غزلیات کمال خجندی
پیش روی تو ماه را چه وجود
پیش روی تو ماه را چه وجود که رخ تست ما هو المقصود در شب قدر ابروان ترا همه محرابها برند سجود آید از زلف…
بی تو نفسی که زنده مانم
بی تو نفسی که زنده مانم اگر می کشیم سزای آنم هرگز نبرم زنیغ نو مهر گر کارد رسد به استخوانم دل را ز لبت…
به کویت دل غلام خانه زادست
به کویت دل غلام خانه زادست چو سر بر در نهد مقبل نهادست رقیب آزادگان را معتقد نیست که نادرویش اندک اعتقادست زند لافی به…
به حلقه که ز زلفت با خبر ببرد
به حلقه که ز زلفت با خبر ببرد خبر ز جان و دل و عقلها ز سر بیرد برم ز زلف تو بونی چو رخ…
برگ گل خواندمش از لطف برنجید ز من
برگ گل خواندمش از لطف برنجید ز من مگر این نکته رنگین نپسندید ز من آن پری چهره که دیوانه خویشم گرداند چه خطا رفت…
بحر عشقت بحر بی پایاب گفتن میتوان
بحر عشقت بحر بی پایاب گفتن میتوان در وصلت گوهر نایاب گفتن میتوان عاشق گریان که گوید با تو دستی ده بما گر چه گستاخیست…
باز بگذشتی بر آن زلفه ای نسیم مشکبوی
باز بگذشتی بر آن زلفه ای نسیم مشکبوی در شب تاریک چون رفتی برآن راه چو موی گفتمش بر لوح رخسار تو بی معنیست خط…
باد آرد بر من بوی نو ناگه ناگه
باد آرد بر من بوی نو ناگه ناگه کو گذر می کند از کوی نو ناگه ناگه اندک اندک ز صبا بسته دلم بگشاید چون…
با باد لبت ساقی چون می به قدح ریزد
با باد لبت ساقی چون می به قدح ریزد صد کشته به یک جرعه از خاک بر انگیزد گر زیر درخت گل باز آنی و…
ای نور دیده را نگرانی بسوی تو
ای نور دیده را نگرانی بسوی تو جانا تعلقیست دلم را بکوی تو گر دیگران ز وصل تو درمان طلب کنند ما را بس است…
ای شیشهٔ دل ما در زیر پا شکسته
ای شیشهٔ دل ما در زیر پا شکسته سنگیندلی گزیده عهد و وفا شکسته با طاق های ابرو دلها شکسته هر سو ما را بسیار…
ای دل حکایت غم خود با صبا بگو
ای دل حکایت غم خود با صبا بگو با بار آشنا سخن آشنا بگو چون بگذری به منزل بار ای نسیم صبح از روی لطف…
ای بار نازنین مگر از فتنه زادهای
ای بار نازنین مگر از فتنه زادهای کامروز چشم فتنهگری برگشادهای در ملک حسن خسرو خوبان تویی ولیک داد مرا تو از لب شیرین ندادهای…
آنکه هرگز سوی من چشم رضائی نگشاد
آنکه هرگز سوی من چشم رضائی نگشاد یارب از چشم بد خلق گزندش مرساد مرحبانی طعم بود ازو در همه عمر سعی بسیار نمودم ولی…
آن سرو ناز رفت بگلشن نظر کنید
آن سرو ناز رفت بگلشن نظر کنید در باغ گل برآمد و سوسن نظر کنید گل را ز شوق نکهت آن پیرهن چو من صد…
آمد لب تو باز بصد نازه در سخن
آمد لب تو باز بصد نازه در سخن شیرین حکایتیست که گوید شکر سخن حاجت بگفت نیست ترا چشم و غمزه هست گر میکنی بمردم…
از من ای اهل نظر علم نظر آموزید
از من ای اهل نظر علم نظر آموزید نازک است آن رخ ازو چشم و نظر بر دوزید پیش آن روی مدارید روا ظلمت شمع…
از سر هوای وصل تو بیرون نمیرود
از سر هوای وصل تو بیرون نمیرود سودای لیلی از دل مجنون نمیرود چشمم نظر به غیر جمالت نمیکند باد نو از طبیعت موزون نمیرود…
اب تو نقل حیاتم به کام جان انداخت
اب تو نقل حیاتم به کام جان انداخت به خنده نمکین شور در جهان انداخت گرفت روی زمین را به غمزهای آنگاه کمند زلف سوی…