آن کن که توانگران گدای تو شوند

آن کن که توانگران گدای تو شوند صاحب نظران جمله برای تو شوند بر خاک درش چو سر نهی از سر صدق هر جا که…

ادامه مطلب

ای مؤمن محض بودنت مطلق گبر

ای مؤمن محض بودنت مطلق گبر گاهی به قَدَر دست بزن گاه به جبر بر کثرت حرص تست و بر قلّت صبر گر خندهٔ برق…

ادامه مطلب

تا می نخوری به سرِّ مستی نرسی

تا می نخوری به سرِّ مستی نرسی تا نیست نگردی تو به هستی نرسی در اصل خود ارچه در خودت باید زیست مادام که از…

ادامه مطلب

خیز از سخن سرّ خود و کل بگذر

خیز از سخن سرّ خود و کل بگذر و از خوی که عزّت است وز ذل بگذر سیل است عقول و شرع پل بسته بَرو…

ادامه مطلب

در کار آویز و گفت و گو را بگذار

در کار آویز و گفت و گو را بگذار کز گفت نشد هیچ کسی برخوردار از گفت چه سود، کار می باید کرد باری بکنی…

ادامه مطلب

سجاده به روی آب انداخته گیر

سجاده به روی آب انداخته گیر خود را به نماز و روزه بگداخته گیر چون حجرهٔ باطنت مصفّا نبود پر نقش و نگار گلخنی ساخته…

ادامه مطلب

گر تو به سر راه خرد وانرسی

گر تو به سر راه خرد وانرسی در درد بمیری به مداوا نرسی هر شب گویی که توبه فردا بکنم توبه که کند گر تو…

ادامه مطلب

مستان رهش تمام هشیار آیند

مستان رهش تمام هشیار آیند از غایت بی سری کله دار آیند پادار به رنج اگر چه سرگردانی سرگشته تر از من و تو بسیار…

ادامه مطلب

هرگاه که آنچنان کَت افتد باشی

هرگاه که آنچنان کَت افتد باشی هر چند که نیک می کنی بد باشی در بندگیش چو نفع خود می طلبی بی هیچ گمان تو…

ادامه مطلب

آن کس که چو حق حقیقت حق نشناخت

آن کس که چو حق حقیقت حق نشناخت از بی روزی به گفت و گویی پرداخت از بی خبری بود نشان دادن ازو گنگ است…

ادامه مطلب

با صدق تو زخم همچو مرهم باشد

با صدق تو زخم همچو مرهم باشد با صدق مرا انده دل کم باشد اندر ره حق اگر تو صادق باشی ملک دو جهان تو…

ادامه مطلب

جان آید و راه عشق می پیماید

جان آید و راه عشق می پیماید ره دشوار است رهبری می باید عقل آمد و ره به خود نمی داند رفت شرع آمده است…

ادامه مطلب

خیزم در دلدار زنم بوک دبو

خیزم در دلدار زنم بوک دبو خود را به درش در افکنم بوک دبو من خود دانم که او قبولم نکند با این همه جانی…

ادامه مطلب

در گمراهی طالب راه اوییم

در گمراهی طالب راه اوییم هرگونه که هست در پناه اوییم بر ما قلمی نیست چنین می دانیم ما مسخرگان بارگاه اوییم اوحدالدین کرمانی

ادامه مطلب

زآن جان و جهان تا هوس[ی] در سر ماست

زآن جان و جهان تا هوس[ی] در سر ماست این عقل عقیله از کجا درخور ماست مادام که خاک در او افسر ماست سلطان همه…

ادامه مطلب

گر زانک تو را هست ز تحقیق خبر

گر زانک تو را هست ز تحقیق خبر جز بر سر پول شرع مپسند گذر در صومعه چون تو بوی معنی یابی پس نام خرابات…

ادامه مطلب

هر آبادی از غم او ویرانی است

هر آبادی از غم او ویرانی است هر دانایی در ره او نادانی است وآن کاو گوید که سرّ سرّش دانم چون در نگری هنوز…

