فی الشرعیّات و ما یتعلق بها اوحدالدین کرمانی
آن کن که توانگران گدای تو شوند
آن کن که توانگران گدای تو شوند صاحب نظران جمله برای تو شوند بر خاک درش چو سر نهی از سر صدق هر جا که…
ای مؤمن محض بودنت مطلق گبر
ای مؤمن محض بودنت مطلق گبر گاهی به قَدَر دست بزن گاه به جبر بر کثرت حرص تست و بر قلّت صبر گر خندهٔ برق…
تا می نخوری به سرِّ مستی نرسی
تا می نخوری به سرِّ مستی نرسی تا نیست نگردی تو به هستی نرسی در اصل خود ارچه در خودت باید زیست مادام که از…
خیز از سخن سرّ خود و کل بگذر
خیز از سخن سرّ خود و کل بگذر و از خوی که عزّت است وز ذل بگذر سیل است عقول و شرع پل بسته بَرو…
در کار آویز و گفت و گو را بگذار
در کار آویز و گفت و گو را بگذار کز گفت نشد هیچ کسی برخوردار از گفت چه سود، کار می باید کرد باری بکنی…
سجاده به روی آب انداخته گیر
سجاده به روی آب انداخته گیر خود را به نماز و روزه بگداخته گیر چون حجرهٔ باطنت مصفّا نبود پر نقش و نگار گلخنی ساخته…
گر تو به سر راه خرد وانرسی
گر تو به سر راه خرد وانرسی در درد بمیری به مداوا نرسی هر شب گویی که توبه فردا بکنم توبه که کند گر تو…
مستان رهش تمام هشیار آیند
مستان رهش تمام هشیار آیند از غایت بی سری کله دار آیند پادار به رنج اگر چه سرگردانی سرگشته تر از من و تو بسیار…
هرگاه که آنچنان کَت افتد باشی
هرگاه که آنچنان کَت افتد باشی هر چند که نیک می کنی بد باشی در بندگیش چو نفع خود می طلبی بی هیچ گمان تو…
آن کس که چو حق حقیقت حق نشناخت
آن کس که چو حق حقیقت حق نشناخت از بی روزی به گفت و گویی پرداخت از بی خبری بود نشان دادن ازو گنگ است…
با صدق تو زخم همچو مرهم باشد
با صدق تو زخم همچو مرهم باشد با صدق مرا انده دل کم باشد اندر ره حق اگر تو صادق باشی ملک دو جهان تو…
جان آید و راه عشق می پیماید
جان آید و راه عشق می پیماید ره دشوار است رهبری می باید عقل آمد و ره به خود نمی داند رفت شرع آمده است…
خیزم در دلدار زنم بوک دبو
خیزم در دلدار زنم بوک دبو خود را به درش در افکنم بوک دبو من خود دانم که او قبولم نکند با این همه جانی…
در گمراهی طالب راه اوییم
در گمراهی طالب راه اوییم هرگونه که هست در پناه اوییم بر ما قلمی نیست چنین می دانیم ما مسخرگان بارگاه اوییم اوحدالدین کرمانی
زآن جان و جهان تا هوس[ی] در سر ماست
زآن جان و جهان تا هوس[ی] در سر ماست این عقل عقیله از کجا درخور ماست مادام که خاک در او افسر ماست سلطان همه…
گر زانک تو را هست ز تحقیق خبر
گر زانک تو را هست ز تحقیق خبر جز بر سر پول شرع مپسند گذر در صومعه چون تو بوی معنی یابی پس نام خرابات…
هر آبادی از غم او ویرانی است
هر آبادی از غم او ویرانی است هر دانایی در ره او نادانی است وآن کاو گوید که سرّ سرّش دانم چون در نگری هنوز…
هستی تو همه، با تو برابر چه بود
هستی تو همه، با تو برابر چه بود من هیچم و خود زهیچ کمتر چه بود بنگر که منم تو را و هستی تو مرا…
اندر ره عشق یادگر سر ننهند
اندر ره عشق یادگر سر ننهند یا در ره بهبود قدم در ننهند تا سر نکنی چو شمع در آتش گم از نور تو را…
بر خاک در تو تحفه گر جان باشد
بر خاک در تو تحفه گر جان باشد همچون مثل زیره به کرمان باشد دین و دل و دنیا چو فدای تو کنند پای ملخ…
چندان برو این ره که دوی برخیزد
چندان برو این ره که دوی برخیزد ور هست دوی به رهروی برخیزد تو او نشوی ولی اگر جهد کنی جایی برسی کز تو توی…
در بندگیش ناخلفی می کردی
در بندگیش ناخلفی می کردی زان بر در دشمنان او می گردی با این همه اینک دَرِ صلحش باز است گر توبه کنی بندهٔ خاصش…
در محنت اگر چه صبر ایّوبی به
در محنت اگر چه صبر ایّوبی به چون عشق به روی تست مغلوبی به هرگاه که از حجاب بیرون آیی ناچیز شود وجود محجوبی به…
سودای توم سر به جهان اندر داد
سودای توم سر به جهان اندر داد نه مست و نه هشیار و نه غمگین و نه شاد سر در سر سودای تو خواهم کردن…
گر بد داند و گر نکو او داند
گر بد داند و گر نکو او داند گر جرم کند و گر عَفو او داند تا زنده ام از وفا نگردانم روی من بر…
