مختارنامه – عطار نیشابوری
یک ذره چو آن حکم دگرگون نشود
یک ذره چو آن حکم دگرگون نشود بیمرگ کسی به راه بیرون نشود خون گشت دلمْ ز خوف این وادی صعب سنگی بود آن دل…
یا رب چو به صد زاری زار آمدهایم
یا رب چو به صد زاری زار آمدهایم گر عفو کنی امیدوار آمدهایم وز بی شرمی خویشتن پیش درت تشویرْ خوران و شرمسار آمدهایم
هم هر ساعت در ره تاریکتری
هم هر ساعت در ره تاریکتری هم هر روزی به دیده باریکتری هرگز چو به وصلش نرسد هیچ کسی چندانکه روی به هیچ نزدیکتری
هم شیوهٔ سودای تو نتوان دانست
هم شیوهٔ سودای تو نتوان دانست هم وعدهٔ فردای تو نتوان دانست میباید بود تا ابد بی سر و پا چون ره به سر و…
هرگز ره دین براستی نسپردیم
هرگز ره دین براستی نسپردیم هرگز به مراد دل دمی نشمردیم دردا که زغفلت شبانروزی خویش رفتیم وبسی خصم و خصومت بردیم
هر لحظه ز عشق در سجودی دگرم
هر لحظه ز عشق در سجودی دگرم وندر پس پرده غرق جودی دگرم دیرست که از وجود خود زندهنیم گر زندهام اکنون به وجودی دگرم
هر روز مرا غمی دگر پیش آید
هر روز مرا غمی دگر پیش آید کان غم ز غم همه جهان بیش آید گر دل به چنین صبر نه درویش آید تسلیم کند…
هر دم سگ نفس با دلم باز نهد
هر دم سگ نفس با دلم باز نهد با سوز دلم ستیزهای ساز نهد هر شب به هزار حیلتش بندم راست چون روز در آید…
هر دل که ره چنان جمالی یابد
هر دل که ره چنان جمالی یابد گر خورشیدی بود زوالی یابد با هجر بساختم که پروانه ز شمع ناکام بسوزد چو وصالی یابد
هر چند که رنج بیشتر خواهی برد
هر چند که رنج بیشتر خواهی برد هر پی که بری تو بیخبر خواهی برد گاهی سر او داری و گاهی سر خود چون با…
هر جان که به بحر رهنمون اندوزد
هر جان که به بحر رهنمون اندوزد بیرون رود از خویش درون اندوزد یک ذرّه شود دو کون در دیدهٔ او وان ذرّه ز ذرّگی…
نه مرد و نه نامرد توام میدانی
نه مرد و نه نامرد توام میدانی زیرا که نه در خورد توام میدانی دلسوختهٔ عشق توام میبینی ماتم زدهٔ درد توام میدانی
نه در بتری نه در بهی میمیرم
نه در بتری نه در بهی میمیرم نه مبتدی ونه منتهی میمیرم در من نگر،ای هر دو جهان خاکِ درت کز هر دوجهان، دست تهی…
میپنداری که حق هویدا گردد
میپنداری که حق هویدا گردد یا پنهانیست کاشکارا گردد چون پیدا اوست و غیر او پیدا نیست چون غیری نیست بر که پیدا گردد
موج سخنم ز اوج پروین بگذشت
موج سخنم ز اوج پروین بگذشت وین گوهر من زطشت زرین بگذشت نتوان کردن چنین سخن را تحسین کاین شیوه سخن ز حد تحسین بگذشت
معنی چو ز کل به جزو بیرون آید
معنی چو ز کل به جزو بیرون آید هر جزوی از آن جزو دگرگون آید تا کی گویی «جزو ز کل آید» «چون» نتوان گفت،…
مائیم و نصیب جز جگر خواری نه
مائیم و نصیب جز جگر خواری نه وز هیچ کسی به ذرهای یاری نه از مستی جهل امید هشیاری نه وز رفتن و آمدن خبرداری…
ماهی که چو برق کم بقا آمده بود
ماهی که چو برق کم بقا آمده بود چون رفت چنین زود چرا آمده بود هر کس گوید کجا شد آن دُرِّ یتیم من میگویم…
ما جوهر پاک خویش بشناختهایم
ما جوهر پاک خویش بشناختهایم پیش از اجل این خانه بپرداختهایم از پوست برون رفتن و مرگ آزادیم کاین پوست به زندگانی انداختهایم
گه در وصف دین یگانهای میجویی
گه در وصف دین یگانهای میجویی گاه از کف کفر دانهای میجویی چون از سر خویش بر نمیدانی خاست ای تر دامن! بهانهای میجویی
گل گفت که رفتنم یقین افتادست
گل گفت که رفتنم یقین افتادست یک یک ورقم فرا زمین افتادست از عمرِ عزیز اگرچه صد برگم من بی برگ فتادهام، چنین افتادست
گل گفت اگرچه ابر صدگاهم شُست
گل گفت اگرچه ابر صدگاهم شُست آن دست همی ز عمر کوتاهم شُست بلبل بر گل ازین سخن زار گریست یعنی همه روز خون به…
گفتی که نشان راه چیست ای درویش
گفتی که نشان راه چیست ای درویش از من بشنو چو بشنوی میاندیش آنست ترا نشان که رسوائی خویش چندان که فرا پیش روی بینی…
گفتم دل من که خانهٔ جان اینست
گفتم دل من که خانهٔ جان اینست از دیده خراب شد که طوفان اینست گفتا که چو آب چشم داری بسیار، در آب گذار چشم،…
گردون زتو، بی سر و بنی بیش نبود
گردون زتو، بی سر و بنی بیش نبود وین هر دو جهان، از تو،تنی بیش نبود گفتند بسی از تو بزرگان جهان اما همه بیشک…
