قصیده ها – پروین اعتصامی
فلک، اي دوست، ز بس بيحد و بيمر گردد
فلک، اي دوست، ز بس بيحد و بيمر گردد بد و نيک و غم و شادي همه آخر گردد ز قفاي من و تو، گرد…
تو بلند آوازه بودي، اي روان
تو بلند آوازه بودي، اي روان با تن دون يار گشتي دون شدي صحبت تن تا توانست از تو کاست تو چنان پنداشتي کافزون شدي…
آنکس که چو سيمرغ بي نشانست
آنکس که چو سيمرغ بي نشانست از رهزن ايام در امانست ايمن نشد از دزد جز سبکبار بر دوش تو اين بار بس گرانست اسبي…
کارها بود در اين کارگه اخضر
کارها بود در اين کارگه اخضر ليک دوک تو نگرديد ازين بهتر سر اين رشته گرفتي و ندانستي که هريمنش گرفتست سر ديگر موجها کرده…
تا ببازار جهان سوداگريم
تا ببازار جهان سوداگريم گاه سود و گه زيان ميآوريم گر نکو بازارگانيم از چه روي هرگز اين سود و زيانرا نشمريم جان زبون گشته…
اگر چه در ره هستي هزار دشواريست
اگر چه در ره هستي هزار دشواريست چو پر کاه پريدن ز جا سبکساريست بپات رشته فکندست روزگار و هنوز نه آگهي تو که اين…
کار مده نفس تبه کار را
کار مده نفس تبه کار را در صف گل جا مده اين خار را کشته نکودار که موش هوي خورده بسي خوشه و خروار را…
بسوز اندرين تيه، اي دل نهاني
بسوز اندرين تيه، اي دل نهاني مخواه از درخت جهان سايباني سبکدانه در مزرع خود بيفشان گر اين برزگر ميکند سرگراني چو کار آگهان کار…
اگر روي طلب زائينه معني نگرداني
اگر روي طلب زائينه معني نگرداني فساد از دل فروشوئي، غبار از جان برافشاني هنر شد خواسته، تمييز بازار و تو بازرگان طمع زندان شد…
عاقل از کار بزرگي طلبيد
عاقل از کار بزرگي طلبيد تکيه بر بيهده گفتار نداشت آب نوشيد چو نوشابه نيافت درم آورد چو دينار نداشت بار تقدير بآساني برد غم…
بد منشانند زير گنبد گردان
بد منشانند زير گنبد گردان از بدشان چهر جان پاک بگردان پاي بسي را شکسته اند به نيرنگ دست بسي را ببسته اند به دستان…
گردون نرهد ز تند رفتاري
گردون نرهد ز تند رفتاري گيتي ننهد ز سر سيه کاري از گرگ چه آمدست جز گرگي وز مار چه خاستست جز ماري بس بي…
اي کنده سيل فتنه ز بنيادت
اي کنده سيل فتنه ز بنيادت وي داده باد حادثه بر بادت در دام روزگار چرا چونان شد پايبند، خاطر آزادت تنها نه خفتن است…
سود خود را چه شماري که زيانکاري
سود خود را چه شماري که زيانکاري ره نيکان چه سپاري که گرانباري تو به خوابي، که چنين بيخبري از خود خفته را آگهي از…
پرده کس نشد اين پرده ميناگون
پرده کس نشد اين پرده ميناگون زشتروئي چه کند آينه گردون نام را ننگ بکشت و تو شدي بدنام وام را نفس گرفت و تو…
شالوده کاخ جهان بر آبست
شالوده کاخ جهان بر آبست تا چشم بهم بر زني خرابست ايمن چه نشيني درين سفينه کاين بحر هميشه در انقلابست افسونگر چرخ کبود هر…
اي عجب! اين راه نه راه خداست
اي عجب! اين راه نه راه خداست زانکه در آن اهرمني رهنماست قافله بس رفت از اين راه، ليک کس نشد آگاه که مقصد کجاست…
سوخت اوراق دل از اخگر پنداري چند
سوخت اوراق دل از اخگر پنداري چند ماند خاکستري از دفتر و طوماري چند روح زان کاسته گرديد و تن افزوني خواست که نکرديم حساب…
اي سيه مار جهان را شده افسونگر
اي سيه مار جهان را شده افسونگر نرهد مار فساي از بد مار آخر نيش اين مار هر آنکس که خورد ميرد و آنکه او…
رهائيت بايد، رها کن جهانرا
رهائيت بايد، رها کن جهانرا نگهدار ز آلودگي پاک جانرا بسر برشو اين گنبد آبگون را بهم بشکن اين طبل خالي ميانرا گذشتنگه است اين…
اي شده شيفته گيتي و دورانش
اي شده شيفته گيتي و دورانش دهر درياست، بينديش ز طوفانش نفس ديويست فريبنده از او بگريز سر بتدبير بپيچ از خط فرمانش حله دل…
