فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه اوحدالدین کرمانی
از باد صبا دلم چو بوی تو گرفت
از باد صبا دلم چو بوی تو گرفت بگذاشت مرا و جست و جوی تو گرفت زین پس به من خسته نگه می نکند بوی…
بستردنی است هر چه بنگاشته ام
بستردنی است هر چه بنگاشته ام وافکندنی است هر چه برداشته ام سودا بوده است هر چه پنداشته ام دردا که به عشوه عمر بگذاشته…
تا یوسف دل را نکنی از بن چاه
تا یوسف دل را نکنی از بن چاه یعقوب خرد ضریر باشد در راه خواهی که عزیز مصر باشی در جاه از عشق کمر ببند…
دردا که به هرزه زندگانی بگذشت
دردا که به هرزه زندگانی بگذشت وندر شب غم روز جوانی بگذشت افسوس که عمرم که ازو هر نفسی صد جان ارزد به رایگانی بگذشت…
هر جا که سری است پر زسودای شماست
هر جا که سری است پر زسودای شماست هر جا که دلی است پر تمنای شماست آنجا که جهان عالم آرای شماست اندر دل جان…
از دست اجل جان نبرد زاینده
از دست اجل جان نبرد زاینده بر کس بنماند این جهان پاینده بر باد نهاده شد بنای من و تو بر باد بنا کجا بود…
بی روی تو گرچه رهگذر جای گل است
بی روی تو گرچه رهگذر جای گل است ما را نه غم باغ و نه پروای گل است گر دست برم بی تو سوی گل،…
چون رفت رقیب عمر دریاب ای دل
چون رفت رقیب عمر دریاب ای دل زین بیش مکن به لهو اشتاب ای دل از دست برفت عمر دریاب ای دل ور مرده نئی…
عمری که به یاد این و آن میگذرد
عمری که به یاد این و آن میگذرد گویی باد است در خزان میگذرد برمیگذری تو از جهان چون شب و روز میپنداری که این…
از آخر عمر اگر کسی یاد کند
از آخر عمر اگر کسی یاد کند شرمش بادا که خانه آباد کند دیدیم به چشم خویش باد است جهان خاکش بر سر که تکیه…
بر سبزه چو چشم ابر نوروز گریست
بر سبزه چو چشم ابر نوروز گریست بی وصل رخ یار نمی شاید زیست شد لاله زخاک دیگران مجلس ما تا سبزهٔ گور ما تماشاگه…
چون معترفم بدانچ سرمستی هست
چون معترفم بدانچ سرمستی هست در حضرتت افلاس و تهیدستی هست من آن توم تو را چه باشد هیچی تو آن منی مرا همه هستی…
قومی شده تا زنده به اسرار جهان
قومی شده تا زنده به اسرار جهان قومی شده بازنده به اسباب زمان ماییم در این میان نه زاین قوم نه زآن در حسرت هر…
آن کس که گل وجود آدم بکند
آن کس که گل وجود آدم بکند شاید که از آن هزار یک دم بکند وآن کس که زهست نیست عالم بکند از کرد به…
بیچاره دل شکسته چون بستهٔ تست
بیچاره دل شکسته چون بستهٔ تست بی مرهم وصل هر زمان خستهٔ تست چون می گسلی از آنک پیوستهٔ تست گر بستهٔ تست دل نه…
خواهی که بیابد دل تو ملک ابد
خواهی که بیابد دل تو ملک ابد یا کشف شود بر دلت اسرار احد تا آن ساعت که در نهندت به لحد باید که تو…
گر جور کنی از تو فغان نتوان کرد
گر جور کنی از تو فغان نتوان کرد ور لطف کنی تکیه بر آن نتوان کرد در حوصلهٔ قلم نگنجد رازم آتش به میان نی…
از عمر عزیز خود دریغا که بسی
از عمر عزیز خود دریغا که بسی ضایع کردی به هرزه در هر هوسی یک یک نفس از تو می شود بی حاصل آنگه شوی…
بی قدر دلا چو خاک کو خواهی شد
بی قدر دلا چو خاک کو خواهی شد در آتش حرص و آرزو خواهی شد اینجا چو تمام داده ای عمر به باد آنجا به…
خواهی که رسی به کام برگیر دو گام
خواهی که رسی به کام برگیر دو گام یک گام زکونین و دگر گام زکام اندر ره حق خواجه کم آید زغلام یک بندهٔ پخته…
قیصر که زمین به پای حشمت فرسود
قیصر که زمین به پای حشمت فرسود قصرش به بلندی زفلک برتر بود ای کیخسرو که جاش داری بنگر کو قصر کجا قیصر گویی که…
اسباب فلک چو مهره بشمرد به خاک
اسباب فلک چو مهره بشمرد به خاک کس را ننواخت تاش نسپرد به خاک هر شاخ که برگ او بلند است امروز از آب برآورد…
پروانگکی به پیش شمعی بپرید
پروانگکی به پیش شمعی بپرید در گوشهٔ شمع گوشهٔ یک تنه دید جان داد به شکرانه در آن حجره خزید بی جان دادن کسی به…
خود را تو اگر عشوه دمادم ندهی
خود را تو اگر عشوه دمادم ندهی دردیش به صد هزار مرهم ندهی والله اگر لذت عزلت بچشی از فقر دمی به ملک عالم ندهی…
گر بر سر بحر علم بینا گردی
گر بر سر بحر علم بینا گردی ور زانک نظیر ابن سینا گردی تا گرد مراد خویشتن می گردی می دان به یقین که دیر…
امروز زخیل دل چو بیرون باشی
