از عشق تو بوی مختصر نتوان برد

از عشق تو بوی مختصر نتوان برد جز درد دل و سوز جگر نتوان برد بی عشق تو هرک می برد عمر به سر ضایع…

ادامه مطلب

القلب الی لقایکم یَرتاحُ

القلب الی لقایکم یَرتاحُ یفدی لکم القلوبُ و الارواحُ حالی لیلاً و انتم مصباح من یصلحنا فما لنا اصلاحُ اوحدالدین کرمانی

ادامه مطلب

آن کس که صریح با صراحی نبود

آن کس که صریح با صراحی نبود در مذهب اهل عشق صاحی نبود اول قدم از عشق مباحی شدن است عاشق نبود هر که مُباحی…

ادامه مطلب

ای دل عَلَم عشق برافراز و مترس

ای دل عَلَم عشق برافراز و مترس وز سر کُلَه کبر برانداز و مترس گوری همه دشمنان بی معنی را با ما همه همچو خویش…

ادامه مطلب

با دشمن اگر به دوستی سازد کس

با دشمن اگر به دوستی سازد کس با دوست به دشمنی حرام است نفَس تو دشمن آنی که تو را دارد دوست من دشمن دوستان…

ادامه مطلب

بی روی تو رای استقامت نکنم

بی روی تو رای استقامت نکنم در جستن وصل تو اقامت نکنم کس را به هوای تو ملامت نکنم وز عشق تو توبه تا قیامت…

ادامه مطلب

تا بر لگن عشق سواریم چو شمع

تا بر لگن عشق سواریم چو شمع نقش همه کس فرا پذیریم چو شمع عشّاق قلندریم و شرط است که ما آن شب که نسوزیم…

ادامه مطلب

جانم چو به چشم دل درو معنی دید

جانم چو به چشم دل درو معنی دید صورت دیدم ولیک دل معنی دید دانی که چرا می نگرم در صورت جز در صورت نمی…

ادامه مطلب

داماد خیال را نثاری نرسد

داماد خیال را نثاری نرسد ناخورده شراب را خماری نرسد آن کس که غریق بحر هجران تو نیست هرگز به لبی یا به کناری نرسد…

ادامه مطلب

در عشق بسی زیر و زبرها باشد

در عشق بسی زیر و زبرها باشد مر عاشق را بسی خطرها باشد پادار به هر دردسر از دست مرو کاندر ره عشق دردسرها باشد…

ادامه مطلب

در عشق درآی و خانه پردازی کن

در عشق درآی و خانه پردازی کن مانندهٔ پروانه سراندازی کن ور زانک زعشق عافیت می طلبی پس عشق نه کار تست رو بازی کن…

ادامه مطلب

دل در پی عشق دوست سودا بینید

دل در پی عشق دوست سودا بینید جان طالب وصل است، تمنّا بینید خود را بر خاص و عام رسوا کردم از بهر خدا عاشق…

ادامه مطلب

شمع است رخ خوب تو پروانه طِراز

شمع است رخ خوب تو پروانه طِراز سودات مفرح است دیوانه فراز در عشق تو زآن نای مرا نیست که هست شب کوته و تو…

ادامه مطلب

عشق آفت نقصان نپذیرد هرگز

عشق آفت نقصان نپذیرد هرگز وین آینه زنگار نگیرد هرگز هرگه که دل از دوست جفایی بیند بیمار شود ولی نمیرد هرگز اوحدالدین کرمانی

ادامه مطلب

عشقت که زجمله خلق هستی بربود

عشقت که زجمله خلق هستی بربود هشیاری ما به بوی مستی بربود من بودم و نیم دل به صد خون جگر وآن نیز غمت به…

ادامه مطلب

گفتم که زرخ پردهٔ عزّت بردار

گفتم که زرخ پردهٔ عزّت بردار بسیار کس اند منتظر آن دیدار نیکو سخنی بگفت آن زیبا یار دیدار قدیم است برو دیده بیار اوحدالدین…

ادامه مطلب

مردان ره عشق تو جانها دارند

مردان ره عشق تو جانها دارند در حجرهٔ درد تو نهانها دارند با خرقه و ژنده ای به صد پاره مناز کانجا به جز از…

