فی الطامات و فی الاقاویل المختلفة اوحدالدین کرمانی
آن خط که از آن ماه دل افروز دمد
آن خط که از آن ماه دل افروز دمد بر رغم من خستهٔ دلسوز دمد تا شب دمد از روز مرا آسان است زان می…
ای کرده مرا عشق تو در عالم فاش
ای کرده مرا عشق تو در عالم فاش افکنده مرا تو در میان اوباش شهری خبر است که زاهدی شد قلّاش چون پرده دریده شد…
بنگر تو بدان ماه فروز دل من
بنگر تو بدان ماه فروز دل من باور نکنی قصّهٔ سوز دل من این واقعه را کسی تواند دانست کاو خفته بود شبی به روز…
چون تو به ادب شوی سوی حق نگران
چون تو به ادب شوی سوی حق نگران خوش باشی و خوش شوند از تو دگران ساکن باشی و چون جمادی به ولیک می کن…
در هر هوسی دل نگران کوشیدن
در هر هوسی دل نگران کوشیدن با خود بودن بود در آن کوشیدن دانی که به ترک خویشتن گفتن چیست از بهر مراد دیگران کوشیدن…
گر دست به جانان برسیدی آخر
گر دست به جانان برسیدی آخر این درد به درمان برسیدی آخر ور عمر به پایان برسیدی آخر این غصّه به پایان برسیدی آخر اوحدالدین…
ماییم [و] حدیث زهد و طامات امشب
ماییم [و] حدیث زهد و طامات امشب شب روز کنیم در خرابات امشب بگذر تو ز زهد وز کرامات امشب تا برگذریم بر خرابات امشب…
هرگز نرود مهر تو پاک از دل من
هرگز نرود مهر تو پاک از دل من گر نیز شود زیر زمین منزل من صد سال برآید و بپوسد تن من هم بوی وصال…
آن یافت که بودم به ملولی گم شد
آن یافت که بودم به ملولی گم شد صد گونه فضایل به فضولی گم شد من بودم و یک دل که خدا را می جست…
ای غم تو مراد من به جان در مشکن
ای غم تو مراد من به جان در مشکن وی هجر به سینه ام سنان در مشکن امشب که دلم به کام خواهد که رسد…
بر نفس خودت نئی به کلّی ظالم
بر نفس خودت نئی به کلّی ظالم آن کن که دلی از تو بماند سالم پهلوی تو باید که پر از علم بود در پهلوی…
چون نیستم از امیر جز دردسری
چون نیستم از امیر جز دردسری خواهی پدر امیر و خواهی پسری چون می نرسد دور به صاحب هنری خواهی تو وزیر باش و خواهی…
زین سان که منم گر تو تویی آخر کار
زین سان که منم گر تو تویی آخر کار ما را بَدَل سجاده باشد زنّار در پای خودم فتاده بینی یکبار از دست قدح فتاده…
گر حکم جهان زیر نگین داشتمی
گر حکم جهان زیر نگین داشتمی بر خاک درت نثار چین داشتمی زآنجا که تویی مرا چنین می داری گر من توَمی تو را چنین…
مستم کن و هرچه هست بستان و برو
مستم کن و هرچه هست بستان و برو در چارسوی بلا بخوابان و برو ور زانچ بخواهی که نشینی با من منشین به وصال خویش…
یک حاجت بیدلی روا مینکنند
یک حاجت بیدلی روا مینکنند یک وعدهٔ عاشقی وفا مینکنند این است غم ما که درین تنها[ی]ی ما را به غم خویش رها مینکنند اوحدالدین…
انصاف زاختلاف ایّام فرق
انصاف زاختلاف ایّام فرق پیدا کردی به گفت حق را الحق آنجا که کمال کبریای قدم است توحید من و کفر تو باشد مطلق اوحدالدین…
ای عادت تو وعدهٔ باطل دادن
ای عادت تو وعدهٔ باطل دادن در جام شکر شربت قاتل دادن وآن زلف شکستهٔ تو را دادم دل کز لطف بود شکسته را دل…
بی وصل توَم مباد هرگز نفسی
بی وصل توَم مباد هرگز نفسی جز درد توَم مباد فریادرسی عمر من اگر زهجر کوتاه شود بالای دراز تو بماناد بسی اوحدالدین کرمانی
چون دید دلم عارض شهر آرایش
چون دید دلم عارض شهر آرایش سر بر پایش نهاد از سودایش دانی که چرا فتاد زلفش در پای تا بردارد سر دلم از پایش…
روز رخ تو کسوت شب می دارد
روز رخ تو کسوت شب می دارد شب جانب روز تو عجب می دارد گر زانک نه دود دل من شد خط تو پا بر…
گر دل زتو وصل دید اگر هجران دید
گر دل زتو وصل دید اگر هجران دید از غایت اخلاص همه یکسان دید تو جان منی اگر نبینم چه عجب شرط است که جان…
ماییم که آیت صواب از ما شد
ماییم که آیت صواب از ما شد ما غرقه در آتشیم و آب از ما شد از بهر تفرّجی به میخانه شدیم صد کوی خرابات…
آنجا که عنایت خدایی باشد
آنجا که عنایت خدایی باشد فسق آخر به زپارسایی باشد و آنجای که قهر کبریایی باشد سجّاده نشین کلیسیایی باشد اوحدالدین کرمانی
ای عقل همیشه از طرب تنها باش
ای عقل همیشه از طرب تنها باش وای صبر درین واقعه اندروا باش ای دل تو به پای بسته از دست مده وای جان زدست…
