یک ذره هدایتِ تو میباید و بس

یک ذره هدایتِ تو میباید و بس یک لحظه حمایتِ تو میباید و بس تر دامنی این همه سرگردان را بارانِ عنایتِ تو میبایدو بس

ادامه مطلب

یا رب ز خور و خفت چه میباید دید

یا رب ز خور و خفت چه میباید دید وز تهمت پذرفت چه میباید دید بسیار بگفتم و نمیداند کس تا خود پس ازین گفت…

ادامه مطلب

وصف تو که سرگشتهٔ او هر فلکی است

وصف تو که سرگشتهٔ او هر فلکی است نه لایق سوز دل هر بی نمکی است در جنب تو هر دو کون کی سنجد هیچ…

ادامه مطلب

هم سبزهٔ سرمست برُست ای ساقی

هم سبزهٔ سرمست برُست ای ساقی هم گل به گلاب روی شست ای ساقی چون یاسمن لطیف را شاخ شکست کی توبهٔ ما بود درست…

ادامه مطلب

هرگه که بدان بحر محقّق برسی

هرگه که بدان بحر محقّق برسی در حال به گرداب اناالحق برسی گر در همه میروی قدم محکم دار تا گر همهای به هیچ مطلق…

ادامه مطلب

هر گه که دلم ز پرده پیدا آید

هر گه که دلم ز پرده پیدا آید عالم همه در جنبش و غوغا آید دریای دلم اگر به صحرا آید از هر موجش هزاردریا…

ادامه مطلب

هر سر زدهای ز سرِّ ما آگه نیست

هر سر زدهای ز سرِّ ما آگه نیست هر بیخبری در خورِ این درگه نیست گر مایهٔ دردی به درِ ما بنشین ورنه سرِ خویش…

ادامه مطلب

هر ذره که در وادی و در کهساریست

هر ذره که در وادی و در کهساریست از پیکر هر گذشتهیی آثاریست وین صورتها که بر در و دیواریست از روی خرد چو صورت…

ادامه مطلب

هر دل که ز سرِّ کار آگاهی داشت

هر دل که ز سرِّ کار آگاهی داشت درگوشه نشست ومنصبِ شاهی داشت چون نیست ز نفسِ تو کسی دشمن تر پس از که امیدِ…

ادامه مطلب

هر چند که نیست هیچ از حق خالی

هر چند که نیست هیچ از حق خالی سر در کش و دم مزن چرا مینالی کان را که فرو شود به گنجی پایی سر…

ادامه مطلب

هر جان که به نور قدس پیش اندیش است

هر جان که به نور قدس پیش اندیش است از خویش برون نیست همه در خویش است یک ذرّه خیالِ غیر در باطن تو تخم…

ادامه مطلب

نه هیچ کسی به زندگانیش گرفت

نه هیچ کسی به زندگانیش گرفت نه نیز به مرگ جاودانیش گرفت تو پشهٔ عاجزی و او صرصرِ تند بنشین تو که هرگز نتوانیش گرفت

ادامه مطلب

نه در سرِ من سَرِسری بینی تو

نه در سرِ من سَرِسری بینی تو نه میل دلم به داوری بینی تو اینجا که منم نقطهٔ دردی بفرست تا گمراهی و کافری بینی…

ادامه مطلب

نادیده ترا دیدهٔ من دل برخاست

نادیده ترا دیدهٔ من دل برخاست وز سوز فرونشست و خاکستر خاست یک لحظه که ناگه شودم درد تو کم از خواب هزار بار عاشق…

ادامه مطلب

می نرهانی مرا ز من، من چکنم

می نرهانی مرا ز من، من چکنم سیر آمدهام ز جان و تن، من چکنم من میخواهم که راه یابم سوی تو تو ره ندهی…

ادامه مطلب

من بی تو دمی قرار نتوانم کرد

من بی تو دمی قرار نتوانم کرد و احسانِ تو را شمار نتوانم کرد گر بر تنِ من زبان شود هر مویی یک شکرِ تو…

ادامه مطلب

مخموران را پیالهٔ می در ده

مخموران را پیالهٔ می در ده بر نعرهٔ چنگ و نالهٔ نی در ده ای ساقی! اگر جام سراسر بنماند بر دُرد زن و جام…

