مثنوی ها و تمثیلات ها – پروین اعتصامی
آرزو ها
آرزو ها اي خوش اندر گنج دل زر معاني داشتن نيست گشتن، ليک عمر جاوداني داشتن عقل را ديباچه اوراق هستي ساختن علم را سرمايه…
اين قطعه را براي سنگ مزار خودم سروده ام
اين قطعه را براي سنگ مزار خودم سروده ام اينکه خاک سيهش بالين است اختر چرخ ادب پروين است گر چه جز تلخي از ايام…
پيام گل
پيام گل به آب روان گفت گل کاز تو خواهم که رازي که گويم به بلبل بگوئي پيام ار فرستد، پيامش بياري بخاک ار درافتد،…
حقيقت و مجاز
حقيقت و مجاز بلبلي شيفته ميگفت به گل که جمال تو چراغ چمن است گفت، امروز که زيبا و خوشم رخ من شاهد هر انجمن…
ذره
ذره شنيده ايد که روزي بچشمه خورشيد برفت ذره بشوقي فزون بمهماني نرفته نيمرهي، باد سرنگونش کرد سبک قدم نشده، ديد بس گرانجاني گهي، رونده…
سيه روي
سيه روي بکنج مطبخ تاريک، تابه گفت به ديگ که از ملال نمردي، چه خيره سر بودي ز دوده، پشت تو مانند قير گشته سياه…
عيبجو
عيبجو زاغي بطرف باغ، بطاوس طعنه زد کاين مرغ زشت روي، چه خودخواه و خودنماست اين خط و خال را نتوان گفت دلکش است اين…
کوته نظر
کوته نظر شمع بگريست گه سوز و گداز کاز چه پروانه ز من بيخبر است بسوي من نگذشت، آنکه همي سوي هر برزن و کويش…
گل و خار
گل و خار در باغ، وقت صبح چنين گفت گل به خار کز خويش، هيچ نايدت اي زشت روي عار گلزار، خانه گل و ريحان…
نغمه خوشه چين
نغمه خوشه چين ز درد پاي، پيرزني ناله کرد زار کامروز، پاي مزرعه رفتن نداشتم برخوشه چينيم فلک سفله، گر گماشت عيبش مکن، که حاصل…
ياد ياران
ياد ياران اي جسم سياه موميائي کو آنهمه عجب و خودنمائي با حال سکوت و بهت، چوني در عالم انزوا چرائي آژنگ ز رخ نميکني…
احسان بي ثمر
احسان بي ثمر باريد ابر بر گل پژمرده اي و گفت کاز قطره بهر گوش تو آويزه ساختم از بهر شستن رخ پاکيزه ات ز…
اين قطعه را در تعزيت پدر بزرگوار خود سروده ام
اين قطعه را در تعزيت پدر بزرگوار خود سروده ام پدر آن تيشه که بر خاک تو زد دست اجل تيشه اي بود که شد…
پيک پيري
پيک پيري ز سري، موي سپيدي روئيد خنده ها کرد بر او موي سياه که چرا در صف ما بنشستي تو ز يک راهي و…
خاطر خشنود
خاطر خشنود بطعنه پيش سگي گفت گربه کاي مسکين قبيله تو بسي تيره روز و ناشادند ميان کوي بخسبي و استخوان خائي بداختري چو تو…
رفوي وقت
رفوي وقت گفت سوزن با رفوگر وقت شام شب شد و آخر نشد کارت تمام روز و شب، بيهوده سوزن ميزني هر دمي، صد زخم…
شاهد و شمع
شاهد و شمع شاهدي گفت بشمعي کامشب در و ديوار، مزين کردم ديشب از شوق، نخفتم يکدم دوختم جامه و بر تن کردم دو سه…
غرور نيکبختان
غرور نيکبختان ز دامي ديد گنجشگي همائي همايون طالعي، فرخنده رائي نه پايش مانده اندر حلقه دام نه يکشب در قفس بگرفته آرام نه ديده…
کنج روح
کنج روح بزندان تاريک، در بند سخت بخود گفت زندانئي تيره بخت که شب گشت و راه نظر بسته شد برويم دگر باره، در بسته…
گل و خاک
گل و خاک صبحدم، تازه گلي خودبين گفت کاز چه خاک سيهم در پهلوست خاک خنديد که منظوري هست خيره با هم ننشستيم، اي دوست…
نشان آزادگي
نشان آزادگي به سوزني ز ره شکوه گفت پيرهني ببين ز جور تو، ما را چه زخمها بتن است هميشه کار تو، سوراخ کردن دلهاست…
آرزوي پرواز
آرزوي پرواز کبوتر بچه اي با شوق پرواز بجرأت کرد روزي بال و پر باز پريد از شاخکي بر شاخساري گذشت از بامکي بر جو…
باد بروت
باد بروت عالمي طعنه زد به ناداني که بهر موي من دو صد هنر است چون توئي را به نيم جو نخرند مرد نادان ز…
پيوند نور
پيوند نور بدامان گلستاني شبانگاه چنين ميکرد بلبل راز با ماه که اي اميد بخش دوستداران فروغ محفل شب زنده داران ز پاکيت، آسمان را…
خون دل
خون دل مرغي بباغ رفت و يکي ميوه کند و خورد ناگه ز دست چرخ بپايش رسيد سنگ خونين به لانه آمد و سر زير…