پیری ز خرابات برون آمد مست
پیری ز خرابات برون آمد مست سجّاده به کول و کوزهٔ باده به دست گفتم پیرا تو را به دل ایمان هست؟ ایمان به دل…
چون می ناید زما دمی درخور او
چون می ناید زما دمی درخور او ما را نبود هیچ مقامی بر او تدبیر همان است که بر خاک درش دریوزه همی کنیم ما…
دل را چو فتاد با غم عشق تو رای
دل را چو فتاد با غم عشق تو رای چندانک توانی به غمش می افزای تا جان دارم دست من و دامن تو زین سر…
گر دل زتو بگسلد فراموشش باد
گر دل زتو بگسلد فراموشش باد وز باد تو در آتش غم جوشش باد وآن کس که زسودای تو عیشی دارد گر دشمن جان من…
من سوخته گر در طمع خام افتم
من سوخته گر در طمع خام افتم از جوی خوش تو ای دلارام افتم لطف تو مرا کشید در دام ارنه زان مرغ نیم که…
از بخت بدت اگر شکایت باشد
از بخت بدت اگر شکایت باشد یا درد دلت ازو به غایت باشد زنهار به انتقام مشغول مشو بد را بدی خویش کفایت باشد اوحدالدین…
آنها که ازو پیاله نوشی بزنند
آنها که ازو پیاله نوشی بزنند بی هیچ شکی خانه فروشی بزنند از عادت و رسم خویش بیرون آیند بر مدرسه بگذرند و دوشی بزنند…
ای گشته لبت آتش جان را تریاک
ای گشته لبت آتش جان را تریاک آب چشمم ببرد عالم همه پاک آن دل که ز دست من برون رفت چو باد در پای…
تا آتش رخسار تو را دود نبود
تا آتش رخسار تو را دود نبود روزیم به بوسه ای نبودم خشنود اکنون که شد از آتش رویت پردود بسیار پشیمان شوی و نبود…
چون دید دلم که شکل موزون داری
چون دید دلم که شکل موزون داری خود را به تو داد تا توَش چون داری دل جام جهان نماست نه جام شراب کش روز…
روزی بینی مرا و رندی سه چهار
روزی بینی مرا و رندی سه چهار سجّاده گرو کرده به پیش خمّار مستک شده و نعره زنان در بازار کای مدّعیان صلای عشق «اوحد»…
گر عاقلی آن بکن که یزدان فرمود
گر عاقلی آن بکن که یزدان فرمود وآن چیز که خیر تست او آن فرمود سبحان چو تو را حساب خواهد کردن شاید گفتن تو…
من معذورم اگر شوم هرزه درای
من معذورم اگر شوم هرزه درای با عشق تو عقل کی بماند برجای چون مظهر مظهرت منم در همه جای شاید که به من فخر…
از آن لطیف تر بت دلکش بین
از آن لطیف تر بت دلکش بین وز مشک خطی کشیده بر آتش بین وآنگه من و این خوش پسر از باد اجل در خاک…
او را که به رایگان گران خواهد بود
او را که به رایگان گران خواهد بود او را ز وصالش چه نشان خواهد بود آن را که همه مایهٔ وی افلاس است هر…
ای مست غمت عاقل و دیوانه به هم
ای مست غمت عاقل و دیوانه به هم وندر ره تو مسجد و بتخانَه به هم در عشق تو جان بداده بیگانه و خویش در…
تا در پی این فزون و آن کم باشی
تا در پی این فزون و آن کم باشی حاصل همه آن بود که با غم باشی بیهوده چه در غصّهٔ عالم باشی می کوش…
دانی که چرا سیاه گشت آن رخسار
دانی که چرا سیاه گشت آن رخسار من باز نمایم سبب آن هشدار او زآتش رخسار دلم را می سوخت دود دل من درو رسید…
ساقی به صبوحی می ناب اندر ده
ساقی به صبوحی می ناب اندر ده مستان شبانه را شراب اندر ده مستیم و خراب در خرابات فنا بانگی بده و [باز] خراب اندر…
گر دیدهٔ تو بتافت کامل مردی
گر دیدهٔ تو بتافت کامل مردی باید که تو را ازو نشیند گردی این قدر یقین دان که در اینجا کس نیست کاو درخور حال…
هر چند کسی نیست که هست الّا او
هر چند کسی نیست که هست الّا او باید که تو فرق بینی از خود تا او با او بودن خوش است لیکن بی خود…
ابروت که آسمان بیاراید ازو
ابروت که آسمان بیاراید ازو خورشید چو با هلال بنماید ازو روزم شب گشت رسم عیدی بفرست خرمای لبت که بوی شیر آید ازو اوحدالدین…
آنها که فلک وفا نکرد ایشان را
آنها که فلک وفا نکرد ایشان را وصل من و تو بد اوفتاد ایشان را خواهند مرا زخدمتت باز بُرند یارب که زبان بریده باد…
با ما خبری نداری ای بینایی
با ما خبری نداری ای بینایی از روی تو گل همی کند رعنایی گر تو رخ خویش را به گل بنمایی چون بلبل مست گل…
تا بتوانی ضد خداوندی گیر
تا بتوانی ضد خداوندی گیر با صبر بکوش و کنج خرسندی گیر خواهی که همیشه نیک باشد کارت از بد ببُر و به نیک پیوندی…