مثنوی ها و تمثیلات ها – پروین اعتصامی
آشيان ويران
آشيان ويران از ساحت پاک آشياني مرغي بپريد سوي گلزار در فکرت توشي و تواني افتاد بسي و جست بسيار رفت از چمني به بوستاني…
بلبل و مور
بلبل و مور بلبلي از جلوه گل بي قرار گشت طربناک بفصل بهار در چمن آمد غزلي نغز خواند رقص کنان بال و پري برفشاند…
تيره بخت
تيره بخت دختري خرد، شکايت سر کرد که مرا حادثه بي مادر کرد ديگري آمد و در خانه نشست صحبت از رسم و ره ديگر…
دو محضر
دو محضر قاضي کشمر ز محضر، شامگاه رفت سوي خانه با حالي تباه هر کجا در ديد، بر ديوار زد بانگ بر دربان و خدمتکار…
زاهد خودبين
زاهد خودبين آن نشنيديد که در شيروان بود يکي زاهد روشن روان زنده دلي، عالم و فرخ ضمير مهر صفت، شهرتش آفاق گير نام نکويش…
شوق برابري
شوق برابري ناروني بود به هندوستان زاغچه اي داشت در آن آشيان خاطرش از بندگي آزاد بود جايگهش ايمن و آباد بود نه غم آب…
قدر هستي
قدر هستي سرو خنديد سحر، بر گل سرخ که صفاي تو بجز يکدم نيست من بيک پايه بمانم صد سال مرگ، با هستي من توام…
گره گشاي
گره گشاي پيرمردي، مفلس و برگشته بخت روزگاري داشت ناهموار و سخت هم پسر، هم دخترش بيمار بود هم بلاي فقر و هم تيمار بود…
لطف حق
لطف حق مادر موسي، چو موسي را به نيل در فکند، از گفته رب جليل خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه گفت کاي فرزند…
نکته اي چند
نکته اي چند هر که با پاکدلان، صبح و مسائي داد دلش از پرتو اسرار، صفائي دارد زهد با نيت پاک است، نه با جامه…
از يک غزل
از يک غزل بي روي دوست، دوش شب ما سحر نداشت سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت مهر بلند، چهره ز…
بنفشه
بنفشه بنفشه صبحدم افسرد و باغبان گفتش که بيگه از چمن آزرد و زود روي نهفت جواب داد که ما زود رفتني بوديم چرا که…
جامه عرفان
جامه عرفان به درويشي، بزرگي جامه اي داد که اين خلقان بنه، کز دوشت افتاد چرا بر خويش پيچي ژنده و دلق چو مي بخشند…
دو همدرد
دو همدرد بلبلي گفت بکنج قفسي که چنين روز، مرا باور نيست آخر اين فتنه، سيه کاري کيست گر که کار فلک اخضر نيست آنچنان…
سختي و سختيها
سختي و سختيها نهفتن بعمري غم آشکاري فکندن بکشت اميدي شراري بپاي نهالي که باري نيارد جفا ديدن از آب و گل، روزگاري ببزم فرومايگان…
صاف و درد
صاف و درد غنچه اي گفت به پژمرده گلي که ز ايام، دلت زود آزرد آب، افزون و بزرگست فضا ز چه رو، کاستي و…
قلب مجروح
قلب مجروح دي، کودکي بدامن مادر گريست زار کز کودکان کوي، بمن کس نظر نداشت طفلي، مرا ز پهلوي خود بيگناه راند آن تير طعنه،…
گرگ و شبان
گرگ و شبان شنيدستم يکي چوپان نادان بخفتي وقت گشت گوسفندان در آن همسايگي، گرگي سيه کار شدي همواره زان خفتن، خبردار گرامي وقت را،…
مادر دورانديش
مادر دورانديش با مرغکان خويش، چنين گفت ماکيان کاي کودکان خرد، گه کارکردن است روزي طلب کنيد، که هر مرغ خرد را اول وظيفه، رسم…
نغمه صبح
نغمه صبح صبح آمد و مرغ صبحگاهي زد نغمه، بياد عهد ديرين خفاش برفت با سياهي شد پر هماي روز، زرين در چشمه، بشوق جست…
امروز و فردا
امروز و فردا بلبل آهسته به گل گفت شبي که مرا از تو تمنائي هست من به پيوند تو يک راي شدم گر ترا نيز…
بازي زندگي
بازي زندگي عدسي وقت پختن، از ماشي روي پيچيد و گفت اين چه کسي است ماش خنديد و گفت غره مشو زانکه چون من فزون…
تيمارخوار
تيمارخوار گفت ماهيخوار با ماهي ز دور که چه ميخواهي ازين درياي شور خردي و ضعف تو از رنج شناست اين نه راه زندگي، راه…
دکان ريا
دکان ريا اينچنين خواندم که روزي روبهي پايبند تله گشت اندر رهي حيله روباهيش از ياد رفت خانه تزوير را بنياد رفت گر چه زائين…
سپيد و سياه
سپيد و سياه کبوتري، سحر اندر هواي پروازي ببام لانه بياراست پر، ولي نپريد رسيد بر پرش از دور، ناوکي جانسوز مبرهن است کازان طعنه…
