حال درویش خسته باز مپرس

حال درویش خسته باز مپرس غم دیرینه بازگو چکنم بسخن گر شوی صلاح اندیش چون نباشی سخن شنو چکنم چون فلک آتشم بخرمن زد فکر…

ادامه مطلب

بترس از غیرت سلطان عشق ای آنکه می پرسی

بترس از غیرت سلطان عشق ای آنکه می پرسی که بر خاک زمین دایم چرا افلاک میگردد به سر میشد ز مغروری زد او را…

ادامه مطلب

اهل فضلند تیره روز و ضعیف

اهل فضلند تیره روز و ضعیف پای طاوس زشت و باریک است پر طاوس را چراغ بسی است لیک پای چراغ تاریک است اهلی شیرازی

ادامه مطلب

می و مطرب همه در بزم یارست

می و مطرب همه در بزم یارست مجو ایزاهد از خلوت مگر غم جهنم خلوتست و بزم جنت تو گر جنت نمیخواهی جهنم اهلی شیرازی

ادامه مطلب

مجرد باش چون مردان بعالم

مجرد باش چون مردان بعالم مکن میل زنان گر مرد کاری چو با زن جفت گشتی بر حذر باش که در سوراخ مار انگشت داری…

ادامه مطلب

کارم درست بود نخست و چومه شکست

کارم درست بود نخست و چومه شکست یارب برحمت آخر من چون نخست کن یک گوشه نظر فکن از آفتاب وصل کار شکسته ام چو…

ادامه مطلب

دو حرفی بخدمت فرستادمت

دو حرفی بخدمت فرستادمت سلام و پیامی بصد دردسر سلام آنکه باشی سلامت مدام پیام آنکه ما را ز خاطر مبر اهلی شیرازی

ادامه مطلب

چه اختیار کسی را ز عاشقان گر یار

چه اختیار کسی را ز عاشقان گر یار یکی بلطف بخواند و یکی ز چشم انداخت ببزم شاه دو عودست و هر دو دارد دوست…

ادامه مطلب

بر تخت عافیت دل من پادشاه بود

بر تخت عافیت دل من پادشاه بود تا کرد شاه عشق تو در جان سرایتی در ملک دل چو عرصه شطرنج فتنه‌هاست غوغا بود دو…

ادامه مطلب

آنشب که محمد سوی معراج برآمد

آنشب که محمد سوی معراج برآمد بنگر که کمال نظرش تا بچه حد دید زد عقده هستی گره میم در احمد شد عقده گشا احمد…

ادامه مطلب

مگو که یاد تو اهلی نمیکند نفسی

مگو که یاد تو اهلی نمیکند نفسی که ذکر خیر تو تا زنده است میگوید مرنج اگر نرسد جانب تو نامه او که می نویسد…

ادامه مطلب

گرچه دولت توان به صحبت یافت

گرچه دولت توان به صحبت یافت من و عزلت که عافیت با اوست عاقبت عافیت بکار آید عافیت جو که عاقبت با اوست اهلی شیرازی

ادامه مطلب

فغان من همه از دست توسن نفس است

فغان من همه از دست توسن نفس است که خام و سرکش و بدخوی و بدلجام بود بشصت سال ریاضت که دید دید در ره…

ادامه مطلب

درویش که از تلخی کام است جگر ریش

درویش که از تلخی کام است جگر ریش خرما چو بکامش برسد حب نبات است لب تشنه چو در ورطه مرگ از عطش افتاد آبی…

ادامه مطلب

جوان معرکه نادیده یی و میگویی

جوان معرکه نادیده یی و میگویی که پیش بازوی من شیر بیشه سست بود گهی که بر تو کند حمله شیر از سر خشم اگر…

ادامه مطلب

بدو نیک و شاه و گدای و ملک

بدو نیک و شاه و گدای و ملک همه بندگانند بیگانه کیست یکی را جهان میدهی سر بسر یکی را جوی نیست چندانکه زیست یک…

ادامه مطلب

الف را ذات یکتا دان که اصل و فرع اشیا شد

الف را ذات یکتا دان که اصل و فرع اشیا شد چنانک آمد احد این کثرت آحاد را ضامن هم او در ظاهر و باطن…

ادامه مطلب