فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها اوحدالدین کرمانی
از عقل و هنر هر آنک بی مایَه بود
از عقل و هنر هر آنک بی مایَه بود از مرتبه بر بلندتر پایهَ بود وآن کس که چو آفتاب باشد زهنر پیوسته پس اوفتاده…
آنجا که بود عالم و ظالم سردار
آنجا که بود عالم و ظالم سردار بر تخت بود عالم و ظالم بردار زنهار بکن عدل و مکن از پی آنک با ظلم کس…
بدخواه کسی به مقصد خود نرسد
بدخواه کسی به مقصد خود نرسد یک ظن نبرد تا به خودش صد نرسد من نیک تو خواهم و تو بدخواه منی تو نیک نبینی…
چون آتش شهوت آبرویت را برد
چون آتش شهوت آبرویت را برد در معرض هر بزرگیی ماندی خرد می کوش که باد نفس را خاک کنی هر زنده که آن نکرد…
دوری ز برادرِ نه صادق بهتر
دوری ز برادرِ نه صادق بهتر دوری زبرادر منافق بهتر خاک قدم یار موافق حقّا از خون برادر منافق بهتر اوحدالدین کرمانی
صد زخم چشید نفس و افگار نشد
صد زخم چشید نفس و افگار نشد صد تجربه کرد عقل و بر کار نشد از گردش چرخ صد هزاران عبرت این دیده بدید و…
مردم همه از زرق و فسون محرومند
مردم همه از زرق و فسون محرومند وز جان و دل بوقلمون محرومند اندیشهٔ تو جان و جهانی ارزد سبحان الله که خلق چون محرومند…
از آتش حرص و آز تا چند نفیر
از آتش حرص و آز تا چند نفیر ای آب زروی رفته پندی بپذیر ای خوار چو خاک راه تا چند امیر ای عمر به…
ای خلقت تو زخاک وز آب منی
ای خلقت تو زخاک وز آب منی چندین چه تکبّر کنی آخر چو منی خواهی که شوی زهر دو عالم آزاد زنهار سخن مگو تو…
به بین نشود کس به تکبّر کردن
به بین نشود کس به تکبّر کردن نتوان به تکلّف شبه را دُر کردن از برف توان کوزه برآورد ولی حسرت خورد آن کس به…
چون وسوسه ای تو را بگیرد دامن
چون وسوسه ای تو را بگیرد دامن آغاز کنی کینه و جنگی با من تو پنداری که عشق شهوت باشد خاکت بر سر غلط تو…
دل را غم تو سوخته جان خواهد کرد
دل را غم تو سوخته جان خواهد کرد این قلب شکسته را روان خواهد کرد بنگر که چه می کنی تو با ما امروز فردا…
صوفی غم جان خور تو غم نان تا کی
صوفی غم جان خور تو غم نان تا کی وز پرورش این تن نادان تا کی اندر پی طبل شکم و نای گلو این رقص…
نزدیک کسی که عاقل و هشیار است
نزدیک کسی که عاقل و هشیار است آزردن یک مور و مگس بسیار است آزار کسی مخواه و بی بیم بزی بی بیم زید کسی…
از خود بینی اگر شوی مست غرور
از خود بینی اگر شوی مست غرور دوران فلک بر تو شود دیدهٔ مور چون دیده اگر شوی زخود بینی دور در دایرهٔ نقطه شوی…
ای خسته و بسته از پس بینی خویش
ای خسته و بسته از پس بینی خویش بینی که چه بینی تو زخود بینی خویش بینی کنی و به خلق کمتر بینی بینی که…
بی جرم درین جهان توان زیست بگو
بی جرم درین جهان توان زیست بگو ناکرده گنه درین جهان کیست بگو من بد کنم و تو بد دهی پاداشم پس فرق میان من…
خواهی که بر خدای باشی مقبول
خواهی که بر خدای باشی مقبول نیک همه خلق گو و می باش حمول بگذر زطریق غیبت ای نفس فضول آخر بتر از زناش گفته…
دل را تو همه جگر دهی افسوس است
دل را تو همه جگر دهی افسوس است خود را همه درد سر دهی افسوس است واین عمر که مایهٔ حیات ابدی است بیهوده به…
ظالم چو کباب از دل درویش خورد
ظالم چو کباب از دل درویش خورد چون در نگری زپهلوی خویش خورد دنیا عنب است هر که ازو بیش خورد خون افزاید، تب آورد،…
هان ای «واحد» زباد حرصی تو اسیر
هان ای «واحد» زباد حرصی تو اسیر زان نیست تو را زآتش حرص گزیر خاکت بر سر صوفی و دریوزهٔ زر ای رفته زرویت آب…
از کبر مدار هیچ در دل هوسی
از کبر مدار هیچ در دل هوسی از کبر به جایی نرسیده است کسی چون زلف بتان شکستگی عادت کن تا صید کنی هزار دل…
ای دل اگرت زنفس معزول کنند
ای دل اگرت زنفس معزول کنند میلت سوی مقبلان مقبول کنند هرگه که تو [قدر] قرب حق نشناسی ناچار به باطلیت مشغول کنند اوحدالدین کرمانی
بی هیچ یقین چو بدگمانی باشی
بی هیچ یقین چو بدگمانی باشی بد باشی اگر چه نیک دانی باشی تو عمر به بد گفتن من صرف مکن من سود کنم تو…
چون خاک به زیر پایها فرسودن
چون خاک به زیر پایها فرسودن به زانک به عجب آب روی افزودن چون آتش اگر تیز شوی می شاید چون باد سبکبار نشاید بودن…