ادامه مطلب

هر دل که زعشق او امانش نبود

هر دل که زعشق او امانش نبود جز بر در شاهد آستانش نبود فی الجمله سماعی که درو شاهد نیست مانند بتی بود که جانش…

ادامه مطلب

یار ارچه زمن هیچ نمی آرد یاد

یار ارچه زمن هیچ نمی آرد یاد هست این دلم از یاد غمش دایم شاد نیشی کز هجر بر دل ریشم زد صد چشمهٔ خون…

ادامه مطلب

از شربت عشق تست دل مست شده

از شربت عشق تست دل مست شده در پای هوای تست جان پست شده گر بر سر لطف خود ببستی ما را از پای فتاده…

ادامه مطلب

العمر مضی وفاتنی المطلوبُ

العمر مضی وفاتنی المطلوبُ لَا القلبُ اطاعنی و لا المحبوبُ دمعی و دمی کلاهما مسلوبُ یا یوسُف صل فانّنی یعقوبُ اوحدالدین کرمانی

ادامه مطلب

اندر ره عاشقی کما بیشی نیست

اندر ره عاشقی کما بیشی نیست با هیچ کسی زمانه را خویشی نیست افتادهٔ عشق را ملامت مکنید این عشق به خواجگی و درویشی نیست…

ادامه مطلب

ای دل همه آن بکن که رایت باشد

ای دل همه آن بکن که رایت باشد جایی منشین که آن نه جایت باشد تا بتوانی رفیق درویش گزین کاو در همه عمر خاک…

ادامه مطلب

با دشمن و با دوست نه صلح است و نه حرب

با دشمن و با دوست نه صلح است و نه حرب گاهم زند این طعنه گه آن دیگر ضرب از غصّهٔ همنشین ناهموار آب معذور…

ادامه مطلب

بی عشق تو من دو دیده برهم نزنم

بی عشق تو من دو دیده برهم نزنم جز با تو به جان تو که من دم نزنم یک روز مبادا زتو با برگ دلم…

ادامه مطلب

تا چند حدیث قامت و زلف و عذار

تا چند حدیث قامت و زلف و عذار تا کی باشی تو طالب بوس و کنار گر زانک نئی دروغ زن عاشق وار در عشق…

ادامه مطلب

جز در دل و جان عاشقان جای تو نیست

جز در دل و جان عاشقان جای تو نیست واندر سر و عقل جز تمنّای تو نیست گر سوختم از آتش سودات رواست خامی است…

ادامه مطلب

دانی که مرا با تو به گاه و بی گاه

دانی که مرا با تو به گاه و بی گاه جز با تو ندارم از چپ و راست نگاه شاه تو مه است و شاهدان…

ادامه مطلب

در عشق اگرت به دل درآید دیدن

در عشق اگرت به دل درآید دیدن معشوق تو را سهل نماید دیدن زنهار به سایه اش قناعت می کن جز سایه مپندار که شاید…

ادامه مطلب

در عشق حمول و حمله کش می باشم

در عشق حمول و حمله کش می باشم وندر صف عاشقان کش می باشم با نیک و بد جهان مرا کاری نیست با آنک خوش…

ادامه مطلب

دردا که زعمر مایهٔ سود نماند

دردا که زعمر مایهٔ سود نماند یک دوست کزو دلی بیاسود نماند در کیسهٔ ایّام بجُستیم بسی یا نقد وفا نبود یا بود نماند اوحدالدین…

ادامه مطلب

شمع ارچه زآتش همه تن پر نور است

شمع ارچه زآتش همه تن پر نور است پیوسته به رنگ عاشق مهجور است مانندهٔ فرهاد به غم می سوزد مسکین مگر از صحبت شیرین…

ادامه مطلب

عشق آن صفتی نیست که بتوان گفتن

عشق آن صفتی نیست که بتوان گفتن واین دُر به هر الماس نشاید سفتن سوداست کی می بریم والله که عشق بکر آمد و هم…

