غزلیات کمال خجندی
گفتا کئی تو من بنده تو
گفتا کئی تو من بنده تو بیجرم از چشم افکنده تو گاهی ازین در گاهی از آن در باری زهر در جوینده تو در جست…
گر کم شده ست با من اکنون ترا ارادت
گر کم شده ست با من اکنون ترا ارادت باری ارادت من هر دم شود زیادت بی آفتاب رویت برگشت طالع من بازم سعادتی بخش…
گر دلم در زلف پنهان کردهای پیدا شود
گر دلم در زلف پنهان کردهای پیدا شود مشک غمازست و این دزدی از او رسوا شود ناحق افتادست زلفت در کف هر مدعی چون…
گر به میخانه حریف می و شاهد باشم
گر به میخانه حریف می و شاهد باشم به که در صومعه بنشینم و عابد باشم وقت آن شد که اقامت به خرابات کنم تا…
کی چاره درد من بیچاره ندانست
کی چاره درد من بیچاره ندانست دل خون شد ازین درد و جز این چاره ندانست دردم به طبیب ار چه بدینگونه نگفتند چون بود…
کاف کفر ما ز طاها بر ترست
کاف کفر ما ز طاها بر ترست قاف عشق از کاف پاها برترست عشق اگر زان لب دهد دشنام زهر عزت این از دعاها برترست…
غم دوست من مغتنم میشمارم
غم دوست من مغتنم میشمارم نشاطی که بیاوست غم میشمارم ستمها که خاطر نداند شمارش از آن غمزه عین کرم میشمارم گدای تو را پادشه…
عشق ورزیدن به جان نازنینان نازک است
عشق ورزیدن به جان نازنینان نازک است خامه این بیچاره را خود که جانان نازک است ناز کیها مینماید آن میان یعنی به من زندگانی…
عاشقانت بسحرها که دعا می گویند
عاشقانت بسحرها که دعا می گویند به دعا بوی نو از باد صبا می جویند من بسر می روم و دیده براه طلبت بی رهی…
طاقت درد تو زین بیش ندارم یارا
طاقت درد تو زین بیش ندارم یارا چاره ای کن به نظر درد دل شیدا را هوس روی توأم کرد پریشان احوال زلفت انداخت مگر…
شهید تیغ عشق آر بی گناه است
شهید تیغ عشق آر بی گناه است به جنت جای ماه در پیشگاه است ز عشق امروز هر کو سرخ رو نیست به محشر نامه…
سوخت جانم تا ز پا افتاد زلفت بر ذقن
سوخت جانم تا ز پا افتاد زلفت بر ذقن تشنه را جان سوزد آری چون به چاه افتد رسن دیده تا میم دهان و نون…
سر من خاک پایت باد و جان نیز
سر من خاک پایت باد و جان نیز که در پای تو خوشتر این و آن نیز چگونه در حریم او نهم پای که نگذارنده…
زیر لب قند مکرر سخنت را گفتم
زیر لب قند مکرر سخنت را گفتم گر ترا هیچ نگفتم دهنت را گفتم گرچه گفتم به شبیخون در دلها شکنی آن سخن زلف شکن…
ز حسرت خاک شد این چشم غمناک
ز حسرت خاک شد این چشم غمناک به خاک ار پا نهی باری برین خاک نکر آموخت آن چشم از تو شوخی چه زود استاد…
رفت از دست من آن زیبانگاری چون کنم
رفت از دست من آن زیبانگاری چون کنم نیست در دسٹم عنان اختیاری چون کنم در همه احوالم او بودی که بودی غمگسار این زمان…
دی چاشتگه ز چهر فکندی نقاب را
دی چاشتگه ز چهر فکندی نقاب را شرمنده ساختی همه روز آفتاب را تیغ ترا چه حاجت رخصت به خون ماست بر خلق تشنه حکم…
دوستان گر کشت ما را دوست ما دانیم و دوست
دوستان گر کشت ما را دوست ما دانیم و دوست چون هلاک ما رضای اوست ما دانیم و دوست گر نوازد ور گدازد جان ما…
دلبر چه زود خط برخ دلستان کشید
دلبر چه زود خط برخ دلستان کشید خطی چنان لطیف بمامی توان کشید نقاش صنع صورت خوب تو مینگاشت چون نقش بست خط نو چست…
دل مقیم در آن جان جهان می باشد
دل مقیم در آن جان جهان می باشد خاطر آنجاست که آن جان جهان می باشد خوش بود دل نگرانی بچنان دلبندی که بدین کس…
دل ضعیف به یکباره ناتوان شد ازو
دل ضعیف به یکباره ناتوان شد ازو پدید نیست نشانش مگر نهان شد از و اگرچه در غم اوه شد هلاک من نزدیک بدین قدر…
دل چو در زلف تو پیچید روانش بستند
دل چو در زلف تو پیچید روانش بستند خواب در چشم پر آب نگرانش بستند هر کجا بود در آفاق دل شیدانی کارسن زلف تو…
دریغ از جورت آمد وز جفا نیز
دریغ از جورت آمد وز جفا نیز که با من آن نمی داری روا نیز تو دشنامم دهی بهتر که غیری بخواند رحمتم گوید دعا…
در سر زنجیر زلف او من بی عقل و دین
در سر زنجیر زلف او من بی عقل و دین بار در پیچیدهام هذا جنون العاشقین دی طبیب آمد به پرسش بر سر بالین من…
دارم اندک روشنائی در بصر
دارم اندک روشنائی در بصر بی جمال او ولی فیه النظر چشم مشتاقی براه انتظار خاک شد وز خون دیده خاک تر سرخ گردد هر…