ملک طلبش بهر سلیمان ندهند
ملک طلبش بهر سلیمان ندهند منشور غمش بهر دل و جان ندهند دنیا طلبان زآخرت محرومند کاین درد به طالبان درمان ندهند اوحدالدین کرمانی
یاری که وجود و عدمت اوست همه
یاری که وجود و عدمت اوست همه سرمایهٔ شادی و غمت اوست همه تو دیده نداری که بدو درنگری ورنه زسرت تا قدمت اوست همه…
او را به کف آور کم اینها همه گیر
او را به کف آور کم اینها همه گیر کز جمله گزیر است وزو نیست گزیر خود رابی او امیر عالم شده گیر هم او…
بر مردم اهل گر بد و نیک آید
بر مردم اهل گر بد و نیک آید گه بسته شود کار و گهی بگشاید غم در دل تو حامله ورجای گرفت دلتنگ مشو بوک…
جز با تو حوالتت نباشد فردا
جز با تو حوالتت نباشد فردا جز فعل تو آلتت نباشد فردا بنگر که خدا با تو چه کرده است امروز آن کن که خجالتت…
در باغ طلب اگر نباتی یابی
در باغ طلب اگر نباتی یابی هر لحظه ازو تازه نباتی یابی خواهی که تو بی نفاذ ذاتی یابی بی مرگ بمیر تا حیاتی یابی…
در عشق هزار جان و دل بس نکند
در عشق هزار جان و دل بس نکند جان خود چه بود حدیث جان کس نکند این راه کسی رود که در هر قدمی صد…
شرط است مرا زخویشتن برگشتن
شرط است مرا زخویشتن برگشتن با هر که کم از من است همسر گشتن نابالغی مرا مشوّش نکند دون القلتین است مکدّر گشتن اوحدالدین کرمانی
گر حکمت محض خواهی و علم اصول
گر حکمت محض خواهی و علم اصول از لوح دلت بشوی این نقش فضول گر بی تکرار علم حاصل نشود پس عَلمنی چراست در شأن…
نه هر که میان ببندد از کفار است
نه هر که میان ببندد از کفار است یا هر زاهد زسبحه برخوردار است چون دل به صفای حق نباشد روشن در گردن شیخ طیلسان…
آتش نزند در دل ما الّا او
آتش نزند در دل ما الّا او کوته نکند منزل ما الّا او گر جمله جهانیان طبیبم گردند حل می نکند مشکل ما الّا او…
ای از تو خرابی سبب آبادی
ای از تو خرابی سبب آبادی وز یک غم تو هزار جان را شادی در بندگیت از دو جهان آزادم هرگز دیدی بنده بدین آزادی؟…
بر درگه کبریا تو جز شاه نئی
بر درگه کبریا تو جز شاه نئی دردا که تو خود طالب درگاه نئی سرمایهٔ هرچه هست جز سرّ تو نیست افسوس که از سرّ…
جز نیستی تو نیست هستی به خدا
جز نیستی تو نیست هستی به خدا ای هشیاران خوش است مستی به خدا گر بت زبر ای حق پرستی روزی حقّا که رسی زبت…
در بندگیش اگر تو نیکو باشی
در بندگیش اگر تو نیکو باشی فرمان ده این طارم نُه تو باشی اول قدم آن است که او را طلبی آخر قدم آن بود…
درمان غمت امید بی درمانی است
درمان غمت امید بی درمانی است راه طلبت بی سر و بی سامانی است سرمایهٔ جمله پای داران ارزد آن سر که در او مایهٔ…
صدق است که مرد را همی بخشد جان
صدق است که مرد را همی بخشد جان از صدق بود همیشه دشوار آسان ای دوست در آن کوش که صادق باشی از صدق ملک…
گر کم کوشی به کار خود گر بسیار
گر کم کوشی به کار خود گر بسیار جز کردهٔ او برون مَیا از سر کار بگذار تو اختیار و با خواجه بساز تو بنده…
می دان که اگر او دمی آن تو شود
می دان که اگر او دمی آن تو شود کار دل تو به کام جان تو شود خود را باشی تو را به خود باز…
آباد خرابات زمی خوردن ماست
آباد خرابات زمی خوردن ماست خون دو هزار توبه در گردن ماست زان می کنم این توبه و زان می شکنم کارایش رحمت از گنه…
از عالم کفر تا به دین یک نفس است
از عالم کفر تا به دین یک نفس است وز منزل شک تا به یقین یک نفس است این یک نفس عزیز را خوار مدار…
ای آنک به توبه کرده ای عزم درست
ای آنک به توبه کرده ای عزم درست اسرار نهان توبه بشناس نخست مازار کسی را و مرنجان خود را از تو، به کسی بد…
بگریز ز خلق اگر توانی بگریخت
بگریز ز خلق اگر توانی بگریخت در دامن حق اگر توانی آویخت در هر چه تو را مراد باشد دل بند ناچار تو را از…
چون از در او هیچ مرا نیست گزیر
چون از در او هیچ مرا نیست گزیر ای دل درِ او گیرو در آن درگه میر زنهار ازو بادگری روی مکن ما را درِ…
دانستن این حدیث کار دیده است
دانستن این حدیث کار دیده است سرگشته شد آن کس که ازین پرسیده است رهرو چو تویی و ره تو و منزل تو اشکال همین…