ادامه مطلب

هستی تو همه، با تو برابر چه بود

هستی تو همه، با تو برابر چه بود من هیچم و خود زهیچ کمتر چه بود بنگر که منم تو را و هستی تو مرا…

ادامه مطلب

اندر ره عشق یادگر سر ننهند

اندر ره عشق یادگر سر ننهند یا در ره بهبود قدم در ننهند تا سر نکنی چو شمع در آتش گم از نور تو را…

ادامه مطلب

بر خاک در تو تحفه گر جان باشد

بر خاک در تو تحفه گر جان باشد همچون مثل زیره به کرمان باشد دین و دل و دنیا چو فدای تو کنند پای ملخ…

ادامه مطلب

چندان برو این ره که دوی برخیزد

چندان برو این ره که دوی برخیزد ور هست دوی به رهروی برخیزد تو او نشوی ولی اگر جهد کنی جایی برسی کز تو توی…

ادامه مطلب

در بندگیش ناخلفی می کردی

در بندگیش ناخلفی می کردی زان بر در دشمنان او می گردی با این همه اینک دَرِ صلحش باز است گر توبه کنی بندهٔ خاصش…

ادامه مطلب

در محنت اگر چه صبر ایّوبی به

در محنت اگر چه صبر ایّوبی به چون عشق به روی تست مغلوبی به هرگاه که از حجاب بیرون آیی ناچیز شود وجود محجوبی به…

ادامه مطلب

سودای توم سر به جهان اندر داد

سودای توم سر به جهان اندر داد نه مست و نه هشیار و نه غمگین و نه شاد سر در سر سودای تو خواهم کردن…

ادامه مطلب

گر بد داند و گر نکو او داند

گر بد داند و گر نکو او داند گر جرم کند و گر عَفو او داند تا زنده ام از وفا نگردانم روی من بر…

ادامه مطلب

ملک طلبش بهر سلیمان ندهند

ملک طلبش بهر سلیمان ندهند منشور غمش بهر دل و جان ندهند دنیا طلبان زآخرت محرومند کاین درد به طالبان درمان ندهند اوحدالدین کرمانی

ادامه مطلب

یاری که وجود و عدمت اوست همه

یاری که وجود و عدمت اوست همه سرمایهٔ شادی و غمت اوست همه تو دیده نداری که بدو درنگری ورنه زسرت تا قدمت اوست همه…

ادامه مطلب

او را به کف آور کم اینها همه گیر

او را به کف آور کم اینها همه گیر کز جمله گزیر است وزو نیست گزیر خود رابی او امیر عالم شده گیر هم او…

ادامه مطلب

بر مردم اهل گر بد و نیک آید

بر مردم اهل گر بد و نیک آید گه بسته شود کار و گهی بگشاید غم در دل تو حامله ورجای گرفت دلتنگ مشو بوک…

ادامه مطلب

جز با تو حوالتت نباشد فردا

جز با تو حوالتت نباشد فردا جز فعل تو آلتت نباشد فردا بنگر که خدا با تو چه کرده است امروز آن کن که خجالتت…

ادامه مطلب

در باغ طلب اگر نباتی یابی

در باغ طلب اگر نباتی یابی هر لحظه ازو تازه نباتی یابی خواهی که تو بی نفاذ ذاتی یابی بی مرگ بمیر تا حیاتی یابی…

ادامه مطلب

در عشق هزار جان و دل بس نکند

در عشق هزار جان و دل بس نکند جان خود چه بود حدیث جان کس نکند این راه کسی رود که در هر قدمی صد…

ادامه مطلب

شرط است مرا زخویشتن برگشتن

شرط است مرا زخویشتن برگشتن با هر که کم از من است همسر گشتن نابالغی مرا مشوّش نکند دون القلتین است مکدّر گشتن اوحدالدین کرمانی

