا میماند از «من» من یک مویی…
هم رحمت عالمی ز ما ارسلناک
هم رحمت عالمی ز ما ارسلناک هم مایهٔ آفرینشی از لولاک حق کرده ندا بجانت ای گوهر پاک! لولاک لنا لما خلقت الافلاک
هرگاه که سِرِّ معرفت یابی باز
هرگاه که سِرِّ معرفت یابی باز هر لحظه هزار منزلت یابی باز چه سود که خویش را به صورت یابی کار آن باشد که در…
هر لحظه دهد عشق توام سرشوئی
هر لحظه دهد عشق توام سرشوئی تا من سر و پای گم کنم چون گوئی از هر مژهای اگر بریزم جوئی تا با خویشم از…
هر سبزه و گل که از زمین بیرون رُست
هر سبزه و گل که از زمین بیرون رُست از خاک یکی سبزه خط گلگون رُست هر نرگس و لاله کز کُهْ و هامون رُست…
هر دیده که روی در معانی آورد
هر دیده که روی در معانی آورد بیشک ز کمال زندگانی آورد بر باد مده عمر که هر لحظه ز عمر صد مُلک به دست…
هر دل که درین دایرهٔ بی سر و پاست
هر دل که درین دایرهٔ بی سر و پاست در دریاست او ولیک در وی دریاست هر لحظه هزار موج خیزد زین بحر کار آن…
هر چند که دریای پر آب آمد پیش
هر چند که دریای پر آب آمد پیش بشتاب که کار با شتاب آمد پیش گر غرقه شدی چه سود کاندر همه عمر بیدار کنون…
هر جان که بدان سرِّ معما نرسید
هر جان که بدان سرِّ معما نرسید در شیب فرو رفت و به بالا نرسید بیچاره دل کسی که از شومی نفس در قطرگی افتاد…
نه لایق کوی تست سیری که بود
نه لایق کوی تست سیری که بود نه نیز موافقست خیری که بود یک ذرّه خیال غیر، هرگز مگذار کافسوس بود خیال غیری که بود
نه چارهٔ این عاشق بیچاره کنی
نه چارهٔ این عاشق بیچاره کنی نه غمخوری این دل غمخواره کنی گیرم که ز پرده مینیایی بیرون این پردهٔ عاشقان چرا پاره کنی
مینشناسد کسی زبان من و تو
مینشناسد کسی زبان من و تو بیرون ز جهان است جهان من و تو دایم چو تو بامنی و من با تو به هم دوری…
مهری که ز تو در دل من بنهفته است
مهری که ز تو در دل من بنهفته است با تو به زبان اگر نگویم گفته است وقت است که طاق و جفت گویم با…
معشوقه نه سر،نه سروری میخواهد
معشوقه نه سر،نه سروری میخواهد حیرانی و زیر و زَبَری میخواهد من زاهد فوطه پوش چون دانم بود چون یار مرا قلندری میخواهد
مائیم و میی و مطربی مشکین خال
مائیم و میی و مطربی مشکین خال بی هجر میسَّر شده ایام وصال با سیمبری نشسته در باد شمال زین آب حرام خون خود کرده…
ماهی که به قد سرو روانم آمد
ماهی که به قد سرو روانم آمد دلتنگی او آفت جانم آمد دلتنگ چنان شد که اگر جهد کنم گِرد دل او برنتوانم آمد
ما بحرِ بلا پیش گرفتیم و شدیم
ما بحرِ بلا پیش گرفتیم و شدیم قربان گشتن کیش گرفتیم و شدیم چون اشک به پای اوفتادیم به درد چون شمع سرِ خویش گرفتیم…
گه در غم روزگار و گه در قهری
گه در غم روزگار و گه در قهری از هرچه در اوفتادهای بیبهری ای طوطی جان! چه میکنی در شهری کانجا ندهندت شکری بیزهری
گل گفت که دست زرفشان آوردم
گل گفت که دست زرفشان آوردم خندان خندان سر به جهان آوردم بند از سرِ کیسه برگرفتم رفتم هر نقد که بود با میان آوردم
گل گفت چنین که من کنون میآیم
گل گفت چنین که من کنون میآیم حقا که خلاصهٔ جنون میآیم شاید اگر آغشتهٔ خون میآیم چون از رحمِ غنچه برون میآیم
گفتی که اگر میطلبی تدبیری
گفتی که اگر میطلبی تدبیری هرچت باید بخواه بیتأخیری زلفت خواهم ازانکه در میباید دیوانگی مرا چنان زنجیری
گفتم چه شود چو لطف ذاتی داری
گفتم چه شود چو لطف ذاتی داری کز قرب خودم غرق حیاتی داری عزت، به زبان سلطنت، گفت برو تاکی ز تو خطی و براتی…
گفتم جانا هیچ کسی جانان یافت
