مختارنامه – عطار نیشابوری
شمعم که چنین زار و نزار آمدهام
شمعم که چنین زار و نزار آمدهام در سوختن و گریهٔ زار آمدهام از اشک نمیرد آتشِ من همه شب چون شمع ز آتش اشکبار…
شمع آمد و گفت نی غمم میبرسد
شمع آمد و گفت نی غمم میبرسد نه سوختن دمادمم میبرسد شب میسوزم که صبح را دریابم چون میبدمد صبح دمم میبرسد
شمع آمد و گفت کشتهٔ هر روزم
شمع آمد و گفت کشتهٔ هر روزم شب میسوزم که انجمن افروزم گفتم هوس سوز در افتد به سرم اکنون باری ز سر درآمد سوزم
شمع آمد و گفت در بلا باید سوخت
شمع آمد و گفت در بلا باید سوخت وز آتش سر بر سر پا باید سوخت من آمده در میان جمعی چو بهشت درآتش دوزخم…
شمع آمد و گفت جانم آتشخانه است
شمع آمد و گفت جانم آتشخانه است وز آتشِ من هزار دل دیوانه است من همچو درختِ موسی آتش دارم موسی سراسیمهٔ من پروانه است
شمع آمد و گفت این کرا تاب بود
شمع آمد و گفت این کرا تاب بود کز آتش تیز بی خور وخواب بود آبم کند آتش که به من بسته دلست آتش دیدی…
شمع آمد و گفت از تنِ سرکشِ خویش
شمع آمد و گفت از تنِ سرکشِ خویش سر میبینم فکنده در مفرشِ خویش هرچند که در مشمّعم پیچیده هم غرقه شوم در آب از…
شایستهٔ این هوس نهای، تو چه کنی
شایستهٔ این هوس نهای، تو چه کنی در بیقدری چون مگسی باشی تو خود را،چو تو هیچ کس نهای، تو چه کنی آخر تو که…
سرگشتهٔ تست، نُه فلک، میدانی
سرگشتهٔ تست، نُه فلک، میدانی گرد در تو گشته به سرگردانی تو خورشیدی ولی میان جانی خورشید که دیدهست بدین پنهانی
زین پیش دم از سر جنون میزدهام
زین پیش دم از سر جنون میزدهام وانگه قدم از چرا و چون میزدهام عمری بزدم این در و چون بگشادند من خود ز درون،…
زانگه که بقا روی نمودست مرا
زانگه که بقا روی نمودست مرا هر لحظه تحیری فزودست مرا از بود و نبود من چه سودست مرا چون میبندانم که چه بودست مرا
زان پسته که شیرینی جان میخیزد
زان پسته که شیرینی جان میخیزد شوری است که از شکرستان میخیزد چون خندهٔ پستهٔ تو بس با نمک است این شور ز پستهٔ تو…
رفتی و مرا خار شکستی در دل
رفتی و مرا خار شکستی در دل در دیدهنیی اگرچه هستی در دل بر خاک تو برخاست دل پرخونم کز دیده برفتی و نشستی در…
دیرست که دور آسمان میگردد
دیرست که دور آسمان میگردد میترسد و زان ترس بجان میگردد چون دید که قبله گاه دنیا چونست صد قرن گذشت و همچنان میگردد
دود است همه جهان، جهان دود انگار
دود است همه جهان، جهان دود انگار وین دیر نمای را فنا زود انگار چون نابودست اصل هر بود که هست هر بود که بود…
دل نیست کز آن ماه برنجد هرگز
دل نیست کز آن ماه برنجد هرگز کانجا دل کس هیچ نسنجد هرگز هرکس سخن دهان او میگوید لیکن سخنی درو نگنجد هرگز
دل روی بدان زلفِ سرافراز آورد
دل روی بدان زلفِ سرافراز آورد با هر شکن زلف تو صد راز آورد روزی زسرِ زلفِ تو موئی سرتافت سودای تواش موی کشان باز…
دل در ره او تصرّف خویش ندید
دل در ره او تصرّف خویش ندید یک ذرّه در آن راه پس و پیش ندید آنجا چو فروماندگی لایق بود چیزی ز فروماندگی بیش…
دل او کاکح دیدار نداشت
دل او کاکح دیدار نداشت بیدیده بماند ونور اسرار نداشت تا آخر کار هرچه او میدانست تا هرچه که دید ذرّهٔ کار نداشت
درداکه قرار از دل سرمستم رفت
درداکه قرار از دل سرمستم رفت خون شد دلم و امید پیوستم رفت بر بوی وصال او نشستم عمری او دست نداد و جمله از…
دردا که جفای چرخ پیوسته بماند
دردا که جفای چرخ پیوسته بماند وین جان نفس گسسته دل خسته بماند از بس که فرو خورد زمین خون جگر بنگر که زمین چون…
در هر چیزی ترا جمالی دگرست
در هر چیزی ترا جمالی دگرست در هر ورق حسن تو حالی دگرست هرناقص را ازتو کمالی دگرست هر عاشق را ز تو وصالی دگرست
در غنچه نگاه کن که چون میجوشد
در غنچه نگاه کن که چون میجوشد پیکانش نگر که همچو خون میجوشد بلبل سرِپیکانش به منقار بسفت خون از سرِ پیکانش برون میجوشد
در عشق چو شمع با خطر نتوان زیست
در عشق چو شمع با خطر نتوان زیست چون شمع شدی نیز به سر نتوان زیست دل مُرده چو مرد بی خبر نتوان مُرد در…
در عشق تو دین خویش نو خواهم کرد
در عشق تو دین خویش نو خواهم کرد در ترسایی گفت و شنو خواهم کرد زنّارِ چهارْ کرد برخواهم بست دستار به میخانه گرو خواهم…