ادامه مطلب

ماهی که دلم زو به بلا افتادست

ماهی که دلم زو به بلا افتادست در رنجوری به صد عنا افتادست بر بستر ناتوانی افتاد دلم این بارکشی بین که مرا افتادست

ادامه مطلب

ما خرقهٔ رسم، از سرانداختهایم

ما خرقهٔ رسم، از سرانداختهایم سر را، بَدَلِ خرقه، درانداختهایم هر چیز که سدِّ راه ما خواهد بود گر خود همه جان است برانداختهایم

ادامه مطلب

گه عشق تو در میان جان دارم من

گه عشق تو در میان جان دارم من گه جان ز غم تو بر میان دارم من آن چیز که از عشق تو آن دارم…

ادامه مطلب

گم گشتن خود، از تونشان بس بودم

گم گشتن خود، از تونشان بس بودم سودای توام ازتو زیان بس بودم چند از دو جهان کز دو جهان بس بودم اندیشهٔ تو قبلهٔ…

ادامه مطلب

گل گفت ز رخ نقاب باید انداخت

گل گفت ز رخ نقاب باید انداخت جان در خطر عذاب باید انداخت چون در آتش گلاب میباید شد ناکامْ سپر بر آب باید انداخت

ادامه مطلب

گل بر سر پای غرقهٔ خون زانست

گل بر سر پای غرقهٔ خون زانست کاو روز دویی درین جهان مهمانست پیکان در خون عجب نباشد دیدن در غنچه نگر که خونِ در…

ادامه مطلب

گفتم ‌شمعا! چون همه شب در کاری

گفتم ‌شمعا! چون همه شب در کاری از گرمی کار و بار برگی داری گفتا که درین سوختن و دشواری اشکم بارست و آتشم سرباری

ادامه مطلب

گفتم چو تو بردی سبق اندر خوبی

گفتم چو تو بردی سبق اندر خوبی بگزیدمت ازدو کون در محبوبی آواز آمد کای همه در معیوبی بیهوده چرا آب به هاون کوبی

ادامه مطلب

گر هر دو جهان فی المثل انگشتری است

گر هر دو جهان فی المثل انگشتری است وان کرده در انگشت یکی لشکری است گر رحم نیایدت بر آنکس همه روز میدان تو که…

ادامه مطلب

گر مرغِ دلت کارِ روش ساز کند

گر مرغِ دلت کارِ روش ساز کند دُرج دل تو خزینهٔ راز کند ور پر ندهی ز نور معنی او را چون بشکند این قفس،…

ادامه مطلب

گر قلب نبرد بایدت اینک دل

گر قلب نبرد بایدت اینک دل ور عاشق فرد بایدت اینک دل گر کعبهٔ شوق بایدت اینک جان ور قبلهٔ درد بایدت اینک دل

ادامه مطلب

گر دل نه چنین عاشق شیدا بودی

گر دل نه چنین عاشق شیدا بودی از عشق تو یک لحظه شکیبا بودی ای کاش هر آن اشک که در فرقت تو، من میریزم،…

ادامه مطلب

گر خورشیدی چرخ برینت نرسد

گر خورشیدی چرخ برینت نرسد ور جمشیدی روی زمینت نرسد گفتی که مرا ناز رسد بر همه کس تا چند کنی ناز که اینت نرسد

ادامه مطلب

گر پرده ز روی کار بر میداری!

گر پرده ز روی کار بر میداری! اندر پس پرده لعبت بیکاری یا هر چه که هست در جهان آینه است! با آینهٔ جمله تویی…

ادامه مطلب

گاهی سخنم به صد جنون بنویسند

گاهی سخنم به صد جنون بنویسند گاه از سر عقل ذوفنون بنویسند گر از فضلایند به زر نقش کنند ور عاشق زارند به خون بنویسند

ادامه مطلب

گاه از غم تو مست و خرابم بینی

گاه از غم تو مست و خرابم بینی گه چون شمعی در تب و تابم بینی دوشم دیدی به خواب جان رفته ز دست امروز…

