غزلیات کمال خجندی
گر گذاری که با تو در نگویم
گر گذاری که با تو در نگویم خاک پایت به چشم ها بخریم تا ببوسیم آستان ترا حلقه حلقه نشسته گرد دریم گر غرامت ستانی…
گر دهد دستم کز آن عارض نقابش بر کنم
گر دهد دستم کز آن عارض نقابش بر کنم بوسه دو از رخ چون آفتابش بر کنم تلخ گردد کام عیش من چو دندان طمع…
گر بی تو یک دو دم من بیمار زیستم
گر بی تو یک دو دم من بیمار زیستم از غمزه تو خسته و انگاره زیستم از من چو نیم ناز دگر داشتی دریغ چون…
گر از در به تیم برانی نو دانی
گر از در به تیم برانی نو دانی اگر کشته خویش خوانی تو خوانی مرا گفته خوانمت با برانم ندانم من اینها تو دائی نو…
کحل بصر نیست جز آن خاک راه
کحل بصر نیست جز آن خاک راه چشم به سرمه مکن ای دل سیاه دود شنیدم سوی خوبان رود با تو رسد عاقبت این دود…
فرح به سینه پر غصه بی تو چون آید
فرح به سینه پر غصه بی تو چون آید که گر به کوه بسنجم غمت فزون آید گذشت از غم فرهاد سالها و هنوز صدای…
عشق در طینت دلها نمک است
عشق در طینت دلها نمک است شور عاشق رسما تا سمک است پر پر از عشق به بال ملکی که اولی اجنحه وصف ملک است…
عاشقم بر تو ز عاشق کشتنت
عاشقم بر تو ز عاشق کشتنت دوست کئی تا دوست تر دارم منت سر طلب از من که آرم در نظر بر سر آن هم…
صوفی که ز چشم تو برد جان به سلامت
صوفی که ز چشم تو برد جان به سلامت سر بر نکند تا به قیامت ز غرامت امروز گر آن لب نگرد زاهد خود کام…
شوخ چشمی خان و مان ما به یغما برد و رفت
شوخ چشمی خان و مان ما به یغما برد و رفت دید عقل و دل بر ما هر دو یکجا برد و رفت بر سر…
سیری نبود از لب شیرین تو کس را
سیری نبود از لب شیرین تو کس را کس سیر ندید از شکر ناب مگس را نالان به سر کوی تو آییم که ذوقی است…
سرخوش است ای پسر مرا باتو
سرخوش است ای پسر مرا باتو کشت چشم توأم نه تنها تو بر در و بام دل چه گردد جان او درین خانه باش گو…
ساقی بیار باده که عید صیام شد
ساقی بیار باده که عید صیام شد آن به که بود مانع رندی تمام شد در ده قدح ز اول روزم که بعد ازین حاجت…
رویت به چنین دیده تماشا نتوان کرد
رویت به چنین دیده تماشا نتوان کرد وصل تو بدینه سینه تمنا نتوان کرد تا دیده نخست از نظرت وام نگیرد نظارة آن صورت زیبا…
رفت بار من و بگذاشت مرا با دل ریش
رفت بار من و بگذاشت مرا با دل ریش آشنا ناشده بیگانه شد از عاشق خویش نوش ناکرده هنوز از می وصلش جا می خوردم…
دیده در عمری ز رویت با خیالی فائع است
دیده در عمری ز رویت با خیالی فائع است عمر کان بگذشت بی روی نو عمری ضابع است جان که رفت از پیش ما خواهد…
دوستانم سگ تو میخوانند
دوستانم سگ تو میخوانند دوستان قدر دوستان دانند تیزتر باشدم به مهر تو دل که به تیغ از در توام رانند با رقیبان تند خوی…
دلبرا چشم خوشت آفت مستان آمد
دلبرا چشم خوشت آفت مستان آمد نشنة لعل تو سر چشمه حیوان آمد پرتوی ز آینه روی جهان آرایت مطلع حسن و لطافت مه تابان…
دل ملک تو شد نوبت لطف است و عنایت
دل ملک تو شد نوبت لطف است و عنایت شاهی بنشان فتنه و بنشین به ولایت تو آیتی از رحمت و بر روی تو آن…
دل صفه خال تو با زلف گفت
دل صفه خال تو با زلف گفت دانه در در شب تاریک سفت سرو قدت راست چمن سرو راست کس سخن راست نیارد نهفت تا…
دل دگر غم دارد از تو جان دگر
دل دگر غم دارد از تو جان دگر سینه دیگر خاطر بریان دگر این چه اشک است این مرا باران ز چشم اشک دیگر باشد…
دزد دلهاست سر زلف تو زانش بستند
دزد دلهاست سر زلف تو زانش بستند می برد بند خود آخره نه چنانش بستند رسن زلف تو پیوند دل و جان بگسسته چه سببه…
در صحبت دوست جان نگنجد
در صحبت دوست جان نگنجد شادی و غم جهان نگنجد در خلوت قرب و حجره انس این راه نیابد آن نگنجد ما خانه خراب کرد…
دارم من از جهان غم باری همین و بس
دارم من از جهان غم باری همین و بس در سر خیال روی نگاری همین و بس ما از بنان موی میان شکر دهان بوسی…
خواجه چرا نشسته خیز که رفت کاروان
خواجه چرا نشسته خیز که رفت کاروان بار به بند و شو توهم در پی کاروان روان نصر آمل چه میکنی روضه دلگشا بین کلیة…
