مختارنامه – عطار نیشابوری
ای دل ز پی دلیل نتوانی شد
ای دل ز پی دلیل نتوانی شد موری تو حریف پیل نتوانی شد چون از مگس لنگ کمی بیش نیی همکاسهٔ جبرئیل نتوانی شد
ای در سر ذرّه ذرّه سودا از تو
ای در سر ذرّه ذرّه سودا از تو چون ذرّه هزار بی سر و پا از تو مردی باید چو شمع دل پُر آتش وآنگاه…
ای جان! چو تو از عالم بیچون آیی
ای جان! چو تو از عالم بیچون آیی در حسن ز هرچه هست افزون آیی در پردهٔ نفس ماندهای صبرم نیست تا آنچه توئی ز…
ای پردهٔ پندار پسندیدهٔ تو
ای پردهٔ پندار پسندیدهٔ تو وی وهم خودی در دل شوریدهٔ تو هیچی تو و هیچ را چنین میگویی به زین نتوان نهاد در دیدهٔ…
ای بس که به خار مژه خارا سفتیم
ای بس که به خار مژه خارا سفتیم تا از ره عشق نکتهای برگفتیم تا ما ز شراب معرفت آشفتیم خود را بیخود ز خویشتن…
ای آن که به حکم، ملک میرانی تو
ای آن که به حکم، ملک میرانی تو وز دل، خطِ نانوشته، میخوانی تو گر باتو نگویم که چگویم در دل نا گفته وناشنیده میدانی…
اول ز همه کار جهان پاک شدم
اول ز همه کار جهان پاک شدم واخر ز غمت بادل غمناک شدم دستم چو به دامن وصالت نرسید سر در کفن هجر تو با…
اندهگن توییم از دیری گاه
اندهگن توییم از دیری گاه در ما نگر، ای مرا ز اندوه پناه کانها که به حسن گوی بردند زماه کردند در اندوهگن خویش نگاه
آن وقت که گفتمی که ناشاد منم
آن وقت که گفتمی که ناشاد منم چون دانستم که بر چه بنیاد منم در حلقهٔ نیست هست چون زنجیری در هم افتاده وانچه افتاده…
آن کس که ترا عزیزتر ازجان دید
آن کس که ترا عزیزتر ازجان دید مینتواند ترا کنون آسان دید تو چشم منی گرت نبینم شاید زان روی که چشم خویش را نتوان…
آن راز که دل به دیده میگوید باز
آن راز که دل به دیده میگوید باز و آن چیز که گم نکرد میجوید باز تا کرد دلم درد ترا مرهمِ صبر دردی دگر…
آن دل که دمی بی تو سر جانش نبود
آن دل که دمی بی تو سر جانش نبود جان در سر تو کرد و پشیمانش نبود در ماتم درد تو بسی خون بگریست هم…
آن بحر که موجش گهر انداز آید
آن بحر که موجش گهر انداز آید در سینهٔ عاشقان به صد ناز آید یک بار درآمد و مرا بیخود کرد این بار گمم کند…
امروز منم فتاده زان دلکش باز
امروز منم فتاده زان دلکش باز خو کرده به اضطرار از او خوش خوش باز سررشته بسی جسته وآخر چون شمع سر رشتهٔ خود یافته…
اشکم پس و پیش منزلم بگرفتهست
اشکم پس و پیش منزلم بگرفتهست سیلاب بلا آب و گلم بگرفتهست هر لحظه هزار مشکلم بگرفتهست دیرست که از خویش دلم بگرفتهست
از مال جهان جز جگری ریشم نیست
از مال جهان جز جگری ریشم نیست اینست و جز این هیچ کم و بیشم نیست از خویشتن و خلق به جان آمدهام یک ذره…
از عالمِ بیچون به سکون باید شد
از عالمِ بیچون به سکون باید شد خود را سوی خویش رهنمون باید شد یک ذرّه اگر باشد و ما آن دانیم یک لحظه ز…
از خجلت خط، رخت اگر پر عرق است
از خجلت خط، رخت اگر پر عرق است بر جملهٔ خوبان جهانت سبق است گر از ورق گلت خطی پیدا شد خط را ورقی باید…
از بس که شدم ز عشق تو دور اندیش
از بس که شدم ز عشق تو دور اندیش اندیشه ندارم از دو عالم کم و بیش در هر چیزی که بنگرد این دل ریش…
از آتش دل چو دود بر خواهی خاست
از آتش دل چو دود بر خواهی خاست وز راه زیان و سود برخواهی خاست وین کلبه که ایمن اندر او بنشستی ایمن منشین که…
یک ذره هدایتِ تو میباید و بس
یک ذره هدایتِ تو میباید و بس یک لحظه حمایتِ تو میباید و بس تر دامنی این همه سرگردان را بارانِ عنایتِ تو میبایدو بس
یا رب ز خور و خفت چه میباید دید
یا رب ز خور و خفت چه میباید دید وز تهمت پذرفت چه میباید دید بسیار بگفتم و نمیداند کس تا خود پس ازین گفت…
وصف تو که سرگشتهٔ او هر فلکی است
وصف تو که سرگشتهٔ او هر فلکی است نه لایق سوز دل هر بی نمکی است در جنب تو هر دو کون کی سنجد هیچ…
هم سبزهٔ سرمست برُست ای ساقی
هم سبزهٔ سرمست برُست ای ساقی هم گل به گلاب روی شست ای ساقی چون یاسمن لطیف را شاخ شکست کی توبهٔ ما بود درست…
هرگه که بدان بحر محقّق برسی
هرگه که بدان بحر محقّق برسی در حال به گرداب اناالحق برسی گر در همه میروی قدم محکم دار تا گر همهای به هیچ مطلق…