ادامه مطلب

کو دل که بلای روزگارِ تو کشد

کو دل که بلای روزگارِ تو کشد کو جان که عقوبتِ شمارِ تو کشد من ننگِ زنان مستحاضه شدهام کو گردنِ امردان که بارِ تو…

ادامه مطلب

کارم که چو زلف تو مشوش دارم

کارم که چو زلف تو مشوش دارم از دست بشد چگونه دل خوش دارم گر چون شمعم پای بر آتش چه عجب زیرا که چو…

ادامه مطلب

غم کشته و رنج دیده خواهم مردن

غم کشته و رنج دیده خواهم مردن ناگفته و ناشنیده خواهم مردن صد سال و هزار سال اگر خواهم گفت چون کبک زبان بریده خواهم…

ادامه مطلب

عمرم دایم ز روز و شب بیرون است

عمرم دایم ز روز و شب بیرون است مطلوب من از وُسْعِ طلب بیرون است دانی تو که چیست در درونِ جانم چیزی عجب، از…

ادامه مطلب

عالم که فنای محض، سرمایهٔ اوست

عالم که فنای محض، سرمایهٔ اوست چون شش روزهست، لطف تو، دایهٔ اوست هر ذرّه که در سایهٔ لطف تو نشست بر هشت بهشت، تا…

ادامه مطلب

صاحب نظری که هیچ افکنده نبود

صاحب نظری که هیچ افکنده نبود تا از نظر شفاعتش زنده نبود سلطان دو کون وبندهٔ خاصِ حق اوست آن بنده که خواجهتر از او،…

ادامه مطلب

شمعم که چنین زار و نزار آمدهام

شمعم که چنین زار و نزار آمدهام در سوختن و گریهٔ زار آمدهام از اشک نمیرد آتشِ من همه شب چون شمع ز آتش اشکبار…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت نی غمم میبرسد

شمع آمد و گفت نی غمم میبرسد نه سوختن دمادمم میبرسد شب میسوزم که صبح را دریابم چون میبدمد صبح دمم میبرسد

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت کشتهٔ هر روزم

شمع آمد و گفت کشتهٔ هر روزم شب میسوزم که انجمن افروزم گفتم هوس سوز در افتد به سرم اکنون باری ز سر درآمد سوزم

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت در بلا باید سوخت

شمع آمد و گفت در بلا باید سوخت وز آتش سر بر سر پا باید سوخت من آمده در میان جمعی چو بهشت درآتش دوزخم…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت جانم آتشخانه است

شمع آمد و گفت جانم آتشخانه است وز آتشِ من هزار دل دیوانه است من همچو درختِ موسی آتش دارم موسی سراسیمهٔ من پروانه است

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت این کرا تاب بود

شمع آمد و گفت این کرا تاب بود کز آتش تیز بی خور وخواب بود آبم کند آتش که به من بسته دلست آتش دیدی…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت از تنِ سرکشِ خویش

شمع آمد و گفت از تنِ سرکشِ خویش سر میبینم فکنده در مفرشِ خویش هرچند که در مشمّعم پیچیده هم غرقه شوم در آب از…

ادامه مطلب

شایستهٔ این هوس نهای، تو چه کنی

شایستهٔ این هوس نهای، تو چه کنی در بیقدری چون مگسی باشی تو خود را،‌چو تو هیچ کس نهای، تو چه کنی آخر تو که…

ادامه مطلب

سرگشتهٔ تست، نُه فلک، میدانی

سرگشتهٔ تست، نُه فلک، میدانی گرد در تو گشته به سرگردانی تو خورشیدی ولی میان جانی خورشید که دیدهست بدین پنهانی

ادامه مطلب

زین پیش دم از سر جنون میزدهام

زین پیش دم از سر جنون میزدهام وانگه قدم از چرا و چون میزدهام عمری بزدم این در و چون بگشادند من خود ز درون،…

ادامه مطلب

زانگه که بقا روی نمودست مرا

زانگه که بقا روی نمودست مرا هر لحظه تحیری فزودست مرا از بود و نبود من چه سودست مرا چون میبندانم که چه بودست مرا

ادامه مطلب