حلقه بر در میزند هر دم خیال روی دوست
حلقه بر در میزند هر دم خیال روی دوست گوش دار این حلقه را ای دل گرت سودای اوست صبحگاهی می گرفتم عقد گیسویش به…
چو چشم مست تو دیدم خمارم از دیده
چو چشم مست تو دیدم خمارم از دیده گشاد چشم تو اشکم دمادم از دیده ز دیده دل به یکی نوش نا رسیده هنوز هزار…
چندان بگریم بر در آن بیوفا شام و سحر
چندان بگریم بر در آن بیوفا شام و سحر کز آب چشمم آورد سروی از آنجا سر بدر جنگی که می بود از حمید با…
چشم توام به غمزهٔ خونخوار میکشد
چشم توام به غمزهٔ خونخوار میکشد آن خونبها بود که دگربار میکشد ترسم کشند از حسدم بار و همنشین گر گویم این به کس که…
جانا ز گرد دردت پر باد دامن ما
جانا ز گرد دردت پر باد دامن ما وین دلق گرد خورده صد پاره در تن ما دل ساکنی ندارد بی خاک آستانت ای خاک…
ترا شوخ اندک وفا گفته ایم
ترا شوخ اندک وفا گفته ایم هنوز اندک است این که ما گفته ایم دل ما ز غم سوختی چند جای به تو این سخن…
تا دست به زلف یار بردیم
تا دست به زلف یار بردیم صبر از دل بی قرار بردیم سیم و زر و جان و سر بر آن در هر چار به…
بینم ابروی تو پیوسته مه نو گه گه
بینم ابروی تو پیوسته مه نو گه گه آن نبودست که گویند بقله الحرمه دارم از مهر تو گه روشن و گه تیره دو چشم…
بی تو مرا خواب و خیال وصال
بی تو مرا خواب و خیال وصال آن همه خوابست به چشم و خیال جانسوی بالای نو بیدله نرفت مرغ به بالا نرود جز به…
به روی دوست که رویش بچشم من نگرید
به روی دوست که رویش بچشم من نگرید به خاک پاش که آن ره بروی من سپرید با گذشتن از آن مو نشان بی چشمیست…
به ابروان تو زاهد چو چشم وا کرده
به ابروان تو زاهد چو چشم وا کرده را به گوشه محراب ها دعا کرده خدنگ ناوک غم عضو عضو ما چندان که باز کرد:…
برهگذار قد بار دیدم از ناگاه
برهگذار قد بار دیدم از ناگاه کدام قد الفی بود در میانه راه کدام الف که ز لطفش الف ندارد هیچ به طبع راست ازین…
بازم بناز کشتی صد جان فدای نازت
بازم بناز کشتی صد جان فدای نازت من زنده تر از آنم گر رغبت است تند آمدی که داند با کیست این عنایت بازت پنهان…
بار هر دم ز من خسته چرا می رنجد
بار هر دم ز من خسته چرا می رنجد بی گنه می کشد و باز ز ما می رنجد گفتم آن غمزه چها می کند…
با من این بودت ز اول شرط باری
با من این بودت ز اول شرط باری کآخر الأمرم به یاد همه نیاری بسکه با شوریدگان چون زلف مشکین عهد بستی و شکست از…
این میوه شیرین مگر از باغ بهشت است
این میوه شیرین مگر از باغ بهشت است وین حور بهشت از شکر ناب سرشته است در باغ بهشت این قد و رخسار ندیدند این…
ای گله گوشه حسن آمده بر فرق تو راست
ای گله گوشه حسن آمده بر فرق تو راست سرو را نیست چنین قامت رعنا که تو راست سنبل زلف تو مشاطة گلبرگ تر است…
ای سراپرده سلطان خیالت دل ما
ای سراپرده سلطان خیالت دل ما کرده درد و غم تو خانه در آب و گل ما سر به فردوس نیاریم چو زلف تو فرود…
ای درد درون جان چه باشی
ای درد درون جان چه باشی ای سوز درون نهان چه باشی ای خون دل از زمین چه جویی ای ناله بر آسمان چه باشی…
ای از تو بانواع مرا چشم رعایت
ای از تو بانواع مرا چشم رعایت آری نظری کن به من از عین عنایت یکبار به تصریح مرا بنده خود خوان زیرا که همه…
آنکه انداخت ز پایم چو سر زلف دراز
آنکه انداخت ز پایم چو سر زلف دراز باربش در دل بیرحم وفائی انداز بازی طفل به خاک است و بنم شاهد طفل ای اجل…
آن رخ نبینم ار نبری زلف پر ز تاب
آن رخ نبینم ار نبری زلف پر ز تاب شب منقطع نگشته نبیند کس آفتاب بر گوشه عذار تو مستیست خفته چشم نزدیک صبح از…
آمد درون دل غمت دیگر نمی آید برون
آمد درون دل غمت دیگر نمی آید برون سودای آن زلف سیه از سر نمی آید برون شوق بهشت و حور عین سودای آن و…
از لیش هر گه که خواهم کام دشنام دهد
از لیش هر گه که خواهم کام دشنام دهد اگر نه مطفل است و خورد بازی چرا کام دهد ساحری بنگر که چون نقلی بخواهم…
از پیش من آن شوخ چه تعجیل کنان رفت
از پیش من آن شوخ چه تعجیل کنان رفت دل نعره بر آورد که جان رفت و روان رفت گر خامه براند گذری پهلو نامش…