همي با عقل در چون و چرائي
همي با عقل در چون و چرائي همي پوينده در راه خطائي همي کار تو کار ناستوده است همي کردار بد را ميستائي گرفتار عقاب…
سرو عقل گر خدمت جان کنند
سرو عقل گر خدمت جان کنند بسي کار دشوار کآسان کنند بکاهند گر ديده و دل ز آز بسا نرخها را که ارزان کنند چو…
اي شده سوخته آتش نفساني
اي شده سوخته آتش نفساني سالها کرده تباهي و هوسراني دزد ايام گرفتست گريبانت بس کن اي بيخودي و سربگريباني صبح رحمت نگشايد همه تاريکي…
نخواست هيچ خردمند وام از ايام
نخواست هيچ خردمند وام از ايام که با دسيسه و آشوب باز خواهد وام بچشم عقل درين رهگذر تيره ببين که گستراند قضا و قدر…
دل اگر توشه و تواني داشت
دل اگر توشه و تواني داشت در ره عقل کارواني داشت ديده گر دفتر قضا ميخواند ز سيه کاريش اماني داشت رهزن نفس را شناخته…
اي دوست، دزد حاجب و دربان نمي شود
اي دوست، دزد حاجب و دربان نمي شود گرگ سيه درون، سگ چوپان نمي شود ويرانه تن از چه ره آباد ميکني معموره دلست که…
هفته ها کرديم ماه و سالها کرديم پار
هفته ها کرديم ماه و سالها کرديم پار نور بوديم و شديم از کار ناهنجار نار يافتيم ار يک گهر، همسنگ شد با صد خزف…
دزد تو شد اين زمانه ريمن
دزد تو شد اين زمانه ريمن آن به که نگرديش به پيرامن گر برتريت دهد فروتن شو ور ايمنيت دهد مشو ايمن کشته است هماره…
اي دل، فلک سفله کجمدار است
اي دل، فلک سفله کجمدار است صد بيم خزانش بهر بهار است باغي که در آن آشيانه کردي منزلگه صياد جانشکار است از بدسري روزگار…
نفس گفتست بسي ژاژ و بسي مبهم
نفس گفتست بسي ژاژ و بسي مبهم به کز اين پس کندش نطق خرد ابکم ره پر پيچ و خم آز چو بگرفتي روي درهم…
در خانه شحنه خفته و دزدان بکوي و بام
در خانه شحنه خفته و دزدان بکوي و بام ره ديو لاخ و قافله بي مقصد و مرام گر عاقلي، چرا بردت توسن هوي ور…
اي دل، بقا دوام و بقائي چنان نداشت
اي دل، بقا دوام و بقائي چنان نداشت ايام عمر، فرصت برق جهان نداشت روشن ضمير آنکه ازين خوان گونه گون قسمت هماي وار بجز…
گويند عارفان هنر و علم کيمياست
گويند عارفان هنر و علم کيمياست وان مس که گشت همسر اين کيميا طلاست فرخنده طائري که بدين بال و پر پرد همدوش مرغ دولت…
دگر باره شد از تاراج بهمن
دگر باره شد از تاراج بهمن تهي از سبزه و گل راغ و گلشن پريرويان ز طرف مرغزاران همه يکباره بر چيدند دامن خزان کرد…
اي دل عبث مخور غم دنيا را
اي دل عبث مخور غم دنيا را فکرت مکن نيامده فردا را کنج قفس چو نيک بينديشي چون گلشن است مرغ شکيبا را بشکاف خاک…
يکي پرسيد از سقراط کز مردن چه خواندستي
يکي پرسيد از سقراط کز مردن چه خواندستي بگفت اي بيخبر، مرگ از چه نامي زندگاني را اگر زين خاکدان پست روزي بر پري بيني…
داني که را سزد صفت پاکي
داني که را سزد صفت پاکي آنکو وجود پاک نيالايد در تنگناي پست تن مسکين جان بلند خويش نفرسايد دزدند خود پرستي و خودکامي با…
آهوي روزگار نه آهوست، اژدر است
آهوي روزگار نه آهوست، اژدر است آب هوي و حرص نه آبست، آذر است زاغ سپهر، گوهر پاک بسي وجود بنهفت زير خاک و ندانست…
گرت ايدوست بود ديده روشن بين
گرت ايدوست بود ديده روشن بين بجهان گذران تکيه مکن چندين نه بقائيست به اسفند مه و بهمن نه ثباتي است به شهريور و فروردين…
حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان
حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان عيب خود را مکن ايدوست ز خود پنهان وقت ضايع نکند هيچ هنرپيشه جفت باطل نشود هيچ حقيقت…
اي بي خبر ز منزل و پيش آهنگ
اي بي خبر ز منزل و پيش آهنگ دور از تو همرهان تو صد فرسنگ در راه راست، کج چه روي چندين رفتار راست کن،…