فی الشرعیّات و ما یتعلق بها اوحدالدین کرمانی
الطریقة
الطریقة آن کس که درون سینه را دل پنداشت دانست که هرچ هست حاصل پنداشت علم و عمل و زهد و تمنّا و هوس این…
با دیده درآی و صنع ربّانی بین
با دیده درآی و صنع ربّانی بین و آسایش شیخ اوحد کرمانی بین تو طالب آب و نانی، ای بیچاره یک روز به روزه باش…
تا روی توم قبله شد ای جان و جهان
تا روی توم قبله شد ای جان و جهان از قبله خبر ندارم، از کعبه نشان بی روی تو رو به کعبه کردن نتوان کان…
خوابی که ندیده ای تو تعبیر مکن
خوابی که ندیده ای تو تعبیر مکن حرفی که نخوانده ای تو تفسیر مکن پیران حقیقت از تو معنی طلبند از دیده بگو، روایت از…
در راه طلب دلیل باید نه دلال
در راه طلب دلیل باید نه دلال در عالم عشق میل باید نه ملال سر در سر یار کن [همی] در همه حال صل من…
روخانه برو که شاه ناگاه آید
روخانه برو که شاه ناگاه آید ناگاه آید برون آگاه آید خرگاه وجود خود زخود خالی کن چون خالی شد شاه به خرگاه آید اوحدالدین…
عقل آن باشد که شرع را برتابد
عقل آن باشد که شرع را برتابد بی رهبر شرع عقل گمره یابد عقل است چو خانه شرع چون روزن او روزن باید که روشنی…
ما خود ز ازل عاشق و مست آمده ایم
ما خود ز ازل عاشق و مست آمده ایم شیدا و خراب و حق پرست آمده ایم دستم چه زنی که در مُصاف غم تو…
هر مرغ دلی که پر بدو باز کند
هر مرغ دلی که پر بدو باز کند در اوج هوای عشق پرواز کند یک دم تو بدوز دیدهٔ خود از خود تا نور جلال…
اصل همه اوست و هر چه جز او فرع است
اصل همه اوست و هر چه جز او فرع است هر کس که جز این داند او را صرع است در تارکیت شمع و چراغی…
با صدق اگر دل تو همره گردد
با صدق اگر دل تو همره گردد از معرفت دو عالم آگه گردد گردِ در حق گردِ اگر می خواهی تا با تو غم دراز…
تا ظن نبری که هست این رشته دو تو
تا ظن نبری که هست این رشته دو تو یکتاست خود اصل و فرع بنگر نیکو این اوست که پیداست به من لیکن او شک…
خواهی که به سوی حضرتش یابی بار
خواهی که به سوی حضرتش یابی بار بردارم من از دل و جانت این بار در راه طلب خاک کِه و مِه می باش شیخی…
در راهش اگر به نیکنامی برسی
در راهش اگر به نیکنامی برسی در بند زبان تا تو به کامی برسی لبیک زاحرامگه صدق بزن کن سعی خود آنگه به مقامی برسی…
زان پیش که از جمله فرو مانی فرد
زان پیش که از جمله فرو مانی فرد آن کن که نبایدت پشیمانی خورد امروز بکن که می توانی کاری فردا چه کُنی که هیچ…
عقل از ره جان به نور شرع آگه شد
عقل از ره جان به نور شرع آگه شد در شرع آویخت و رهشناس آنگه شد گر عقل به هر واقعه رهبر بودی پس کافر…
مرهم طلبی به گرد دلریشان گرد
مرهم طلبی به گرد دلریشان گرد با محتشمی به گرد درویشان گرد کعبه به حقیقت دل درویشان است حَجّت باید، گردِ دل ایشان گرد اوحدالدین…
هر کاو زحقیقت وجود آگاه است
هر کاو زحقیقت وجود آگاه است با او سخن دراز بس کوتاه است در عالم امر شرع شاهنشاه است وین جمله برون زپردهٔ این راه…
آن را که زخود نماند با خود اثری است
آن را که زخود نماند با خود اثری است از خود زخودی و بیخودی بی خبری است بر حلقهٔ خاص در شو ایرا که دری…
آیین قلندر ار نظر کوتاهی است
آیین قلندر ار نظر کوتاهی است ترتیب ادب علامت آگاهی است چون سِر به زبان شرع می شاید گفت گفتن به زبان دیگری گمراهی است…
تا یوسف دل را نکنی از بن چاه
تا یوسف دل را نکنی از بن چاه یعقوب خرد ضریر باشد در راه خواهی که عزیز مصر باشی در جاه از عشق کمر ببند…
خواهی که بزرگیت بود کوچک باش
خواهی که بزرگیت بود کوچک باش در حالت دل چو اهل دل بی شک باش پیری سرکَل نباشد و ریش سپید ثابت قدمی است گو…
در عالم کشف اگر گلی بنماییم
در عالم کشف اگر گلی بنماییم صد نغمه چو بلبل به دمی بسراییم گر ما سرِ صندوق صفا بگشاییم سلطانی تخت آسمان را شاییم اوحدالدین…
رو در پی درد او که درمان گردی
رو در پی درد او که درمان گردی گر جز در او زنی پشیمان گردی تاج سر دیگران نیرزد خاکی خاک در او باش که…
کاری که فروبندد و رخ ننماید
کاری که فروبندد و رخ ننماید دلتنگ مشو که عاقبت بگشاید یاقوت همی قیمت از آن افزاید کز سنگ به روزگار بیرون آید اوحدالدین کرمانی