هر گه که دلم ز پرده پیدا آید
هر گه که دلم ز پرده پیدا آید عالم همه در جنبش و غوغا آید دریای دلم اگر به صحرا آید از هر موجش هزاردریا…
هر سر زدهای ز سرِّ ما آگه نیست
هر سر زدهای ز سرِّ ما آگه نیست هر بیخبری در خورِ این درگه نیست گر مایهٔ دردی به درِ ما بنشین ورنه سرِ خویش…
هر ذره که در وادی و در کهساریست
هر ذره که در وادی و در کهساریست از پیکر هر گذشتهیی آثاریست وین صورتها که بر در و دیواریست از روی خرد چو صورت…
هر دل که ز سرِّ کار آگاهی داشت
هر دل که ز سرِّ کار آگاهی داشت درگوشه نشست ومنصبِ شاهی داشت چون نیست ز نفسِ تو کسی دشمن تر پس از که امیدِ…
هر چند که نیست هیچ از حق خالی
هر چند که نیست هیچ از حق خالی سر در کش و دم مزن چرا مینالی کان را که فرو شود به گنجی پایی سر…
هر جان که به نور قدس پیش اندیش است
هر جان که به نور قدس پیش اندیش است از خویش برون نیست همه در خویش است یک ذرّه خیالِ غیر در باطن تو تخم…
نه هیچ کسی به زندگانیش گرفت
نه هیچ کسی به زندگانیش گرفت نه نیز به مرگ جاودانیش گرفت تو پشهٔ عاجزی و او صرصرِ تند بنشین تو که هرگز نتوانیش گرفت
نه در سرِ من سَرِسری بینی تو
نه در سرِ من سَرِسری بینی تو نه میل دلم به داوری بینی تو اینجا که منم نقطهٔ دردی بفرست تا گمراهی و کافری بینی…
نادیده ترا دیدهٔ من دل برخاست
نادیده ترا دیدهٔ من دل برخاست وز سوز فرونشست و خاکستر خاست یک لحظه که ناگه شودم درد تو کم از خواب هزار بار عاشق…
می نرهانی مرا ز من، من چکنم
می نرهانی مرا ز من، من چکنم سیر آمدهام ز جان و تن، من چکنم من میخواهم که راه یابم سوی تو تو ره ندهی…
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد و احسانِ تو را شمار نتوانم کرد گر بر تنِ من زبان شود هر مویی یک شکرِ تو…
مخموران را پیالهٔ می در ده
مخموران را پیالهٔ می در ده بر نعرهٔ چنگ و نالهٔ نی در ده ای ساقی! اگر جام سراسر بنماند بر دُرد زن و جام…
ماهی که دلم زو به بلا افتادست
ماهی که دلم زو به بلا افتادست در رنجوری به صد عنا افتادست بر بستر ناتوانی افتاد دلم این بارکشی بین که مرا افتادست
ما خرقهٔ رسم، از سرانداختهایم
ما خرقهٔ رسم، از سرانداختهایم سر را، بَدَلِ خرقه، درانداختهایم هر چیز که سدِّ راه ما خواهد بود گر خود همه جان است برانداختهایم
گه عشق تو در میان جان دارم من
گه عشق تو در میان جان دارم من گه جان ز غم تو بر میان دارم من آن چیز که از عشق تو آن دارم…
گم گشتن خود، از تونشان بس بودم
گم گشتن خود، از تونشان بس بودم سودای توام ازتو زیان بس بودم چند از دو جهان کز دو جهان بس بودم اندیشهٔ تو قبلهٔ…
گل گفت ز رخ نقاب باید انداخت
گل گفت ز رخ نقاب باید انداخت جان در خطر عذاب باید انداخت چون در آتش گلاب میباید شد ناکامْ سپر بر آب باید انداخت
گل بر سر پای غرقهٔ خون زانست
گل بر سر پای غرقهٔ خون زانست کاو روز دویی درین جهان مهمانست پیکان در خون عجب نباشد دیدن در غنچه نگر که خونِ در…
گفتم شمعا! چون همه شب در کاری
گفتم شمعا! چون همه شب در کاری از گرمی کار و بار برگی داری گفتا که درین سوختن و دشواری اشکم بارست و آتشم سرباری
گفتم چو تو بردی سبق اندر خوبی
گفتم چو تو بردی سبق اندر خوبی بگزیدمت ازدو کون در محبوبی آواز آمد کای همه در معیوبی بیهوده چرا آب به هاون کوبی
گر هر دو جهان فی المثل انگشتری است
گر هر دو جهان فی المثل انگشتری است وان کرده در انگشت یکی لشکری است گر رحم نیایدت بر آنکس همه روز میدان تو که…
گر مرغِ دلت کارِ روش ساز کند
گر مرغِ دلت کارِ روش ساز کند دُرج دل تو خزینهٔ راز کند ور پر ندهی ز نور معنی او را چون بشکند این قفس،…
گر قلب نبرد بایدت اینک دل
گر قلب نبرد بایدت اینک دل ور عاشق فرد بایدت اینک دل گر کعبهٔ شوق بایدت اینک جان ور قبلهٔ درد بایدت اینک دل
گر دل نه چنین عاشق شیدا بودی
گر دل نه چنین عاشق شیدا بودی از عشق تو یک لحظه شکیبا بودی ای کاش هر آن اشک که در فرقت تو، من میریزم،…
گر خورشیدی چرخ برینت نرسد
گر خورشیدی چرخ برینت نرسد ور جمشیدی روی زمینت نرسد گفتی که مرا ناز رسد بر همه کس تا چند کنی ناز که اینت نرسد