فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة اوحدالدین کرمانی
از تست فتاده در خلایق شر و شور
از تست فتاده در خلایق شر و شور در پیش تو درویش و توانگر همه عور ای با همه در حدیث و گوش همه کر…
امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه صلوات الله
امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه صلوات الله ای نسخهٔ نامهٔ الهی که تویی وای آینهٔ کمال شاهی که تویی بیرون زتو نیست هر چه…
آنها که همی دهند نادیده نشان
آنها که همی دهند نادیده نشان در کوی تحیرّند و در بحر گمان چیزی است نهان ز دیدهٔ آدمیان و آنها که ندیده اند شادند…
ای آنک تو را همه صفت احسان است
ای آنک تو را همه صفت احسان است با عفو تو طاعت و گنه یکسان است زان کرده نگاهی که دلم ترسان است گر عفو…
ای مایهٔ رهبری و گمراهی تو
ای مایهٔ رهبری و گمراهی تو سهل است مرا طاعت اگر خواهی تو گر خوانم و گر نخوانمت می دانی گر خواهم و گر نخواهم…
بنگر که چنین ما به چه تدبیر شدیم
بنگر که چنین ما به چه تدبیر شدیم گشتیم گدای دَرِ او میر شدیم ما زانک به طاعتش نکردیم قیام با حلقهٔ بندگیّ او پیر…
تا رهبر تو طبع بدآموز بود
تا رهبر تو طبع بدآموز بود بخت تو مپندار که پیروز بود تو خفته به عیش و شب عمرت کوتاه ترسم که چو بیدار شوی…
تو به دانی دوای جانم کردن
تو به دانی دوای جانم کردن من هیچ دوای خود ندانم کردن از تو کِششی و کوشش از من پس ازین تا تو نکنی من…
خواهی که خدا هرچ نکو با تو کند
خواهی که خدا هرچ نکو با تو کند ارواح ملایک همه رو با تو کند یا هرچ رضای او در آن است بکن یا راضی…
در ذات مقدّست کسی را ره نیست
در ذات مقدّست کسی را ره نیست وزعین کمال تو کسی آگه نیست سرمایهٔ سالکان راه طلبت جز گفتن لا اله الّا الله نیست اوحدالدین…
دم با که زنم کنون که همدم بنماند
دم با که زنم کنون که همدم بنماند دل ریش شد و امید مرهم بنماند من خوش به امید وصل او می بودم اکنون به…
عشّاق به فضل آشنایان تواند
عشّاق به فضل آشنایان تواند سرگردانان شکسته پایان تواند جز از تو گدایی نکنم من زیرا سلطان جهان جمله گدایان تواند اوحدالدین کرمانی
گر واقفی ای مرد به هر اسراری
گر واقفی ای مرد به هر اسراری چندین چه خوری بیهده را تیماری چون می نرود به اختیارت کاری خوش باش درین زمان که هستی…
مشغول هوا تو را کجا بشناسد
مشغول هوا تو را کجا بشناسد خود کیست که عقل از هوا بشناسد این کار به بازوی تن خاکی نیست هو نور[ر]ی باید که تو…
هر جا[ن] که شنیده است ندای دردت
هر جا[ن] که شنیده است ندای دردت بر دوش دل افکند ردای دردت با درد تو دل کیست که درمان طلبد صد جان عزیزان به…
یا رب تو مرا به آبرو فرمان بخش
یا رب تو مرا به آبرو فرمان بخش چون درد تو داده ای تومان درمان [بخش] ای عالم مطلق و تو دانای به حق بخشنده…
یا رب همه عمرم پی دین تو دوان
یا رب همه عمرم پی دین تو دوان مگذار که باشم اینچنین سرگردان یا در دل من زعشق یک قطره چکان یا در جانم زشرع…
از خاک ره خود آبم ارزانی دار
از خاک ره خود آبم ارزانی دار یا رؤیت خود به خوابم ارزانی دار چون هستی تست کنج دلهای خراب یا رب تو دل خرابم…
آن راهزنان که راه ناگه بزنند
آن راهزنان که راه ناگه بزنند ره بر دل مردمان آگه بزنند راهی دورست و رهزنان بسیارند می ترسم از آنک بر تو این ره…
او را خواهی از زن و فرزند ببُر
او را خواهی از زن و فرزند ببُر مردانه درآی و خویش و پیوند ببُر هر چیز که هست بند راه است تو را با…
ای خالق هر توانگر و هر درویش
ای خالق هر توانگر و هر درویش می سازی کار هر یک از اندک و بیش از لطف و کرم ساخته کن کار جهان کز…
ای گشته به اسباب غمت جانم شاد
ای گشته به اسباب غمت جانم شاد از درد تو هرگز دل من سور مباد هر کس که نمیرد چو من اندر پایت او خود…
بنیاد وجود سخت سست افتاده است
بنیاد وجود سخت سست افتاده است وین قابض روح نیک چست افتاده است با کیست خصومت که حوادث را نیز بستست که از روز نخست…
تا چند به هجر تو مشوش باشم
تا چند به هجر تو مشوش باشم در دست هوای تو بر آتش باشم گیرم که وصال تو میسّر نشود آخر به امید ساعتی خوش…
چون از سر جد پای نهادی در کار
