فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات اوحدالدین کرمانی
آن باش که دلها به تو مایل گردد
آن باش که دلها به تو مایل گردد تا هرچ بداست از تو زایل گردد اوصاف ذمیمه را زخود بیرون کن تا روح تو در…
اینجا که منم گر زمنی دور شوم
اینجا که منم گر زمنی دور شوم دانم به حقیقت همگی نور شوم ور پای زنم بر سر هر ناز و هوس در صحن جنان…
تا بستهٔ جان و خستهٔ تن باشم
تا بستهٔ جان و خستهٔ تن باشم در دوستی ات به کام دشمن باشم از خود چو برون شوم تو را می بینم پس پرده…
چون آتش شهوت آبرویت را برد
چون آتش شهوت آبرویت را برد در معرض هر بزرگ ماندی تو چو خرد می کوش که باد نفس را خاک کنی هر زنده که…
در دایرهٔ نقطهٔ پرگار جهان
در دایرهٔ نقطهٔ پرگار جهان کس نیست که هست آگه از کار جهان قصّه چه کنم مرگ زپس غم در پیش احسنت زهی متاع بازار…
زین گلبن عمر تازه گلها چده گیر
زین گلبن عمر تازه گلها چده گیر وین روز گذشته گیر و شب آمده گیر جانی که به زنجیر طبایع بسته است ناگه به دمی…
گر بر دل تو زعشق او خاکی نیست
گر بر دل تو زعشق او خاکی نیست خاکی و کم از تو در جهان ناکی نیست دلمرده مشو که تا ابد زنده شوی گر…
ناساخته کار این جهان ساخته گیر
ناساخته کار این جهان ساخته گیر چون ساخته شد پاک برانداخته گیر چون درنگری آنچ مراد دل تست آورده به دست و باز انداخته گیر…
آنها که مرا بنیک می پندارند
آنها که مرا بنیک می پندارند تخم سره را به جای بد می کارند گر پرده ز روی کار من بردارند در هیچ خرابه ای…
با خلق خدا تصرّف آغاز مکن
با خلق خدا تصرّف آغاز مکن چشم خود را به عیب کس باز مکن سرّ دل هر کسی خدا داند و بس در خود بنگر…
تا دل زعلایق جهان حُر نشود
تا دل زعلایق جهان حُر نشود هرگز شبه وجود ما دُر نشود پر می نشود کاسهٔ سرها زهوس هر کاسه که سرنگون بود پر نشود…
چون می دانی که بودنیها بوده است
چون می دانی که بودنیها بوده است این پرده دریدن کسان بیهوده است فی الجمله هر آن کسی که او پاک تر است چون در…
در راه یقین گمان نباشد کس را
در راه یقین گمان نباشد کس را با شک و یقین امان نباشد کس را دنیاطلبان زآخرت محرومند ای دوست همین و آن نباشد کس…
زین مرتبه و قاعدهٔ بَردابَرد
زین مرتبه و قاعدهٔ بَردابَرد ایمن منشین ز دولت کرداکرد دل شاد بزی به کام دل مردامرد چیزی که کنی کزو شوی مردامرد اوحدالدین کرمانی
کامل زیکی هنر ده و صد بیند
کامل زیکی هنر ده و صد بیند ناقص همه جا معایب خود بیند خلق آینهٔ چشم و دل همدگرند در آینه نیک نیک و بد…
نزدیک کسی که عاقل و هشیار است
نزدیک کسی که عاقل و هشیار است آزردن یک مور و مگس بسیار است آزار کسی مخواه و بی بیم بزی بی بیم بود کسی…
ای خواجَه اگر تو را سَعادت خویش است
ای خواجَه اگر تو را سَعادت خویش است ایمن منشین زآنچ تو را در پیش است زینها که تو مال و ملک می پنداری جز…
این ره نبرد مگر به سر ناپاکی
این ره نبرد مگر به سر ناپاکی شوخی، شنگی، قلندری، بی باکی خاکت بر سر حدیث سر چند کنی آنجا که هزار سر نیرزد خاکی…
تا رخت جهان همی بود بر خرِما
تا رخت جهان همی بود بر خرِما خالی نبود ز رنج و راحت سرما مادام که در سرای دنیا باشیم سرما سرِما خارد و گرما…
چون هست جهان به نیستی آلوده است
چون هست جهان به نیستی آلوده است غم خوردن نیک و بد ازو بیهوده است هیهات که ناآمده را حاصل نیست افسوس که آنچ رفت…
در درد اگر طالب درمانی تو
در درد اگر طالب درمانی تو بیهوده چرا به درد درمانی تو جز هست کننده هر چه هست است تویی افسوس که قدر خود نمی…
سربازی کن اگر تو داری سر او
سربازی کن اگر تو داری سر او پا داری کن باز مگرد از درِ او می دان به یقین که تاتوی باتو بود ممکن نبود…
گر پنهان کرد عیب اگر پیدا کرد
گر پنهان کرد عیب اگر پیدا کرد منّت دارم ازو که بس برجا کرد تاج سر من خاک کف پای کسی است کاو چشم مرا…
هرگه که دل از بند جهان برخیزد
هرگه که دل از بند جهان برخیزد غوغای غم از حریم جان برخیزد این جام جهان نمای جم دانی چیست آن جرعَه کزو مایهٔ جان…
افسوس که عمر رفت بر بیهوده
افسوس که عمر رفت بر بیهوده هم لقمه حرام هم نفس آلوده فرمودهٔ ناکرده پشیمانم کرد هیهات زکرده های نافرموده اوحدالدین کرمانی
