فی الطامات و فی الاقاویل المختلفة اوحدالدین کرمانی
از خوردن باده دوش حالم بگرفت
از خوردن باده دوش حالم بگرفت ساقی به دو دست هر دو بالم بگرفت زین پس من و شاهدان و میخانه و می کز خرقه…
او را خواهی، بگیر یک دم کم خود
او را خواهی، بگیر یک دم کم خود در عالم او کی رسی از عالم خود هر دم گویی که من ملولم چه کنم ای…
با قوّت پیل مور می باید بود
با قوّت پیل مور می باید بود با ملک دو کون عور می باید بود مردم به ادب رسند جایی که رسند می باید دید…
پرسید زدل دیده که گر ناشادی
پرسید زدل دیده که گر ناشادی در من ره خونابه چرا نگشادی دل گفت تو جرم خویش بر ما چه نهی در دام بلا به…
در خدمت مخلوق امانی نبود
در خدمت مخلوق امانی نبود جز دردسر و کندن جانی نبود مخلوق پرست جز گدایی نبود آزادی به و گرچه نانی نبود اوحدالدین کرمانی
شش پنج کسی زند که بازی داند
شش پنج کسی زند که بازی داند و اندازهٔ کوتاه و درازی داند از چشمهٔ معرفت کسی آب خورد کاو عبرانی و ترک و تازی…
گر هیچ سوی زلف تو راهی باشد
گر هیچ سوی زلف تو راهی باشد هر تار به دست دادخواهی باشد جز زلف و رخت هیچ سالی ندهد یک شب که درازتر زماهی…
هان ای ساقی درافکن آن باده به جام
هان ای ساقی درافکن آن باده به جام باشد که شوم پخته از آن بادهٔ خام سرمست به کام دل بپویم دو سه گام تا…
از بس که غم دنییِ مردار خوری
از بس که غم دنییِ مردار خوری نه کار کنی و نه غم کار خوری سرمایهٔ تو از همه عالم عمری است بر باد مده…
ای دوست اگر گوهر کان میطلبی
ای دوست اگر گوهر کان میطلبی در بوتهٔ دل نقد روان میطلبی تصعید یقین میکن و تقطیر سرشک گر زانک ز کیمیا نشان میطلبی اوحدالدین…
بادا! چو رسی به زلف مشک افشانش
بادا! چو رسی به زلف مشک افشانش در گوش بگوی این سخن پنهانش کان شیفته را کز تو فلک دور افکند یاد تو همی کرد…
ترکی مکن ای ترک خطایی با من
ترکی مکن ای ترک خطایی با من نادیده خطایی به خطایی با من زین پس به خطت من به خطا پا ننهم گر زانک به…
در دست مگیر سخت مال دگران
در دست مگیر سخت مال دگران کاین مال تو هست پایمال دگران امروز بخور، ببخش، فردا چو روی حال تو چنان شود که حال دگران…
سهل است مرا یاد تو افزون کردن
سهل است مرا یاد تو افزون کردن یا دامن دل را سگ پرخون کردن این آسان است لیک بس دشوار است سودای تو از دماغ…
گفتم اثری از غم تو می باید
گفتم اثری از غم تو می باید وآنگه پس از آن اگر بمیرم شاید گفتا هوسی به خاک می بنمایی غم دست به خون چون…
می آید و بی دل دو هزار از چپ و راست
می آید و بی دل دو هزار از چپ و راست می دید نهانی که که افتاد و که خاست برطرف کمر نبشته از زر…
آباد خرابات ز می خوردن ماست
آباد خرابات ز می خوردن ماست خون دوهزار توبه در گردن ماست زان میکنم این توبه و زان میشکنم کآرایش توبه از گنه کردن ماست…
ای باد اگر گذر کنی بر صرصر
ای باد اگر گذر کنی بر صرصر از من سخن[ی] به یار سیمین بربر کاو گفت تو را که ای بت حیلت گر گر هست…
این راز درونی مشمر کاری خرد
این راز درونی مشمر کاری خرد کاین جای نه صاف می گذارند و نه دُرد دنیاداری و آخرت خواهی برد آن به باشد چو آخرت…
جان را دگر اقبال ز در باز آمد
جان را دگر اقبال ز در باز آمد دل را دگر آبی به جگر باز آمد حاسد چو مرا بدید اکنون گوید کان «اوحد» شوریده…
در راه توَم گر زیم و گر میرم
در راه توَم گر زیم و گر میرم دل بر که نهم چون زتو دل برگیرم پیری بر رحمت تو قدری دارد چون بر در…
سیمین زنخت که حسن خواند استادش
سیمین زنخت که حسن خواند استادش آوخ که ستاره در وبال افتادش زآن پیش که بس توبهٔ ابدال شکست پشمینه که پوشید مبارک بادش اوحدالدین…
گفتم که شبی با تو توانم دم زد؟
گفتم که شبی با تو توانم دم زد؟ ابرو ز سر خشم خم اندر خم زد گفتم بخرم به زر وصالت روزی لعلی بگزید و…
من مهر تو در میان جان بنهادم
من مهر تو در میان جان بنهادم تا مهر تو در سر زبان بنهادم تا دل زهمه جهان کرانه بگرفت پا از سخن تو در…
الریح مع العود ترد بالبال
الریح مع العود ترد بالبال عودوا فلعلّ مصلحُ احوالی لاتبعد اخضرا رعود الباب و الراح مع العود یداوی حالی اوحدالدین کرمانی