طفل يتيم
طفل يتيم کودکي کوزه اي شکست و گريست که مرا پاي خانه رفتن نيست چه کنم، اوستاد اگر پرسد کوزه آب ازوست، از من نيست…
کارگاه حرير
کارگاه حرير به کرم پيله شنيدم که طعنه زد حلزون که کار کردن بيمزد، عمر باختن است پي هلاک خود، اي بيخبر، چه ميکوشي هر…
گفتار و کردار
گفتار و کردار به گربه گفت ز راه عتاب، شير ژيان نديده ام چو تو هيچ آفريده، سرگردان خيال پستي و دزدي، تو را برد…
مرغ زيرک
مرغ زيرک يکي مرغ زيرک، ز کوتاه بامي نظر کرد روزي، بگسترده دامي بسان ره اهرمن، پيچ پيچي بکدار نطعي، ز خون سرخ فامي همه…
نغمه رفوگر
نغمه رفوگر شب شد و پير رفوگر ناله کرد کاي خوش آن چشمي که گرم خفتن است چه شب و روزي مرا، چون روز و…
اندوه فقر
اندوه فقر با دوک خويشتن، پيرزني گفت وقت کار کاوخ! ز پنبه ريشتنم موي شد سفيد از بس که بر تو خم شدم و چشم…
بهاي جواني
بهاي جواني خميد نرگس پژمرده اي ز انده و شرم چو ديد جلوه گلهاي بوستاني را فکند بر گل خودروي ديده اميد نهفته گفت بدو…
توانا و ناتوان
توانا و ناتوان در دست بانوئي، به نخي گفت سوزني کاي هرزه گرد بي سر و بي پا چه مي کني ما ميرويم تا که…
دو همراز
دو همراز در آبگير، سحرگاه بط بماهي گفت که روز گشت و شنا کردن و جهيدن نيست بساط حلقه و دامست يکسر اين صحرا چنين…
سرنوشت
سرنوشت به جغذ گفت شبانگاه طوطي از سر خشم که چند بايدت اينگونه زيست سرگردان چرا ز گوشه عزلت، برون نميآئي چه اوفتاده که از…
صيد پريشان
صيد پريشان شنيدم بود در دامان راغي کهن برزيگري را، تازه باغي بپاکي، چون بساط پاک بازان به جانبخشي، چو مهر دلنوازان بچشمه، ماهيان سرمست…
کارهاي ما
کارهاي ما نخوانده فرق سر از پاي، عزم کو کرديم نکرده پرسش چوگان، هواي گو کرديم بکار خويش نپرداختيم، نوبت کار تمام عمر، نشستيم و…
گل بي عيب
گل بي عيب بلبلي گفت سحر با گل سرخ کاينهمه خار بگرد تو چراست گل خشبوي و نکوئي چو ترا همنشين بودن با خار خطاست…
مست و هشيار
مست و هشيار محتسب، مستي به ره ديد و گريبانش گرفت مست گفت اي دوست، اين پيراهن است، افسار نيست گفت: مستي، زان سبب افتان…
نوروز
نوروز سپيده دم، نسيمي روح پرور وزيد و کرد گيتي را معنبر تو پنداري، ز فروردين و خرداد بباغ و راغ، بد پيغام آور برخسار…
اميد و نوميدي
اميد و نوميدي به نوميدي، سحرگه گفت اميد که کس ناسازگاري چون تو نشنيد بهر سو دست شوقي بود بستي بهر جا خاطري ديدي شکستي…
بهاي نيکي
بهاي نيکي بزرگي داد يک درهم گدا را که هنگام دعا ياد آر ما را يکي خنديد و گفت اين درهم خرد نمي ارزيد اين…
جان و تن
جان و تن کودکي در بر، قبائي سرخ داشت روزگاري زان خوشي خوش ميگذاشت همچو جان نيکو نگه ميداشتش بهتر از لوزينه مي پنداشتش هم…
دزد خانه
دزد خانه حکايت کرد سرهنگي به کسري که دشمن را ز پشت قلعه رانديم فراريهاي چابک را گرفتيم گرفتاران مسکين را رهانديم به خون کشتگان،…
سرو سنگ
سرو سنگ نهان کرد ديوانه در جيب، سنگي يکي را بسر کوفت، روزي بمعبر شد از رنج رنجور و از درد نالان بپيچيد و گرديد…
عشق حق
عشق حق عاقلي، ديوانه اي را داد پند کز چه بر خود مي پسندي اين گزند ميزنند اوباش کويت سنگها ميدوانندت ز پي فرسنگها کودکان،…
کاروان چمن
کاروان چمن گفت با صيد قفس، مرغ چمن که گل و ميوه، خوش و تازه رس است بگشاي اين قفس و بيرون آي که نه…
گل پژمرده
گل پژمرده صبحدم، صاحبدلي در گلشني شد روان بهر نظاره کردني ديد گلهاي سپيد و سرخ و زرد ياسمين و خيري و ريحان و ورد…
گوهر اشک
گوهر اشک آن نشنيديد که يک قطره اشک صبحدم از چشم يتيمي چکيد برد بسي رنج نشيب و فراز گاه در افتاد و زماني دويد…
نيکي دل
نيکي دل اي دل، اول قدم نيکدلان با بد و نيک جهان، ساختن است صفت پيشروان ره عقل آز را پشت سر انداختن است اي…