در عالم خوف روزگاری دارم
در عالم خوف روزگاری دارم زیرا که امید چون تو یاری دارم چون من هر دم فرو ترم تو برتر تادر تو رسم درازکاری دارم
در ذات تو سالها سخن راندهایم
در ذات تو سالها سخن راندهایم بسیار کتاب دیده و خواندهایم هم با سخنِ پیرزنان آمدهایم کای تو همه تو! جمله فرو ماندهایم
در بادیهای که پا ز سر باید کرد
در بادیهای که پا ز سر باید کرد هر روز سفر نوع دگر باید کرد ایمان برود اگر بخواهی استاد جان گم گردد اگر سفر…
دانی تو که از حلقهٔ زلفت چونم
دانی تو که از حلقهٔ زلفت چونم چون حلقه منه از در خود بیرونم شک نیست که خونی نرهد از سردار خونی گردی اگر شوی…
خورشید که چرخ در نکوئیش آورد
خورشید که چرخ در نکوئیش آورد گوئی که برای یافه گوئیش آورد چون پیشِ رخِ تو لافِ نیکوئی زد زان لافِ دروغْ زرد روئیش آورد
خواهم که همی عاشق رویت میرم
خواهم که همی عاشق رویت میرم سرگشته چو موی پیش مویت میرم دانم به یقین که زنده مانم جاوید گر نعرهزنان در آرزویت میرم
چون وصل تو یک ذرّه نیفتاد به دست
چون وصل تو یک ذرّه نیفتاد به دست جز باد چه دارد دل ناشاد به دست ازوصل تو چون به دست جز بادی نیست باخاک…
چون نیست کسی در دو جهان دمسازت
چون نیست کسی در دو جهان دمسازت کس نتواند شناخت هرگز رازت در حاضریت ز خویش غایب شدهام ای حاضر غایب! ز که جویم بازت
چون می بتوان به پادشاهی مردن
چون می بتوان به پادشاهی مردن افسوس بود بدین تباهی مردن عالم همه پرمایدهٔ انعام است تو گرسنه و تشنه بخواهی مردن
چون لایق گنج نیست ویرانهٔ عمر
چون لایق گنج نیست ویرانهٔ عمر می نتوان شد مقیم هم خانهٔ عمر وقت است که درخواب شوم، بو که شوم! زیرا که به آخر…
چون عهده نمیکند کسی فردا را
چون عهده نمیکند کسی فردا را یک امشب خوش کن دلِ پر سودا را مینوش به نور ماه ای ماه که ماه بسیار بتابد که…
چون روی تو مینبینم ای شمع طراز
چون روی تو مینبینم ای شمع طراز چون شمع ز تو سوخته میمانم باز گر بنشینی با تو بسی دارم کار ور بنیوشی با تو…
چون دردِ دلم تو میپسندی بسیار
چون دردِ دلم تو میپسندی بسیار تن در دادم به دردمندی بسیار چون خنده همی آیدت از گریهٔ من زان میگریم تا تو بخندی بسیار
چون چشم به یارِ سیم تن میافتد
چون چشم به یارِ سیم تن میافتد خون در دل و چشم ممتحن میافتد چون چشم نگه نداشتم خون شد دل هر خون که فتد…
چون بدنامی به روزگاری افتد
چون بدنامی به روزگاری افتد مرد آن نبود که نامداری افتد گر دُر خواهی ز قعرِ دریا طلبی کان کَفْک بود که با کناری افتد
چندین امل تو ای دل غافل چیست
چندین امل تو ای دل غافل چیست چون رفتنییی درین سرا منزل چیست چون عاقبت کار همه گم شدن است آخر ز پدید آمدنت حاصل…
چندان که ترا حجاب میخواهد بود
چندان که ترا حجاب میخواهد بود از جانب تو عتاب میخواهد بود چون پای تو در رکاب میخواهد بود سودای تو در حساب میخواهد بود
جانی که درو تیره و روشن تو بوَد
جانی که درو تیره و روشن تو بوَد آنجا به یقین جان تو بوَد تن تو بوَد اینجاست که تو تویی ومن من امروز لیکن…
جانت به گُوِ تنی در افتاد و برفت
جانت به گُوِ تنی در افتاد و برفت جمشید به گلخنی در افتاد و برفت از مُوْت و حیات چند پرسی آخر خورشید به روزنی…
جانا! جانی عاشق روی تو مراست
جانا! جانی عاشق روی تو مراست افتادگییی بر سر کوی تو مراست هرگز نتوان گفت –یقین میدانم آن قصه که با هر سر موی تو…
جانا رخ چون تویی به حس نتوان دید
جانا رخ چون تویی به حس نتوان دید زر چون بینم به حس که مس نتوان دید وصل تو به دو دست تهی نتوان یافت…
جان رسته ازین قالب صد لون به است
جان رسته ازین قالب صد لون به است دل جسته ازین نفس چو فرعون به است جز آتش تو هیچ نمیباید تیز انس تو یکی…
جان پیش تو بر میان کمر خواهم داشت
جان پیش تو بر میان کمر خواهم داشت هر دم به تو شوق بیشتر خواهم داشت من خاک توام دایم و خاکم بر سر گر…
تن از پی کارِ خویش سرگردان است
تن از پی کارِ خویش سرگردان است جان بر سرِ ره منتظر فرمان است رازی که به سوزنیش کاود تن تو دریا دریا در اندرونِ…
تا هیچ وجود و عدمت میماند
تا هیچ وجود و عدمت میماند نیک و بد و شادی و غمت میماند مرده شو و دم مزن که در پردهٔ عشق همدم نشوی…