چون از سر جد پای نهادی در کار سررشتهٔ خود به دست عشقش بسپار می کوش به قدر جهد و دل خوش می دار کاو…
خاصیت قرآن تو ندانی شاید
خاصیت قرآن تو ندانی شاید خوانی و معانیش ندانی شاید قرآن ز برای بندگی شاید بود تو از پی جامگیش خوانی شاید اوحدالدین کرمانی
در راه توَم گر زیم و گر میرم
در راه توَم گر زیم و گر میرم دل بر که نهم چون زتو دل برگیرم پیری برِ رحمت تو قدری دارد چون بر در…
رزّاق یکی است هر که جز او مرزوق
رزّاق یکی است هر که جز او مرزوق ایمان این است و آن دگر کفر و فسوق انصاف بده کژ بنشین راست بگو رزق از…
عقل از ره تو حدیث افسانه برد
عقل از ره تو حدیث افسانه برد در کوی تو ره مردم بیگانه برد هر لحظه چو من هزار دل سوخته را سودای تو از…
گر کس دارد زنیک و بد خواه امید
گر کس دارد زنیک و بد خواه امید شاید که من از تو دارم ای ماه امید گفتی که تو را چرا امید از من…
مسکین دل من به وصل والا نرسید
مسکین دل من به وصل والا نرسید از شیب وجود خود به بالا نرسید جان من و صد هزار جانهای دگر مستغرق لا شد که…
هر جان که شنیده است ندای غم تو
هر جان که شنیده است ندای غم تو بر دوش دل افکند ردای غم تو تا هست غم تو نام شادی نبرم شادیّ همه جهان…
یا رب تو مرا به ژنده ارزانی دار
یا رب تو مرا به ژنده ارزانی دار غم را به من فکنده ارزانی دار تاج و کمر و تخت به سلطان دادی درویشی را…
یک تن بنمای در جهان از زن و مرد
یک تن بنمای در جهان از زن و مرد کاو از ستم زمانه خونابه نخورد نیک و بد ما جمله به تقدیر خداست با کار…
از بهر شناختن نکو کن خود را
از بهر شناختن نکو کن خود را زیرا که سزا نکو بود نیکو را بس نادره رسمی است که در راه طلب تا بی تو…
آن را که فراموش نئی یادش کن
آن را که فراموش نئی یادش کن پیوسته غم تو می خورد شادش کن در عشق تو پیر گشت رنجش منمای در بندگیت به مزد…
ای از پی دیدنت منوّر چشمم
ای از پی دیدنت منوّر چشمم نور تو گرفته است سراسر چشمم از خاک در تو سرمه ای بخش مرا تا جز تو کسی نماند…
ای دل اگرت هست خرد راهنما
ای دل اگرت هست خرد راهنما در هر سوری که آیدت بیش نما ساکن شو و بر متپ که هرگز نشود تدبیر من و تو…
این راز درونی مشمر کاری خُرد
این راز درونی مشمر کاری خُرد کاینجای نه صاف می گذارند نه دُرد دنیا داری و عاقبت خواهی بُرد این به باشد چو عاقبت خواهی…
بنیاد دل ما غم تو ویران کرد
بنیاد دل ما غم تو ویران کرد ما را هوس عشق تو سرگردان کرد زآنجا که تویی مگر که لطفی بکنی پیداست کز اینجا که…
تا خواجه زنور خویش منفک نشود
تا خواجه زنور خویش منفک نشود در عالم اهل دیده بی شک نشود رو دیده به دست آر که اسرار خدا با عقل مزوِّر تو…
چون آینه کرد صفّه ای را نقّاش
چون آینه کرد صفّه ای را نقّاش تا نقش سه صفّه رو نماید زصفاش هستی تو چهار صفّهٔ چین علوم یا قابل نقش باش یا…
خود را تو قباپوش کن و ذاکر باش
خود را تو قباپوش کن و ذاکر باش وین جام بقانوش کن و ذاکر باش گر می خواهی طریق اسرار خدا در سینهٔ خود گوش…
در سایهٔ رحمت تو خورشید شویم
در سایهٔ رحمت تو خورشید شویم وز لطف تو نیکبخت جاوید شویم جز لطف تو اومید نداریم دگر مپسند که از لطف تو نومید شویم…
رخسار به خون دیده باید شستن
رخسار به خون دیده باید شستن کانجا گل بی خار نخواهد رستن با نیک و بد زمانه می باید ساخت تا خود به چه زاید…
عمری گشتم شیفته و آواره
عمری گشتم شیفته و آواره نومید شدم زخویشتن یکباره ای آنک به هیچ چاره محتاج نئی دریاب کسی را که ندارد چاره اوحدالدین کرمانی
گر غمگینم چو از توَم دلشادم
گر غمگینم چو از توَم دلشادم واَر دلشادم چو با توَم آزادم تن با تو به شادی و به غم در دادم یعنی که کریم…
من خاک تو در چشم خرد می آرم
من خاک تو در چشم خرد می آرم عذرت نه یکی نه ده که صد می آرم سر خواسته ای به دست کس نتوان داد…
هر چند که در شهر به رندی فاشم
هر چند که در شهر به رندی فاشم وانگشت نمای جملهٔ اوباشم یا رب تو مرا از درِ خود دور مکن مگذار که رسوای جهانی…
یا رب تو مرا به خلق محتاج مکن
یا رب تو مرا به خلق محتاج مکن عقلم به هوای طبع تاراج مکن گر من دم معراج زنم این هوس است از خاک در…