امروز زخیل دل چو بیرون باشی فردا لاشک عاجز و مغبون باشی چون در کله عمر نداری پشمی دست اجلت پنبه نهد چون باشی اوحدالدین…
پیوسته چو باشی تو به بازی مشغول
پیوسته چو باشی تو به بازی مشغول هرگز بر حق نباشدت هیچ قبول انگار که امروز قیامت برخاست گویند چه کرده ای، چه گویی تو…
خیزیم و ره قافلهٔ غم بزنیم
خیزیم و ره قافلهٔ غم بزنیم پا بر سر ملک هر دو عالم بزنیم خار منی و تویی زره برگیریم تا بی من و تو…
گر می خواهی که روز و شب گردی شاه
گر می خواهی که روز و شب گردی شاه باید که زننگ خلق گردی آزاد زینها نشود هیچ خرابی آباد مشتی دونند که خاکشان بر…
«اوحد» در دل می زنی آخر دل کو
«اوحد» در دل می زنی آخر دل کو عمری است که راه می روی منزل کو تا چند زلاف خلوت و خلوتیان هفتاد و دو…
آنها که زاسرار الهی مستند
آنها که زاسرار الهی مستند در گلشن او دستهٔ گلها بستند مانند جنید و بایزید و حلّاج در گوشهٔ خاطرم هزاران هستند اوحدالدین کرمانی
تا از دم خواجگی و میری نرهی
تا از دم خواجگی و میری نرهی گر میر سپاهی ز اسیری نرهی چون طوطی آن خواجه که آن رمز شنید زاین بند قفص تا…
در پای غمش چو سر بیندازی هان
در پای غمش چو سر بیندازی هان یا با غم او هیچ نیاغازی هان آنجا که سری جز به سری نفروشند ای مشتریان صلای سربازی…
ماهی امید عمرم از شست برفت
ماهی امید عمرم از شست برفت بی فایده عمرم چو شب مست برفت عمری که ازو دمی جهانی ارزید افسوس که رایگانم از دست برفت…
«اوحد» تو به هر خیال مغرور مشو
«اوحد» تو به هر خیال مغرور مشو پروانه صفت کشتهٔ هر نور مشو چون خودبینی تو از خدا افتی دور نزدیک خدا باش و زخود…
انعام تو عام است و دلم بی بهر است
انعام تو عام است و دلم بی بهر است تریاک کزو هلاک خیزد زهر است تو لقمهٔ باز در دم صعوه نهی وآنگه گویی فرو…
تا حد طلبی به وصل بی حد نرسی
تا حد طلبی به وصل بی حد نرسی توحید نورزیده به «اوحد» نرسی شاید که تمنّای رسیدن داری لکن به تمنّای مجرّد نرسی اوحدالدین کرمانی
در عمر درنگ نیست ممکن، بشتاب
در عمر درنگ نیست ممکن، بشتاب آن قدر که ممکن است از وی دریاب ترسم که چو خواجه سر برآرد از خواب عمری یابد گذشته…
گیرم که دل از بدی نمی پالایی
گیرم که دل از بدی نمی پالایی باری دل را به بد چه می آلایی عمر تو نفس نفس همی کاهد و تو در هر…
«اوحد» تو به هر حادثه از جای مرو
«اوحد» تو به هر حادثه از جای مرو وندر پی طبع بد خود رای مرو تو از سر عُجب خویش معشوق خودی درد سر خویشتن…
آنها که جهان به کام دل داشته اند
آنها که جهان به کام دل داشته اند رفتند و جهان به جای بگذاشته اند در زیرزمین به درد دل می دروند تخمی که به…
تا کی سخن حال مشوّش گویم
تا کی سخن حال مشوّش گویم تا چند حدیث یار سرکش گویم زآن پیش که شب حدیث شب خوش گوید آن به که به اتفاق…
در دست زمانه سخت مظلومم من
در دست زمانه سخت مظلومم من ورنه چه سزای خطّهٔ رومم من با صد هنرم هزار غم باید خورد یا رب که چه محروم و…
مهمان جهان یکشبه بنمای که بود
مهمان جهان یکشبه بنمای که بود کش روز سیه نکرد این چرخ کبود آبیش که خورد تا هم از دیده نریخت نانی به که داد…
«اوحد» تو حدیث عشق گفتی بسیار
«اوحد» تو حدیث عشق گفتی بسیار گویی و نمی کنی، ازو شرم بدار خاموش نئی اگر تو هستی صادق این صدق عمل بود نباشد گفتار…
ای دل تو اگر به گوشه ای بنشینی
ای دل تو اگر به گوشه ای بنشینی هر لحظه هزار راحت دل بینی مشغول تو گردند هم عالمیان از شغل جهان دامن اگر در…
تا ظن نبری که کاردان خواهی بود
تا ظن نبری که کاردان خواهی بود چون مرغ پرنده کامران خواهی بود روزی که اجل دامن عمرت گیرد در بطن زمین چو دیگران خواهی…
در دیده زسودای تو دودی دارم
در دیده زسودای تو دودی دارم حاصل زغمت گفت و شنودی دارم سرمایهٔ عمر جمله از دست برفت بی آنک امید هیچ سودی دارم اوحدالدین…
نقش تو دَرون دیده بنگاشته به
نقش تو دَرون دیده بنگاشته به وین دیده به دیدار تو واداشته به گر عین خیال تو نیاید در چشم گر چشمهٔ زمزم است انباشته…
«اوحد» تو به جای غصّه ای صد می کش
«اوحد» تو به جای غصّه ای صد می کش چون نیک نمی شود تو هر بد می کش بر خاک درش چو سر بدادی بر…