راه دل
راه دل اي که عمريست راه پيمائي بسوي ديده هم ز دل راهي است ليک آنگونه ره که قافله اش ساعتي اشکي و دمي آهي…
شب
شب شباهنگام، کاين فيروزه گلشن ز انوار کواکب، گشت روشن غزال روز، پنهان گشت از بيم پلنگ شب، برون آمد ز ممکن روان شد خار…
فرشته انس
فرشته انس در آن سراي که زن نيست، انس و شفقت نيست در آن وجود که دل مرده، مرده است روان بهيچ مبحث و ديباچه…
کودک آرزومند
کودک آرزومند دي، مرغکي بمادر خود گفت، تا بچند مانيم ما هميشه بتاريک خانه اي من عمر خويش، چون تو نخواهم تباه کرد در سعي…
گل و شبنم
گل و شبنم گلي، خنديد در باغي سحرگاه که کس را نيست چون من عمر کوتاه ندادند ايمني از دستبردم شکفتم روز و وقت شب…
نامه به نوشيروان
نامه به نوشيروان بزرگمهر، به شيروان نوشت که خلق ز شاه، خواهش امنيت و رفاه کنند شهان اگر که به تعمير مملکت کوشند چه حاجت…
آروز ها
آروز ها اي خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن تيرگيها را ازين اقليم بيرون داشتن همچو موسي بودن از نور تجلي تابناک گفتگوها با…
آئين آينه
آئين آينه وقت سحر، به آينه اي گفت شانه اي کاوخ! فلک چه کجرو و گيتي چه تند خوست ما را زمانه رنجکش و تيره…
تهيدست
تهيدست دختري خرد، بمهماني رفت در صف دخترکي چند، خزيد آن يک افکند بر ابروي گره وين يکي جامه بيکسوي کشيد اين يکي، وصله زانوش…
خوان کرم
خوان کرم بر سر راهي، گدائي تيره روز ناله ها ميکرد با صد آه و سوز کاي خدا، بي خانه و بي روزيم ز آتش…
روباه نفس
روباه نفس ز قلعه، ماکياني شد به ديوار بناگه روبهي کردش گرفتار ز چشمش برد، وحشت روشنائي بزد بال و پر، از بي دست و…
شباويز
شباويز چو رنگ از رخ روز، پرواز کرد شباويز، ناليدن آغاز کرد بساط سپيدي، تباهي گرفت ز مه تا بماهي، سياهي گرفت ره فتنه دزد…
فرياد حسرت
فرياد حسرت فتاد طائري از لانه و ز درد تپيد بزير پر چو نگه کرد، ديد پيکاني است بگفت، آنکه بدرياي خون فکند مرا نديد…
کوه و کاه
کوه و کاه بچشم عجب، سوي کاه کرد کوه نگاه بخنده گفت، که کار تو شد ز جهل، تباه ز هر نسيم بلرزي، ز هر…
گله بيجا
گله بيجا گفت گرگي با سگي، دور از رمه که سگان خويشند با گرگان، همه از چه گشتستيم ما از هم بري خوي کردستيم با…
نا اهل
نا اهل نوگلي، روزي ز شورستان دميد خار، آن گل ديد و رو در هم کشيد کز چه روئيدي به پيش پاي ما تنگ کردي…
آسايش بزرگان
آسايش بزرگان شنيده ايد که آسايش بزرگان چيست: براي خاطر بيچارگان نياسودن بکاخ دهر که آلايش است بنيادش مقيم گشتن و دامان خود نيالودن همي…
بام شکسته
بام شکسته بادي وزيد و لانه خردي خراب کرد بشکست بامکي و فرو ريخت بر سري لرزيد پيکري و تبه گشت فرصتي افتاد مرغکي وز…
تاراج روزگار
تاراج روزگار نهال تازه رسي گفت با درختي خشک که از چه روي، ترا هيچ برگ و باري نيست چرا بدين صفت از آفتاب سوخته…
درخت بي بر
درخت بي بر آن قصه شنيديد که در باغ، يکي روز از جور تير، زار بناليد سپيدار کز من دگر بيخ و بني ماند و…
رنج نخست
رنج نخست خليد خار درشتي بپاي طفلي خرد بهم برآمد و از پويه باز ماند و گريست بگفت مادرش اين رنج اولين قدم است ز…
شرط نيکنامي
شرط نيکنامي نيکنامي نباشد، از ره عجب خنگ آز و هوس همي راندن روز دعوي، چو طبل بانگ زدن وقت کوشش، ز کار واماندن خستگان…
فريب آشتي
فريب آشتي ز حيله، بر در موشي نشست گربه و گفت که چند دشمني از بهر حرص و آز کنيم بيا که رايت صلح و…
کيفر بي هنر
کيفر بي هنر بخويش، هيمه گه سوختن بزاري گفت که اي دريغ، مرا ريشه سوخت زين آذر هميشه سر بفلک داشتيم در بستان کنون چه…
گنج ايمن
گنج ايمن نهاد کودک خردي بسر، ز گل تاجي بخنده گفت، شهان را چنين کلاهي نيست چو سرخ جامه من، هيچ طفل جامه نداشت بسي…