ادامه مطلب

کامل نشوی تو با قرین ناقص

کامل نشوی تو با قرین ناقص ناقص مانی زهمنشین ناقص مستان شراب عشق گفتند و شدند کفری به کمال به که دین ناقص اوحدالدین کرمانی

ادامه مطلب

گفتم که مگر تخم هوس کاشتنی است

گفتم که مگر تخم هوس کاشتنی است معلومم شد که جمله بگذاشتنی است بگذاشتنِی است ملک عالم یکسر الّا عزّت که آن نگه داشتنی است…

ادامه مطلب

من در غم تو مُردم و تو بی غم از این

من در غم تو مُردم و تو بی غم از این نپسندی اگر کنند با تو هم از این از تو چو به دیدنی قناعت…

ادامه مطلب

هر دل که غم عشق تو را گشت شکار

هر دل که غم عشق تو را گشت شکار با کعبه و بتخانه ندارد پیکار چون در ره عشق کفر و دین یک رنگ اند…

ادامه مطلب

یاری دارم که جسم و جان صورت اوست

یاری دارم که جسم و جان صورت اوست چه جان و چه دل جمله جهان صورت اوست هر معنی خوب صورت پاکیزه کاندر نظر تو…

ادامه مطلب

[چو]ن عشق ولای خود دمیدن گیرد

[چو]ن عشق ولای خود دمیدن گیرد جان از همه آفاق رسیدن گیرد [ج]ایی برسد دیده که در هر نفسی بی زحمت دیده دوست دیدن گیرد…

ادامه مطلب

آن چیست که در چشم دل آید معنی

آن چیست که در چشم دل آید معنی وآن چیست کزو طرب فزاید معنی آن شاهد دل که هست معشوق عیان هر لحظه به صورتی…

ادامه مطلب

آن یار که منزلگه او قلب آمد

آن یار که منزلگه او قلب آمد مردانه بدیدمش که در قلب آمد پنداشتمش که هست چون زر بعیار چون بر محک دل زدمش قلب…

ادامه مطلب

ای دل هوس عشق تو را تنها نیست

ای دل هوس عشق تو را تنها نیست کس نیست که در سرش ازین سودا نیست صفرا مکن ارچه دلبرت اینجا نیست کاینجا که تُوی…

ادامه مطلب

با عشق تو چون فتاده ما را سروکار

با عشق تو چون فتاده ما را سروکار گو بر سر ما تیر ملامت می بار دست من و دامن تو امشب تا روز امشب…

ادامه مطلب

بیماری دل نمی توان پنهان کرد

بیماری دل نمی توان پنهان کرد وین درد به درمان نتوان آسان کرد گیرم که به وُسع خویش جهدی نکنم چون یار موافق نبود چه…

ادامه مطلب

تا دل زسر درد سری می دارَد

تا دل زسر درد سری می دارَد تخم هوسی به تازگی می کارَد یکچند زدست عشق در پا افتاد مانا که دگر باره سرش می…

ادامه مطلب

چشم همه اشک گشت و چشمم بگریست

چشم همه اشک گشت و چشمم بگریست در عشق تو بی چشم همی باید زیست از من اثری نماند این عشق زچیست چون من همه…

ادامه مطلب

در بادیهٔ عشق دویدن چه خوش است

در بادیهٔ عشق دویدن چه خوش است وز عیب کسان نظر بریدن چه خوش است زین سان که من احوال جهان می بینم دامن ز…

ادامه مطلب

در عالم عشق کفر ایمان باشد

در عالم عشق کفر ایمان باشد آنجای گناه و توبه یکسان باشد جایی که عبادت می و مستی دانند آنجای نماز و روز عصیان باشد…

ادامه مطلب

در عشق مرا زجان و تن نامی ماند

در عشق مرا زجان و تن نامی ماند شد بسته زفان و زان سخن نامی ماند دی من بودم که نام او می بردم اکنون…

ادامه مطلب

دل در سر زلف تست پابست شده

دل در سر زلف تست پابست شده می بینم نام و ننگ از دست شده روزی به میان حاجبانم بینی مانندهٔ چشم خویشتن مست شده…

ادامه مطلب