دل سوختگان از تو سگالند مکن
دل سوختگان از تو سگالند مکن یا از تو به حضرتش بنالند مکن اقبال تو را گوش به هنگام سحر با دست دعای بد بمالند…
ظلم آب زرخ، زور ز بازو بُبَرد
ظلم آب زرخ، زور ز بازو بُبَرد رنگ از گل وز مشک ختن بو بُبَرد گر بر سر مظلوم نهی پای به ظلم گر خود…
مادام که بار عقل هستی باقی است
مادام که بار عقل هستی باقی است از ظلمت جهل وانرستی باقی است اندر نظر روح تو تا ما و من است در نفس تو…
افسوس که عمر رفت و هشیاری نیست
افسوس که عمر رفت و هشیاری نیست دردا که امید خویشتن داری نیست گفتم که چو بیدار شوم روز شود هیهات که روز گشت و…
ای دل به صلاح اگر نشستی برسی
ای دل به صلاح اگر نشستی برسی وین لشکر نفس اگر شکستی برسی خود را به ریا چند نمایی زاهد گر بنمایی چنانک هستی برسی…
تا چند ازین خلق خدا آزردن
تا چند ازین خلق خدا آزردن زین عالم فانی چه توانی بردن ای بر فلک از کبر کشیده گردن آخر نه خدایی! نه بخواهی مُردن؟…
خوبان همه دل برند لیکن دین نه
خوبان همه دل برند لیکن دین نه ورزند عتاب و جنگ اماکین نه دشنام دهند و خشم گیرند و کنند بر خسته دلان جفا ولی…
دردا که تو از غرور وز بی خبری
دردا که تو از غرور وز بی خبری بس بی خبری از آنچ بس بی خبری گر می خواهی که بازیابی خود را در خود…
عشق از چه سبب بی خبران را باشد
عشق از چه سبب بی خبران را باشد کاری است که صاحب نظران را باشد تو شهوت خویش را لقب عشق نهی شهوت همه گاوان…
هان تا تو چو ظالمان ستمها نکنی
هان تا تو چو ظالمان ستمها نکنی وندر دل خستگان المها نکنی می دان که به مقبلان تو همسر نشوی تا تو قدمت پی قدمها…
از کم خوردن زیرک و هشیار شوی
از کم خوردن زیرک و هشیار شوی وز پر خوردن ابله و بیکار شوی پرخواری تو جمله ز پرخواری تست کم خوار شوی اگر تو…
ای دل زامل به مال مایل تا کی
ای دل زامل به مال مایل تا کی در راه هوس ساخته منزل تا کی چون پیشروان و پسروان تو شدند آخر تو درین زمانه…
بیگانگی ات چو با دل خویش آید
بیگانگی ات چو با دل خویش آید هر جای که مرهمی زنی نیش آید صد زخم خوری به تیغ بر تن به از آنک یک…
چون مظلومی کند به یارب کاری
چون مظلومی کند به یارب کاری نی زن کند آنجا و نه مرکب کاری مردانگی روز جوانی عدل است هان تا نکند پیرزنی شب کاری…
در هیچ سری مایهٔ اسراری نه
در هیچ سری مایهٔ اسراری نه کس را خبر از اندک و بسیاری نه هر طایفه ای گرفته کاری بر دست وآنگاه به دست هیچ…
قانع به یک استخوان چو کرکس بودن
قانع به یک استخوان چو کرکس بودن بهتر که طفیل نان ناکس بودن با قرص جوین خویشتن بهتر از آن کآلودهٔ پالودهٔ هر خس بودن…
هر ذره که در هوای او گردان است
هر ذره که در هوای او گردان است صد چون سر کیقباد و نوشروان است با مردم درویش تکبّر بمکن زیرا که همیشه گنج در…
آزار چو باز و آز چون بط منمای
آزار چو باز و آز چون بط منمای چون بوم سوی سلامت طبع گرای زآنند دراز عمر و فرخنده لقای کازار نجست کرکس و آز…
ای دل چو نصیب تست سرگردانی
ای دل چو نصیب تست سرگردانی از طالع شوم خود چه سرگردانی چون رزق تو این است کز اوّل دادند پس جهد تو هیچ است…
تا تو دل را زکبر و زشهوت و آز
تا تو دل را زکبر و زشهوت و آز وز حقد و حسد بجملگی نکنی باز بویی ز وصال او نیابی هرگز خواهی تو به…
خود را به طمع درین بلا افکندی
خود را به طمع درین بلا افکندی بگسل زطمع تا تو درو پیوندی تا هست طمع بدان که اندر بندی رستی تو چو دندان طمع…
رازت همه دارای فلک می داند
رازت همه دارای فلک می داند کز موی به موی و رگ به رگ می داند گیرم که به زرق خلق را بفریبی با او…
عمر تو بهار تازه را می ماند
عمر تو بهار تازه را می ماند روزی دو سه بر سر تو گل افشاند تو معذوری از آنک بس مغروری تا باد خزان شاخ…
هر شه که زعدل شد شعار و شانش
هر شه که زعدل شد شعار و شانش نافذ باشد به ملک در فرمانش ملک چو گوی و عدل چوگان، به مثل گوی آن نبود…
از غایت خودپسندی و خودبینی
از غایت خودپسندی و خودبینی عالم همه نیکند و تو شان بدبینی کس نیست که کس نیست همه کس داند گر باز کنی دیدهٔ دل…