ماییم که بس بوالعجب اندر قدمیم
ماییم که بس بوالعجب اندر قدمیم سرمایهٔ شادی شده از کان غمیم پستیم و بلندیم و تمامیم و کمیم کس واقف از آن نیست که…
هر دل که به میدان هوای تو بتاخت
هر دل که به میدان هوای تو بتاخت با نیک و بد زمانه یکسان در ساخت دلها همه در بوتهٔ عشق تو گداخت چونانک تویی…
آن کس که به بندگی قرارش باشد
آن کس که به بندگی قرارش باشد با چون و چرای او چه کارش باشد گر بنده ای اختیار در باقی کن آن خواجه بود…
این مردمک دیده سحرگه برخاست
این مردمک دیده سحرگه برخاست برخاست صَلای عاشقان از چپ و راست گفتم که تیمم کنم از خاک درش دل گفت که غسل کن کنار…
تا وسوسهٔ عشق مهیّا نشود
تا وسوسهٔ عشق مهیّا نشود بی صدق و صفا عیش مهنّا نشود دنیا ندهی زدست و دین می طلبی این هر دو به یک جای…
خواهی که دم تو را مبارک دارند
خواهی که دم تو را مبارک دارند نام تو چو یاسین و تبارک دارند خاک در او بوس که شاهان جهان از خاک در تو…
در غمکدهٔ بندگیت شادیهاست
در غمکدهٔ بندگیت شادیهاست آن را که زبندگیت آزادیهاست شاگرد هوس نداند این معنی را در دانش این واقعه اُستادیهاست اوحدالدین کرمانی
زان پیش که گویند که جا واپرداز
زان پیش که گویند که جا واپرداز جا واپرداز و توشهٔ راه بساز چون می دانی که خانه پرداختنی است چندین غم خانه چیست با…
گر بنوازی بندهٔ مقبول توَم
گر بنوازی بندهٔ مقبول توَم ور ننوازی چاکر معزول توَم با ردّ و قبول تو مرا کاری نیست زیرا که بهر دو حال مشغول توَم…
مست از ازل آمدیم و مستیم هنوز
مست از ازل آمدیم و مستیم هنوز سوزندهٔ شربت الستیم هنوز زان با دگری عهد نبستیم هنوز کز عهدهٔ عهد تو نرستیم هنوز اوحدالدین کرمانی
هر دل که ورا زعلم حق نیرو نیست
هر دل که ورا زعلم حق نیرو نیست او لایق این طریق تو بر تو نیست در عالم اسباب عجایب حالی است کس با او…
آن کن که توانگران گدای تو شوند
آن کن که توانگران گدای تو شوند صاحب نظران جمله برای تو شوند بر خاک درش چو سر نهی از سر صدق هر جا که…
ای مؤمن محض بودنت مطلق گبر
ای مؤمن محض بودنت مطلق گبر گاهی به قَدَر دست بزن گاه به جبر بر کثرت حرص تست و بر قلّت صبر گر خندهٔ برق…
تا می نخوری به سرِّ مستی نرسی
تا می نخوری به سرِّ مستی نرسی تا نیست نگردی تو به هستی نرسی در اصل خود ارچه در خودت باید زیست مادام که از…
خیز از سخن سرّ خود و کل بگذر
خیز از سخن سرّ خود و کل بگذر و از خوی که عزّت است وز ذل بگذر سیل است عقول و شرع پل بسته بَرو…
در کار آویز و گفت و گو را بگذار
در کار آویز و گفت و گو را بگذار کز گفت نشد هیچ کسی برخوردار از گفت چه سود، کار می باید کرد باری بکنی…
سجاده به روی آب انداخته گیر
سجاده به روی آب انداخته گیر خود را به نماز و روزه بگداخته گیر چون حجرهٔ باطنت مصفّا نبود پر نقش و نگار گلخنی ساخته…
گر تو به سر راه خرد وانرسی
گر تو به سر راه خرد وانرسی در درد بمیری به مداوا نرسی هر شب گویی که توبه فردا بکنم توبه که کند گر تو…
مستان رهش تمام هشیار آیند
مستان رهش تمام هشیار آیند از غایت بی سری کله دار آیند پادار به رنج اگر چه سرگردانی سرگشته تر از من و تو بسیار…
هرگاه که آنچنان کَت افتد باشی
هرگاه که آنچنان کَت افتد باشی هر چند که نیک می کنی بد باشی در بندگیش چو نفع خود می طلبی بی هیچ گمان تو…
آن کس که چو حق حقیقت حق نشناخت
آن کس که چو حق حقیقت حق نشناخت از بی روزی به گفت و گویی پرداخت از بی خبری بود نشان دادن ازو گنگ است…
با صدق تو زخم همچو مرهم باشد
با صدق تو زخم همچو مرهم باشد با صدق مرا انده دل کم باشد اندر ره حق اگر تو صادق باشی ملک دو جهان تو…
جان آید و راه عشق می پیماید
جان آید و راه عشق می پیماید ره دشوار است رهبری می باید عقل آمد و ره به خود نمی داند رفت شرع آمده است…
خیزم در دلدار زنم بوک دبو
خیزم در دلدار زنم بوک دبو خود را به درش در افکنم بوک دبو من خود دانم که او قبولم نکند با این همه جانی…
در گمراهی طالب راه اوییم
در گمراهی طالب راه اوییم هرگونه که هست در پناه اوییم بر ما قلمی نیست چنین می دانیم ما مسخرگان بارگاه اوییم اوحدالدین کرمانی