ای سوخته و ساخته در کار تو من
ای سوخته و ساخته در کار تو من ای جان و دلم باخته در کار تو من عقل و خرد و هوش و دل و…
بخشش نکند به جز که مولای دگر
بخشش نکند به جز که مولای دگر جان دل ندهد به جز دلارای دگر گنجشک صفت جز به پر خویش مپر پرواز مکن به بال…
جزعت به کرشمه چون کند عهدی نو
جزعت به کرشمه چون کند عهدی نو خواهم که کنم پیش رخت جان به گرو گوید چشمت به غمزه برخیز و برو گر مست نئی…
در راه کرم کوه به کاهی بخشند
در راه کرم کوه به کاهی بخشند صد گونه گناه را به آهی بخشند آن روز که خلعت سعادت پوشند صد مجرم را به بی…
شاد است همه عمر نکوخواه از تو
شاد است همه عمر نکوخواه از تو دشمن کور است گاه و بیگاه از تو عیش خوش ما بی تو ندارد آبی سلطان وجود لوحش…
گفتم طربی به صد دل و دین بخرم
گفتم طربی به صد دل و دین بخرم هان تا که فروشد، من مسکین بخرم جایی برسید درد دل، گر یابم مرگی به هزار جان…
هر خسته که در مصطبه مسکن دارد
هر خسته که در مصطبه مسکن دارد دودی زمن سوخته خرمن دارد هر جا که سیه گلیم و آواره دلی است شاگرد من است و…
اسرار خرابات کسانی دانند
اسرار خرابات کسانی دانند خود را زوجود خویش بیرون دانند بر صدر خرابات نشیند هشیار پر کرده شراب وصل می گردانند اوحدالدین کرمانی
ای ساقی از آن بادهٔ دوشینه بیار
ای ساقی از آن بادهٔ دوشینه بیار کاندر سر من هست از آن باده خمار مستی چو مرا زخویشتن برهاند آن به که من البته…
بر حرف دم از دل چو نقط میافتد
بر حرف دم از دل چو نقط میافتد افسوس که خواجه در غلط میافتد آن کس که اشارت دل ما با اوست معنی است و…
چشم سیهت که ناف آهو دارد
چشم سیهت که ناف آهو دارد در هر مژه صد هزار جادو دارد از درج دلم گوهر عقلم گم شد زنهار بگو تا بدهد کاو…
در کوزه نشست گل چو رخسارش دید
در کوزه نشست گل چو رخسارش دید تا خون دلش در دل قاروره چکید او نیز نشست از سر طنز و طرب خون دل گل…
غوّاصان را اگرچه بیمی نبود
غوّاصان را اگرچه بیمی نبود در هر صدفی دُرّ یتیمی نبود در عمر به نادر آنچنانی افتد وآن دولت هر سیه گلیمی نبود اوحدالدین کرمانی
گفتی به شب آیمت [که] بیگاه شود
گفتی به شب آیمت [که] بیگاه شود باشد که زبان خلق کوتاه شود بر خفته کجا گذر توانی کردن کز بوی خوش تو مرده آگاه…
هر روز دلم در طلب دلداری
هر روز دلم در طلب دلداری بنهاده به نزد خویشتن بازاری هر جا که شکر لبی و گل رخساری ما را همه درخور است مشکل…
اشکم ز دو دیده تا به دریا برسد
اشکم ز دو دیده تا به دریا برسد این نالهٔ من تا به ثریّا برسد این گریه به خنده گردد و سوز به سور گر…
ای ساقی از آن راح خوش روح افراز
ای ساقی از آن راح خوش روح افراز کاو شیشه به بوی او کند جان پرواز بیخویشتنم بکن که بیگانه چنانک جام از می و…
بر دل که مقام تست گر نیش زنی
بر دل که مقام تست گر نیش زنی صد جان بدهم به رشوه تا بیش زنی از نیش تو دل نیست دریغ اما من می…
چشم ار ز ادب به توتیایی نرسد
چشم ار ز ادب به توتیایی نرسد در درویشی هیچ صفایی نرسد مردم به ادب رسند جایی که رسند از بی ادبی کسی به جایی…
در میکده جز به می وضو نتوان کرد
در میکده جز به می وضو نتوان کرد و آن نام که زشت شد نکو نتوان کرد افسوس که این پردهٔ مستوری ما از بس…
قصّاب چو گوشت از سر دست بداد
قصّاب چو گوشت از سر دست بداد در پهلوی دل زد که خریدار افتاد سالی به امید گرد ران بر در او خوردم جگر و…
گفتی که تو دل برغم آن دلبر نه
گفتی که تو دل برغم آن دلبر نه ور بپذیرد به شکر جان بر سر نه آتشکده ای کدام دل شرمت باد محنت جایی کدام…
هر کاو به وفا گرفته مسکن دارد
هر کاو به وفا گرفته مسکن دارد وز عقل درون خویش خرمن دارد داند به یقین که باغبان زحمت خار از بهر گلاب و گل…
امروز چنان گفت نگارم با من
امروز چنان گفت نگارم با من کاین سوز نمی رسد به هر تردامن بی خود شو اگر نشست خواهی با من کاینجا منم و تو…
ای شب مدد جان و جوانیم تویی
ای شب مدد جان و جوانیم تویی سرمایهٔ عمر جاودانیم تویی نی نی غلطم تو را چرا بد گفتم شک نیست که روز زندگانیم تویی…