گر همچو فلک سالک پیوسته شوی
گر همچو فلک سالک پیوسته شوی آخر چو زمینِ پست بنشسته شوی ای بس که دویدم من و عشقش میگفت آهسته ترک که زود آهسته…
گر مرد رهی،رَخْت به دریا انداز
گر مرد رهی،رَخْت به دریا انداز سربار، برو، بر سرِ غوغا انداز با رنج وبلا و محنت امروز بساز ناز و طرب و عیش به…
گر فضلِ تو عقل را یقین مینشود
گر فضلِ تو عقل را یقین مینشود زانست که تیز چشم دین مینشود گر جملهٔ خلق را بیامرزی تو دانم که ترا هیچ درین مینشود
گر دل گویم به پای غم پست افتاد
گر دل گویم به پای غم پست افتاد ور جان گویم به عشق سرمست افتاد میشست به خون دیده دل دست ز جان دل نیز…
گر خاصه نیی تو، عام میباید بود
گر خاصه نیی تو، عام میباید بود ور پخته نیی تو، خام میباید بود در کفر نیی تمام و در ایمان هم در هرچه دری،…
گر بودِ خود از عشق نبودی بینی
گر بودِ خود از عشق نبودی بینی از آتش او هنوز دردی بینی ور عمر زیان کنی ز سرمایهٔ عشق بینی که ازین زیان چه…
گاهی ز نو و گه ز کهن میگویند
گاهی ز نو و گه ز کهن میگویند گاهی ز کن و گه ز مکن میگویند هر چند فراغتیست لیک از سرِ لطف با ما…
گاه از شادی چو شمع میافروزم
گاه از شادی چو شمع میافروزم گاهی چو چراغی از غمش میسوزم حیران شده و عجب فرو ماندهام گوید «بمدان آنچه ترا آموزم»
کو چشم که ذرّهای جمالت بیند
کو چشم که ذرّهای جمالت بیند کو عقل که سُدَّهٔ کمالت بیند گر جملهٔ ذرّات جهان دیده شود ممکن نبود که در وصالت بیند
کارم ز دل گرم و دم سرد گذشت
کارم ز دل گرم و دم سرد گذشت هر خشک و ترم که بود در درد گذشت عمری که ز جان عزیزتر بود بسی چون…
عمری که نه در حضور جان خواهد بود
عمری که نه در حضور جان خواهد بود گر سود کنی بسی زیان خواهد بود یک لحظه حضور اگر از اینجا بُردی جاوید همه عمرِ…
عقلی که کمال در جنون میبیند
عقلی که کمال در جنون میبیند بنیاد وجود خاک و خون میبیند چشمی که دو کون در درون میبیند مشتی رگ و استخوان برون میبیند
عالم که پر از حکمتِ تو میبینم
عالم که پر از حکمتِ تو میبینم یک دایره پر نعمتِ تو میبینم بر یکْ یک ذرّه وقف کرده همه عمر دریا دریا قدرتِ تو…
صد دریا نوش کرده اندر عجبیم
صد دریا نوش کرده اندر عجبیم تا چون دریا از چه سبب خشک لبیم از خشک لبی همیشه دریا طلبیم ما دریاییم خشک لب زین…
شمع آمد وگفت در دلم خون افتاد
شمع آمد وگفت در دلم خون افتاد کز پرده ز بیم سوز بیرون افتاد من در هوس آتش و کس آگه نیست تا در سرِ…
شمع آمد و گفت میروم حیران من
شمع آمد و گفت میروم حیران من گه کشته و گه مرده و گه گریان من بخریدهام این فروختن از جان من مینفروشم تا نکنم…
شمع آمد و گفت کشتهٔ ایامم
شمع آمد و گفت کشتهٔ ایامم سرگشتهٔ روزگارِ نافرجامم با آن که بریدهاند صد بار سرم شیرینی انگبین نرفت از کامم
شمع آمد و گفت دل گرفت از خلقم
شمع آمد و گفت دل گرفت از خلقم کافتاد ز خلق آتشی در فرقم چون زار نسوزم و نگریم بر خویش آتش بر فرق و…
شمع آمد و گفت جانِ من میسوزد
شمع آمد و گفت جانِ من میسوزد وز جان تن ناتوانِ من میسوزد سوگند همی خورم به جان و سرِ خویش وز سوگندم زبانِ من…
شمع آمد و گفت این تن لاغر همه سوخت
شمع آمد و گفت این تن لاغر همه سوخت رفتم که مرا ز پای تا سر همه سوخت خشکم همه از دست شد و تر…
شمع آمد و در آتش سرکش پیوست
شمع آمد و در آتش سرکش پیوست در آتش سوزان که چنان خوش پیوست پیوند عجب نگر که او را افتاد بُبرید از انگبینْ به…
شایستهٔ آن کمال مینتوان شد
شایستهٔ آن کمال مینتوان شد مستطمع هر محال مینتوان شد گر هر دو جهان کرامت ما گیرد گو گیر که در جوال مینتوان شد
سر در سر سودای تو خواهم کردن
سر در سر سودای تو خواهم کردن در حجرهٔ دل جای تو خواهم کردن برگیر ز رخ پرده که در عالم جان دل غرق تماشای…
زین بحر که در نهاد آمد تا سر
زین بحر که در نهاد آمد تا سر فرّخ دلِ آنکه شاد آمد تا سر جام همه خاک رفتگان عمری میبخت وز جمله باد آمد…
زان میترسم که در بلام اندازند
زان میترسم که در بلام اندازند همچون گویی بی سر و پام اندازند روزی صد ره بمیرم از هیبت آنک تا بعد از مرگ در…