خطت چو خضر به آب حیات نزدیک است
خطت چو خضر به آب حیات نزدیک است به آن لبان چو شکر نبات نزدیک است ز خاک پای تو سر سبزی ایست سرها را…
حدیث حسن او چون گل به دفتر درنمیگنجد
حدیث حسن او چون گل به دفتر درنمیگنجد از آن عارض به جز خملی در این دفتر نمیگنجد نگویند آن دهان و لب ز وصفت…
چو آن شاخ گل از بستان بر آمد
چو آن شاخ گل از بستان بر آمد زهر شاخی گلی از پا درآمد چنان پر شد زچشمت چشم نرگس بازار س که آب خجلتش…
چندین چه بلا و درد است این آه
چندین چه بلا و درد است این آه از عشق تو بر دل من ای ماه از مجمر سینه می بر آرم هر لحظه هزار…
چشم تو از حد می برد با عاشقان بیداد را
چشم تو از حد می برد با عاشقان بیداد را از ناله مرغان چه غم آن دل سیه صیاد را مردم به دور روی تو…
جان و لبش از صبح ازل همنفسانند
جان و لبش از صبح ازل همنفسانند غافل ز نفسهای چنین هیچ کسانند گره لب از بی سببی نیست بسی خال آنجا شکری هست که…
ترا گر بی وفا گفتم چه گفتم
ترا گر بی وفا گفتم چه گفتم غلط گفتم خطا گفتم چه گفتم اگر گفتم ستم چندین روا نیست حدیث ناروا گفتم چه گفتم به…
تا خلوت دل خالی از اغیار نیابی
تا خلوت دل خالی از اغیار نیابی بام و در آن خانه پر از بار نیابی آنجا که شد او یافته خود را نتوان یافت…
بیمار ترا کس نتوانست دوا کرد
بیمار ترا کس نتوانست دوا کرد هم درد تو خوشتر که علاج دل ما کرد عشاق قلندر صفت از عشق نمیرند آنکس که بمیرد همه…
بی تو از دردم آرمیدن نیست
بی تو از دردم آرمیدن نیست وز توأم طاقت بریدن نیست گر تو شمشیر میکشی ما را زهرة آه بر کشیدن نیست آه ما با…
به خوبان مهر ورزیدن چه کارست
به خوبان مهر ورزیدن چه کارست رخش بین ور نه به دیدن چه کارست به یاد لعل دلبر خون دل نوش شراب لعل نوشیدن چه…
بنیاد وجودم ز تو ای دوست خراب است
بنیاد وجودم ز تو ای دوست خراب است وین کار خرابی همه از حب شراب است جانم به عذاب است ز مخموری دوشین ساقی قدحی…
بر فروز امشب به طلعت مجلس ای ماه منیر
بر فروز امشب به طلعت مجلس ای ماه منیر گو بکش خودرا چراغ از رشک وشمع از غم بمیر شد نهی آن آستان از خاک…
بازآ که در فراق تو جانم صبور نیست
بازآ که در فراق تو جانم صبور نیست بازآ که بی حضور تو دل را حضور نیست چشمم کز آفتاب رخت نور می گرفت پر…
بار ما سرو بلند است بگوئیم بلند
بار ما سرو بلند است بگوئیم بلند پست گفتن سخن از بیم رقیبان تا چند دامنش دیر بدستم فته و حلقه زلف نتوان زود گرفت…
با غم عشق تو دل کیست که محرم باشد
با غم عشق تو دل کیست که محرم باشد با لب لعل تو جان چیست که همدم باشد هر کرا دولت سودای تو شد دامن…
این چه نبهاست وین چه شیرینی
این چه نبهاست وین چه شیرینی وآن چه گفتار و آن شکر چینی صورت جان در آب عارض بین با چنان رخ رواست خود بینی…
ای گل نو ز توام بوی کسی میآید
ای گل نو ز توام بوی کسی میآید در دلم تازه غم روی کسی میآید بر تو ای سرو لب جوی چو میافتد چشم بادم…
ای ز نوش شکرستان لبت رسته نبات
ای ز نوش شکرستان لبت رسته نبات تشنه پستة شکر شکنت آب حیات سرو هرچند که دارد به چمن زیبائی راستی نیستش این قامت شیرین…
ای خَطَت خوب و عبارت نازک و لبها لطیف
ای خَطَت خوب و عبارت نازک و لبها لطیف خالِ مشکینت مَلیح و عارِضِ زیبا لطیف گر دو رخ پوشی و گرنه هر دو زیبا…
ای از حدیث زلف توام بر زبان گره
ای از حدیث زلف توام بر زبان گره بگشای برقع از رخ و از زلف آن گره چشمم گلی نچید ز باغ رخت هنوز تا…
آنرا که بر زبان صفت روی او رود
آنرا که بر زبان صفت روی او رود در هر سخن ز خود رود اما نکر رود تا عود جان نسوخت به چشمم وطن نساخت…
آن چشم نیمه مست جهانی خراب ساخت
آن چشم نیمه مست جهانی خراب ساخت دلها بسوخت تیمی و نیمی کباب ساخت صیاد وار غمزة شوخش ز زلف و خال بنهاد دام و…
اگرچه دور بود از تو مه به صد فرسنگ
اگرچه دور بود از تو مه به صد فرسنگ دهان نو به شکر نسبتی است ننگا ننگ پوش رخ که غلو کرد خط زنگارین چو…
اشک چو لعل ریزد آن لب مرا ز دیده
اشک چو لعل ریزد آن لب مرا ز دیده در شیشه هرچه باشد از وی همان چکیده باشد هنوز چشمم همچون مگس بر آن لب…