با خود بینی خاک نیرزد نیکی
با خود بینی خاک نیرزد نیکی دانستن بد به خود به از صد نیکی من معترفم به بد تو مغرور به نیک من نیک بدم…
تا زآینه زنگ را کسی نزداید
تا زآینه زنگ را کسی نزداید ممکن نبود که قابل نفس آید نفس آینهٔ عقل تو شد پاکش دار کز پاکی تو تو را به…
چون یک نفس از وجود خود برگذرم
چون یک نفس از وجود خود برگذرم خود را به دمی هزار منزل بُبَرم پس باز به یک نظر که با خود نگرم یک ساعته…
در دست سری مدام شیخا پا بست
در دست سری مدام شیخا پا بست پا بر سر خود نه ار تو را دستی هست دست از سر و از پای خودی باید…
سبحان الله که چه زیانم خود را
سبحان الله که چه زیانم خود را بر باد هوا همی نشانم خود را نیکان خود را هنوز بد دانستند من نیک بدم و نیک…
گر دل نفسی از سر جان برخیزد
گر دل نفسی از سر جان برخیزد غمهای نشسته بی کران برخیزد آن دم که تو با گناهِ خود بنشینی با این همه غصّه از…
هر چند چو خاک ره عَناکش باشی
هر چند چو خاک ره عَناکش باشی ور باد جفای دَهر ناخوش باشی زنهار زدست ناکسان آب حیات بر لب مچکان گرچه در آتش باشی…
ای دل چه نشسته ای درین ویرانه
ای دل چه نشسته ای درین ویرانه نزدیک آمد که پر شود پیمانه امروز بکن چاره وگرنِه فردا سودت نکند ندامت و افغانه اوحدالدین کرمانی
ایوان سرای خویش برداشته گیر
ایوان سرای خویش برداشته گیر وآن سقف بر آسمان برافراشته گیر دیوار همه لعل، ستونش یاقوت روزی دو سه بنشسته و بگذاشته گیر اوحدالدین کرمانی
تا ظن نبری که خوی دد نیست مرا
تا ظن نبری که خوی دد نیست مرا یا آلت جنگ یک دو صد نیست مرا بد زآن نکنم که بد کنم بد باشد واین…
حاشا که ره عشق قیاسی باشد
حاشا که ره عشق قیاسی باشد یا عاشق او ناشِئ ناسی باشد گفتی که به ترک خود بگفتم آری اول باید که خود شناسی باشد…
در مملکت جهان فریدون شده گیر
در مملکت جهان فریدون شده گیر وز گنج و زر و خواسته قارون شده گیر بر چرخ رسیده قصر هامان شده گیر روزی دو درو…
صد سال اگر در آتشم مَهل بود
صد سال اگر در آتشم مَهل بود با آتش سوزنده مرا سهل بود با مردم نااهل مبادا صحبت کز مرگ بتر صحبت نااهل بود اوحدالدین…
گر زانک شنیده ای زمردان دو سه پند
گر زانک شنیده ای زمردان دو سه پند هر چیزی را به قدر آن چیز پسند هستند سپند و مشک یک رنگ اما پیداست مقام…
هرگه کآید زبحر ربّانی سیل
هرگه کآید زبحر ربّانی سیل دیگر نکند این سگ نفسانی میل حقّا که به لب رسید این روح عزیز زین سگ که هزار خوک دارد…
ای دل به وصالش به تمنّا نرسی
ای دل به وصالش به تمنّا نرسی تا در خاکی به اوج اعلا نرسی تا سر بنیفکنی نباشی زنده از لا چو بنگذری به الّا…
با یار بگفتم به زبانی که مراست
با یار بگفتم به زبانی که مراست کز آرزوی روی تو جانم برخاست گفتا که قدم ز آرزو بیرون نه کاین کار به آرزو نمی…
تا بتوانی به طبع خود کار مکن
تا بتوانی به طبع خود کار مکن البته رفیق بد به خود یار مکن دانی که رفیق بد که را می گویم نفس تو به…
خاک در کس مشو که گردت خوانند
خاک در کس مشو که گردت خوانند ور گرم چو آتشی که سردت خوانند تا تشنه تری به حلق بی آب تری سیر از همه…
دل از پی آب و نان در آتش نبود
دل از پی آب و نان در آتش نبود چون حال پریشان و مشوش نبود پیرانه به کنجی به سکونت بنشین کز موی سپید کودکی…
صد بار بگفتم این دل سوخته را
صد بار بگفتم این دل سوخته را کآبی برزن آتش افروخته را نشنید و به باد خاکساری برداد این جانِ به صد خون دل اندوخته…
گر صید عدم شوی زخود رسته شوی
گر صید عدم شوی زخود رسته شوی گر در صفت خویش روی بسته شوی می دان که وجود تو حجاب ره تست با خود منشین…
هشیار دلم در آمد از مستیها
هشیار دلم در آمد از مستیها شد باخبر از بلند وز پستیها در حال زمانه چون نظر کردم گفت هم نیستیم به است ازین هستیها…
ای دل تو گر از غبار تن پاک شوی
ای دل تو گر از غبار تن پاک شوی تو روح مطهّری بر افلاک شوی عرش است نشیمن تو شرمت ناید کآیی و مقیم خطّهٔ…
با صولت جمشید و فریدون شده گیر
با صولت جمشید و فریدون شده گیر با ثروت و با مال چو قارون شده گیر با گونهٔ زر نگار و با سیمبَران روزی دو…