ادامه مطلب

گر حکمت محض خواهی و علم اصول

گر حکمت محض خواهی و علم اصول از لوح دلت بشوی این نقش فضول گر بی تکرار علم حاصل نشود پس عَلمنی چراست در شأن…

ادامه مطلب

نه هر که میان ببندد از کفار است

نه هر که میان ببندد از کفار است یا هر زاهد زسبحه برخوردار است چون دل به صفای حق نباشد روشن در گردن شیخ طیلسان…

ادامه مطلب

آتش نزند در دل ما الّا او

آتش نزند در دل ما الّا او کوته نکند منزل ما الّا او گر جمله جهانیان طبیبم گردند حل می نکند مشکل ما الّا او…

ادامه مطلب

ای از تو خرابی سبب آبادی

ای از تو خرابی سبب آبادی وز یک غم تو هزار جان را شادی در بندگیت از دو جهان آزادم هرگز دیدی بنده بدین آزادی؟…

ادامه مطلب

بر درگه کبریا تو جز شاه نئی

بر درگه کبریا تو جز شاه نئی دردا که تو خود طالب درگاه نئی سرمایهٔ هرچه هست جز سرّ تو نیست افسوس که از سرّ…

ادامه مطلب

جز نیستی تو نیست هستی به خدا

جز نیستی تو نیست هستی به خدا ای هشیاران خوش است مستی به خدا گر بت زبر ای حق پرستی روزی حقّا که رسی زبت…

ادامه مطلب

در بندگیش اگر تو نیکو باشی

در بندگیش اگر تو نیکو باشی فرمان ده این طارم نُه تو باشی اول قدم آن است که او را طلبی آخر قدم آن بود…

ادامه مطلب

درمان غمت امید بی درمانی است

درمان غمت امید بی درمانی است راه طلبت بی سر و بی سامانی است سرمایهٔ جمله پای داران ارزد آن سر که در او مایهٔ…

ادامه مطلب

صدق است که مرد را همی بخشد جان

صدق است که مرد را همی بخشد جان از صدق بود همیشه دشوار آسان ای دوست در آن کوش که صادق باشی از صدق ملک…

ادامه مطلب

گر کم کوشی به کار خود گر بسیار

گر کم کوشی به کار خود گر بسیار جز کردهٔ او برون مَیا از سر کار بگذار تو اختیار و با خواجه بساز تو بنده…

ادامه مطلب

می دان که اگر او دمی آن تو شود

می دان که اگر او دمی آن تو شود کار دل تو به کام جان تو شود خود را باشی تو را به خود باز…

ادامه مطلب

آباد خرابات زمی خوردن ماست

آباد خرابات زمی خوردن ماست خون دو هزار توبه در گردن ماست زان می کنم این توبه و زان می شکنم کارایش رحمت از گنه…

ادامه مطلب

از عالم کفر تا به دین یک نفس است

از عالم کفر تا به دین یک نفس است وز منزل شک تا به یقین یک نفس است این یک نفس عزیز را خوار مدار…

ادامه مطلب

ای آنک به توبه کرده ای عزم درست

ای آنک به توبه کرده ای عزم درست اسرار نهان توبه بشناس نخست مازار کسی را و مرنجان خود را از تو، به کسی بد…

ادامه مطلب

بگریز ز خلق اگر توانی بگریخت

بگریز ز خلق اگر توانی بگریخت در دامن حق اگر توانی آویخت در هر چه تو را مراد باشد دل بند ناچار تو را از…

ادامه مطلب

چون از در او هیچ مرا نیست گزیر

چون از در او هیچ مرا نیست گزیر ای دل درِ او گیرو در آن درگه میر زنهار ازو بادگری روی مکن ما را درِ…

ادامه مطلب

دانستن این حدیث کار دیده است

دانستن این حدیث کار دیده است سرگشته شد آن کس که ازین پرسیده است رهرو چو تویی و ره تو و منزل تو اشکال همین…

ادامه مطلب