گفتم جانا هیچ کسی جانان یافت یا در همه عمر آن چه همی جست آن یافت گفت از پس صدهزار قرن ای عاقل بس زود…
گر هست دلت سوختهٔ جان افروز
گر هست دلت سوختهٔ جان افروز از شمع میانِ سوختن عشق آموز شبهای دراز ماهتابی چون روز چون شمع نخفت میگری و میسوز
گر مرد رهی، روی به فریادرس آر
گر مرد رهی، روی به فریادرس آر پشت از سر صدق در هوا و هوس آر چون نیست بجز یک نفست هر دو جهان پس…
گر عیاری خشک و ترت سوختنی است
گر عیاری خشک و ترت سوختنی است ور طیاری بال و پرت سوختنی است سر در ره عشق باز زیرا که چو شمع تا خواهد…
گر دل خواهی بیا و بپذیر و بگیر
گر دل خواهی بیا و بپذیر و بگیر دل شیفته شد بیار زنجیر و بگیر ور در خور حضرت تو جان میآید گیرم که نبود…
گر جان گویم عاشق آن دیدار است
گر جان گویم عاشق آن دیدار است ور دل گویم واله آن گفتار است جان و دل من پر گهرِ اسرار است لیکن چه کنم…
گر بحرنهای، ز جوش بنشین آخر
گر بحرنهای، ز جوش بنشین آخر بی مشغله و خروش بنشین آخر گر نام و نشان خویش گویی برگو ور وقت آمد خوشی بنشین آخر
گاهی ز غم نفس وخرد میگریم
گاهی ز غم نفس وخرد میگریم گاهی ز برای نیک و بد میگریم گر آخر عمر گوشهای دست دهد بنشینم و بر گناه خود میگریم
گاه از سر طاعتی برون آیی تو
گاه از سر طاعتی برون آیی تو گه در کف معصیت زبون آیی تو نومید مشو هرگز و امید مدار تا آخر دم ز کار…
کو تن که ز پای در فتادست امروز
کو تن که ز پای در فتادست امروز کو دل که ز دیده خون گشادست امروز در هر هوسی که بود دستی بزدیم زان دست…
کارت همه چون که خوردن و خفتن بود
کارت همه چون که خوردن و خفتن بود میلت همه در شنودن و گفتن بود بنشین که من و تو را درین دار غرور مقصود…
عمری که گذشت زود انگار نبود
عمری که گذشت زود انگار نبود وز عمر زیان و سود انگار نبود چون آخر عمر اول افسانه است کو عمر که هرچه بود انگار…
عقلی که جهان کمینه سرمایهٔ اوست
عقلی که جهان کمینه سرمایهٔ اوست در وصفِ تو، عجز،برترین پایهٔ اوست هر ذرّه که یک لحظه هوای تو گزید حقّا که صد آفتاب در…
عالم که امان نداد کس را نفسی
عالم که امان نداد کس را نفسی خوابیم نمود در هوا و هوسی ای بیخبرانِ خفته! گفتیم بسی رفتیم که قدر ما ندانست کسی
صد دُر به اشارتی بسفتیم و شدیم
صد دُر به اشارتی بسفتیم و شدیم صد گل به عبارتی برُفتیم و شدیم گر دانایی به لفظ منگر بندیش آن راز که ما به…
شمع آمد وگفت چون درآمد آتش
شمع آمد وگفت چون درآمد آتش سر در آتش چگونه باشم سرکش جانم به لب آورد به زاری آتش کس نیست که بر لبم زند…
شمع آمد و گفت موسی جمع منم
شمع آمد و گفت موسی جمع منم اینک بنگر چو طشت آتش لگنم همچون موسی ز مادر افتاده جدا وانگاه بمانده آتشی در دهنم
شمع آمد و گفت کار باید کرد
شمع آمد و گفت کار باید کرد تادر آتش بر بفرازم گردن صد بار اگر سرم ببرند از تن من میخندم روی ندارد مردن
شمع آمد و گفت در دلم خونم سوخت
شمع آمد و گفت در دلم خونم سوخت کاتش همه شب درون و بیرونم سوخت این طرفه که آتشی که در سر دارم چون آب…
شمع آمد و گفت جان من پُردرد است
شمع آمد و گفت جان من پُردرد است زین اشک که آتشم به روی آورده است دی شهد همی خوردم و امروز آتش تا درد…
شمع آمد و گفت انجمنم باید ساخت
شمع آمد و گفت انجمنم باید ساخت با سوختن جان و تنم باید ساخت ما را چو برای سوختن ساختهاند شک نیست که با سوختنم…
شمع آمد زار زار و میگفت به راز
شمع آمد زار زار و میگفت به راز حال من و آتش است با سوز و گداز من کرده به درد گریهٔ تلخ آغاز برّیده…